جدول جو
جدول جو

معنی لفیک - جستجوی لغت در جدول جو

لفیک
(لَ)
گول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لفیف
تصویر لفیف
آمیخته و به هم درپیچیده، درختان انبوه و درهم پیچیده، گروهی از مردم که در یک جا گرد آمده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبیک
تصویر لبیک
ذکری که حاجیان در مراسم حج در صحرای عرفات تکرار می کنند، کلمه ای که در پاسخ آوازدهنده و در مقام تلبیه و اجابت می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیک
تصویر لیک
مخفّف واژۀ لیکن، لکن برای مثال نمی کنم گله ای لیک ابر رحمت دوست / به کشتزار جگر تشنگان نداد نمی (حافظ - ۹۴۰ حاشیه)
پیمانه، خرچال
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
لشکر درهم پیوسته، گوشت. (منتهی الارب). گوشت بی استخوان. (بحرالجواهر) (مهذب الاسماء). لخم، درشت اندام پرگوشت. ج، لکاک، درختی است سست. (منتهی الارب). درختی ضعیف. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
ابوریحان در تحقیق ماللهند آرد: و من تعسف فی هذا الباب فانه زعم علی ما ذکر براهمهر فی تقدیر صنعهالاصنام ان کل عشر هبأات و اسمها رین تسمی رج و کل ثمانیه رج تکون بالاک و هو رأس الشعره و ثمانیه منه لیک و هو الصﱡوأبه فی الشعر ... (ماللهند ص 77)
خرچال را گویند و آن پرنده ای است که به چرخ و شاهین شکار کنند و خورند، لیکک، پیمانه را نیز گویند که بدان غله و خرما و غیر آن پیمایند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
نام پسر پاندیون آتنی، نام لیکی ها که اصلاً از جزیره کریت بوده اند مأخوذ از نام این شخص است، رجوع به ایران باستان ج 1 ص 741 شود
لغت نامه دهخدا
در زبان آذری اداتی است نسبت را، چون: قوم لیک، غیه لیک، داش لیک، ترلیک و امثال آن و صورت دیگر آن لاخ است در سنگلاخ و دیولاخ و غیره وعین آن در پالیک فارسی بجای مانده است:
از خر و پالیک آنجای رسیدم که همی
موزۀ چینی میخواهم و اسب تازی،
علی قرط،
و رجوع به لاخ شود
لغت نامه دهخدا
صورتی از لکن عربی است که آن را لیکن، ولیک و ولی نیز گویند. مخفف لیکن است. لکن. امّا. بیک. ولیکن. پن. صاحب المعجم گوید: ’در پارسی قدیم بیک استعمال کرده اند به امالت کسرۀ باء و اکنون آن لفظ از زبانها افتاده است و مهجورالاستعمال شده و باء را به لام بدل کرده اند و لیک میگویند’. بنابراین، لیک مخفف لکن عربی نیست و بی شبهه اصل آن بیک فارسی است و به همان معنی:
هر دو یک گوهرند لیک به طبع
این بیفسرد وآن دگر بگداخت.
رودکی.
بهایم... با وی [مردم یکسان است، لیک مردم را که ایزد... این دو نعمت عطا داده است از بهایم جداست. (تاریخ بیهقی).
لیک اندر دل خسان آسان
چون به خس مار درخزد خناس.
ناصرخسرو.
دندانۀ کلید در دعویند لیک
همچون زبان قفل گه معنی الکنند.
سنائی.
کنم سرکشی لیک با سرکشان.
نظامی.
مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک.
نظامی.
گرچه دوزخ دور داردزو نکال
لیک جنت به ورا فی کل حال.
مولوی.
پاک بود از شهوت و حرص و هوی ̍
نیک کرد او، لیک نیک بدنما.
مولوی.
دید رنج و کشف شدبر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت.
مولوی.
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست.
مولوی.
در کف او خار و سایه اش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست.
مولوی.
لیک تا آب از قذر خالی شدن
تنقیه شرط است در جوی بدن.
مولوی.
آن یکی میزد یتیمی را به قهر
قند بود آن لیک بنمودی چو زهر.
مولوی.
این توانی که نیائی ز در سعدی باز
لیک بیرون شدن از خاطر او نتوانی.
سعدی.
