جدول جو
جدول جو

معنی لماخ - جستجوی لغت در جدول جو

لماخ
(سُرر)
ملامخه. همدیگر را طپانچه زدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لماخ
تو گوش هم زدن
تصویری از لماخ
تصویر لماخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شماخ
تصویر شماخ
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام شاه سوریان و از دلاوران ایران در زمان کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شماخ
تصویر شماخ
بسیار مرتفع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لماع
تصویر لماع
بسیار درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شماخ
تصویر شماخ
سینه بند زنان، پستان بند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماخ
تصویر سماخ
صماخ، داخل گوش، سوراخ گوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لماز
تصویر لماز
کسی که بدگویی مردم را بکند، نمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صماخ
تصویر صماخ
داخل گوش، سوراخ گوش
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
نام جایگاهی است در دهناء و عمرانی گوید که با حاء مهمله است و ابن سکیت گوید نام ریگزاری است در دهناء و بعضی گفته اند ریگزاری است در رمل الورکه و اصح روایات آنکه ’رماح’ با حاء نام موضعی است و در این شکی نیست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
بزرگ منشی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کبر و تعظیم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طمْ ما)
نام قبیله ای است. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ ما)
شامخ. بلند: نهری صحاب و جویی پرآب یافتند و کوهی شماخ و زمینی سنگلاخ. (ترجمه تاریخ یمینی ص 355)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
شهری است در روم... و میان کماخ و ارزنجان یک روز راه است. (از معجم البلدان ذیل کمخ). کماخ قلعه ای است به روم و شهر کوچک در پای آن قعله، هوایش به سردی مایل است و چند پاره دیه بر توابعآن و حقوق دیوانیش سی و چهار هزاروچهار صد دینار است. (از نزهه القلوب چ لیدن ص 98) : و آن نوع در ولایت روم در کماخ بسیار بود... و از جملۀ متاع کماخ یکی آن است که خشک می کنند و به تحفه به ولایات دیگر می برند. (فلاحت نامه)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سوراخ گوش. (از غیاث) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به صماخ شود، مسخرگی. (لغت نامه فرس اسدی).
لغت نامه دهخدا
(شَ / شَمْ ما)
ابن ضرار. نام شاعری تازی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (منتهی الارب). از شاعران جاهلیت و از قبیلۀ قیس است. (یادداشت مؤلف). شماخ بن ضرار بن حرمله، از شاعران جاهلی عرب است که اسلام را نیز درک کرد. نام او معقل و لقب او شماخ بود. در زمان خلافت عثمان درگذشت. دیوان او را شیخ احمد بن امین شنقیطی در سال 1317 هجری قمری چاپ کرده است. (از معجم المطبوعات مصر). رجوع به فهرست عقدالفرید، الموشح ص 67، 87 و 88، اعلام زرکلی و فهرست المعرب جوالیقی شود
نام پهلوانی ایرانی. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات شاهنامه) :
پذیره فرستاد شماخ را
چه مایه دلیران گستاخ را.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مخفف شاماخ است که پستان بند زنان یعنی پارچه ای که پستانهای خود را بدان بندند. (از برهان) (ناظم الاطباء). مخفف شاماخ که سینه بند زنان باشد. (آنندراج) (از انجمن آرا). رجوع به شاماخ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لماء
تصویر لماء
گندمگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماج
تصویر لماج
ناشتا شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماک
تصویر لماک
سرمه نچشیده نه چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماخ
تصویر سماخ
سوراخ گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماخ
تصویر شماخ
سرفراز، متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صماخ
تصویر صماخ
سوراخ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماخ
تصویر کماخ
بزرگ منشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباخ
تصویر لباخ
در آویختن کشتی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
سرمه، جمع لمه، موی پیچه ها ژولیده موی ها دیدار یک روز در میان نعناع، سوسنبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماق
تصویر لماق
ناشتا شکن خوراک کم
فرهنگ لغت هوشیار
آک کننده نکوهنده سخن چین دو به هم زن عیب کننده نمام بد گوی: ویل لکل همزه بهر زبانی بد بود هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا. (دیوان کبیر 23: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
اندک اندک، جمع لمعه، : گیاهان پژمرده گروه های بسیار گیاهزار ها سبزه زارها روزی های بخور و نمیر درخشنده، شمشیر درخشنده بسیار درخشان، شمشیر درخشنده. لمالم. پر لبالب مالامال: نه از لشکر ما کسی کم شده است نه این کشور از خون لمالم شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماظ
تصویر لماظ
چشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماح
تصویر لماح
درخشنده سپید ناب مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماز
تصویر لماز
((لَ مّ))
نمام، بدگوی، سخن چین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لماع
تصویر لماع
((لَ مّ))
بسیار درخشان، شمشیر درخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شماخ
تصویر شماخ
((شَ))
سینه بند، پستان بند، نوعی غله که دانه های بسیار کوچک دارد، شاماخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صماخ
تصویر صماخ
((ص))
پرده گوش، سوراخ گوش
فرهنگ فارسی معین