جدول جو
جدول جو

معنی لنگرود - جستجوی لغت در جدول جو

لنگرود
(لَ گَ)
نام شهری کنار راه رامسر به لاهیجان میان کیاکلا و دیوشل، واقع در 539900گزی تهران، دارای پستخانه و تلگرافخانه. شهر کوچک لنگرود در 14هزارگزی لاهیجان و 13هزارگزی رودسر واقع شده است و مختصات جغرافیائی آن به شرح زیر است: طول 50 درجه و 10 دقیقه و 30 ثانیه و عرض 37 درجه و 11 دقیقه. جادۀ شوسۀ رشت به شهسوار از وسط شهر عبور کند و مغازه و بناهای معتبر در طرفین آن احداث شده است و نمایندۀ کلیۀ ادارات دولتی به استثنای پادگان نظامی در این شهر وجود دارد. آب آشامیدنی سکنه از چاه و آنهائی که بضاعت دارند از چشمۀ لیله کوه که در سه هزارگزی جنوب شهر واقع است تأمین می گردد و مدتی است که اقداماتی برای لوله کشی آب لیله کوه شده و ممکن است به زودی عملی گردد. جمعیت لنگرود حدود 16هزار است و در حدود 1200 باب خانه مسکونی و 500 باب مغازه و دکان و 7 مسجد دارد. روزهای شنبه و چهارشنبه بازار عمومی لنگرود است. در این شهر، یک دبیرستان و چهار دبستان پسرانه و دو دخترانه هست و کار خانه برق شهر در شرف تأسیس است. تعداد تلفن های شهری در حدود پنجاه است و کار خانه برنج پاک کنی و پیله خفه کنی دولتی دارد. از آثار قدیمی لنگرود یک بقعه به نام سیدحسین کیا و مسجدجامع است. پل آجری بین دو محلۀ این شهر روی رودخانه نیز از ابنیۀ قدیمی است. قرای موبندان، بازارده، پلت کله، گلباغ چالکیاسر نزدیک و متصل به شهر میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
نام رودخانه ای در جوار شهر لنگرود که به بحر خزر ریزد و محل صید ماهی است
لغت نامه دهخدا
لنگرود
(لَ)
موضعی در 16071گزی قم میان قم و شوراب (در طول راه آهن قم به کاشان) و بدانجا ایستگاه ترن باشد. رجوع به لنگه رود شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انبرود
تصویر انبرود
گلابی، میوۀ آبدار شیرین و مخروطی شکل به اندازۀ سیب، امرود، مرود، امبرود، مل، کمّثری، لکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگروا
تصویر انگروا
جایی که گوسفندان در آن بخوابند، زاغه، آغل
فرهنگ فارسی عمید
(لُ)
دهی از دهستان ژاوه رودبخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 12هزارگزی خاور رزاب، کنار رود خانه کماسی. کوهستانی و سردسیر. دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و زغال فروشی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ زِ / زَ)
صمغ کنگر است و آن را کنگری هم می گویند خوردن آن به آسانی قی و استفراغ آورد به عربی صمغالحرشف و تراب القی خوانند. (برهان) (آنندراج). اسم فارسی صمغالحرشف است که به فارسی کنگرزد نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). کنگر + زد = ژد (صمغ). صمغ مترشح از کنگر که اثر قی آور شدید دارد. تراب القی. تریاک برگردان. صمغکنگر. کنگری. (فرهنگ فارسی معین). صمغ کنگر که کنگری نیز گویند. (ناظم الاطباء). آن را کنگری و تراب القی نیز گویند و آن صمغ کنگر است. (الفاظ الادویه). یا صمغ کنگرزد، صمغ عکوب است. تراب القی. صمغالحرشف. لکلرک این کلمه را در شرح کلمه جوزالقی معادل گوم دارتیشو آورده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). او را به تازی حرشف گویند. صمغ کنگر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان مهرانروداست که در بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع است و 848 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
محله ای است به بلخ و سنکرود نیز گفته اند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ گِ)
دهی است از دهستان بیزکی بخش حومه شهرستان مشهد. سکنۀ آن 213 تن. آب آن از قنات. محصول عمده آنجا غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ دُ وَ)
دهی است از دهستان میان بند بخش نور شهرستان آمل واقع در 22000هزارگزی جنوب باختری سولده. هوای آن معتدل و دارای 500 تن سکنه است. آب آن از رود خانه گچ رود و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و کارگری در معدن زغال سنگ است. راه شوسۀ به المده و معدن زغال دارد که استخراج میشود. زغال کار خانه حریربافی چالوس از این معدن است و در حدود 250 تن کارگر دارد. قسمتی از سکنۀ این ده جزو آمار پی مد منظور شده و اغلب آنها اهالی تبریز و خلخال و غیره میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). نام دهی است از دهات کجور مازندران که در نقشۀ دمورگان دیده میشود. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 148)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جان. مورخ انگلیسی مؤلف تاریخی درباره انگلستان، مولد لژونگا (1771-1851 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ گَهْ)
مخفف لنگرگاه:
یکی را به لنگرگه خویش ماند
دگر را به قدر رسن پیش راند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غُ)
نفیر که برادر کوچک کرنا است و چون در قدیم آن را بسبب فراهم آمدن و جمع شدن مردم مینواخته اند، و غند بمعنی جمع و فراهم است آن را غندرود خوانده اند. (از برهان قاطع). گاودم. (فرهنگ اوبهی). با شیپور جمع در نظام امروز مقایسه شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غنده رود. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ شعوری). رجوع به گاودم شود
لغت نامه دهخدا
نام موضعی به چهار فرسنگی مروالرود، (نزههالقلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 179)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نام قریه ای است به نیشابور. (از معجم البلدان) (اللباب فی تهذیب الانساب ج 1 ص 239 و 240)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
گنجه رود. نام رودی است به مازندران. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 24). رجوع به گنجه رود شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز که در 35 هزارگزی جنوب باختری خداآفرین و 32500 گزی شوسۀ اهر به کلیبر واقع شده است. هوای آن گرم مالاریایی و سکنۀ آن 66 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و توتون و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
دهی از بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در بیست هزارگزی شمال خاوری ایذه. دارای 130 تن سکنۀ شیعۀ لری و بختیاری. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
نام قریه ای به هرات. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 180). یاقوت در معجم البلدان غندوذ آورده است
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام نغمه ای از تار رباب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ صُ)
دهی است از حومه بخش اسکو شهرستان تبریز. سکنۀ آن 1250 تن. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
در زنده رود بیاید. (آنندراج). نام نهر اصبهان. (منتهی الارب). رودی به اصفهان گذرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زاینده رود، زنده رود و ترجمه محاسن اصفهان شود
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
زاینده رود. زنده رود اصفهان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان دیلمان است که در بخش سیاهکل شهرستان لاهیجان واقع است و 136 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی از بخش تکاب شهرستان مراغه است که 410 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آنجا غلات، حبوب و کرچک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
دهی از دهستان زهان بخش قاین است که در شهرستان بیرجند واقع است و 186 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
زینت و آرایش.
لغت نامه دهخدا
(اَدَ)
دهی است از بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد با 313 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، رسن ستبر درشت. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرین شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ)
امرود. (هفت قلزم) (آنندراج) : در ربع طبس انبرودی باشد شیرین. (تاریخ بیهق). انبرود تریاق وی است (تریاق سماروق) خاصه برگ درخت انبرود که در بیشه و صحرا روید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عصارۀ برگ انبرود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، در داروهای بازدارندۀ خون آمدن از بینی). انواع انبرود از ملحی و غیر آن. (ترجمه محاسن اصفهان ص 65).
انبرودش که قند از آن خجلست
از حلاوت حیات بخش دلست.
شهابی کاشانی.
انبرود است مایۀ شادی
مال از قید محنت آزادی.
صاحب کامل التعبیر (از شعوری ج 1 ورق 103 ب) ، عطا کردن: انبعق فلان بالجود، عطا کرد فلان. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، سخت فروریختن ابر باران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکافته شدن ابر بوسیلۀ باران. (از اقرب الموارد). شکافته شدن میغ بباران. (تاج المصادر بیهقی) ، ناگاه بسخن درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زیاده گویی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انبعاق در کلام، اندفاع. (از اقرب الموارد). و منه الحدیث: ’ان الله تعالی یکره الانبعاق فی الکلام و رحم الله عبداً اوجز فی کلامه’. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
نام رودی کوچک که در مجاورت کلارستاق جاری است وپس از دوری از سرچشمه، سلم رود خوانده میشود. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص 19 و 26)
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ)
دهی جزء دهستان قنوات بخش حومه شهرستان قم، واقع در 23هزارگزی جنوب قم، سر راه شوسۀ قم به کاشان. جلگه، معتدل و دارای 100 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، انار، انجیر و هندوانه. شغل اهالی زراعت و راه آن ماشین رو است. مزرعه و اشیجیان و مومن جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لت نام رودخانه ای باشد از ملک دیلمان که به لت رود اشتهار دارد. (جهانگیری) (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انبرود
تصویر انبرود
گلابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگرودی
تصویر لنگرودی
منسوب به لنگرود. از اهل لنگرود از مردم لنگرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غندرود
تصویر غندرود
((غُ))
نفیر
فرهنگ فارسی معین