قامت زیبای سرو کاینهمه وصفش کنند
هست به صورت بلند، لیک به معنی قصیر.
سعدی.
نمیکنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
به کشتزار جگرتشنگان نداد نمی.
حافظ.
لیک با اوشمع صحبت درنمی گیرد از آنک
من سخن از آسمان میگویم او از ریسمان.
سبزواری
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پیک. (آنندراج). فیج
لغت نامه دهخدا
به لهجۀ طبری درخت بید است، (یادداشت مؤلف)، در تداول اهالی شهسوار به درخت فک گفته میشود که یکی از گونه های بید است، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به فک شود
لغت نامه دهخدا
(لَبْ بَ)
اجابت بادترا. ایستادم به فرمانبرداری. ایستاده ام فرمان ترا. مطیع ترا. ای انا مقیم علی طاعتک و خدمتک، اینک من در طاعت و خدمت ایستاده ام. نک من. اینک من، آری. بلی. صاحب آنندراج گوید:... گاه بعد لبیک لفظ سعدیک نیز می آید و معنیش چنین باشد یاری میدهم یاری دادنی و این کلمه ایجاب است هرگاه مخدومی خادمی را به طلب ندا کند خادم در جواب گوید لبیک و حاجیان نیز این لفظ را در مقام عرفات بار بار میگویند. (آنندراج) : پس گفتم ای قاسم: گفت لبیک. گفتم تندرستی و هستی. گفت هستم. (تاریخ بیهقی ص 173).
موکب طاهری آواز برآوردبلند
هر سویی از ظفر و نصرت لبیک بخاست.
مسعودسعد.
حج مپندار گفت لبیکی
جامه مفکن به آتش از کیکی.
سنایی.
انجم ماه وش آمادۀ حج آمده اند
تا خواص از همه لبیک مثنا بینند (؟).
خاقانی.
تیغ از تو و لبیک نهانی از من
زخم از تو و تسلیم جوانی از من.
خاقانی.
پس از میقات حج ّ و طوف کعبه
جمار و سعی ولبیک و مصلی.
خاقانی.
به لبیک حجاج بیت الحرام
به مدفون یثرب علیه السلام.
سعدی.
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یاربی زد شصت لبیک از خدا.
مولوی.
- دعوت حق را لبیک اجابت گفتن، مردن.
- لبیک و سعدیک، اسعاداً بعد اسعاد
لغت نامه دهخدا
(لَ)
انداخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
گروه مردم پراکنده از هر جای. قوله تعالی: و جئنا بکم لفیفاً (قرآن 104/17) ، ای مجتمعین مختلطین من کل قبیله. (منتهی الارب). آنچه از قبائل مختلف به هم جمع آیند. آمیخته بیکدیگر. (ترجمان القرآن جرجانی). انبوه و همه. یقال: جاؤا بلفیفهم و لفهم آمدند همه. (مهذب الاسماء) ، طعام لفیف، خوردنی آمیخته به دو جنس یا زاید از آن. (منتهی الارب) ، دوست. یقال: هو لطیف فلان، ای صدیقه (او هو لغیف بالغین المعجمه). (منتهی الارب) ، درپیچیده. ج، لفائف. پیچیده. (دهار) ، (اصطلاح علم صرف) کلمه ای که از سه حرف اصلی آن دو حرف علت باشد، خواه مقرون چون طوی و خواه مفروق چون وعی. (منتهی الارب). در حرف عرب آنکه فا و لام آن یا عین و لام آن حرف عله باشد. اولی را لفیف مفروق و دومی را لفیف مقرون گویند. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لفیف نزد علماءصرف، عبارت است از لفظی که فاءالفعل و لام الفعل آن یکی از حروف عله باشد و آن را لفیف مفروق نامند و اگرفاءالفعل و عین الفعل و یا عین الفعل و لام الفعل یکی از حروف عله باشد آن را لفیف مقرون خوانند - انتهی:
صحیح است و مثال است و مضاعف
لفیف و ناقص و مهموز و اجوف.
لفیف مفروق، آنکه فاء و لام آن حرف عله باشد. لفیف مقرون، آنکه عین و لامش عله باشد. ما اعتل عینه و لامه کقوی. (تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
منطق، ارگانون. عنوان مجموعه ای از رسائل ارسطو
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مرد سرمه کرده چشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ بُ)
موضعی است در حزن بنی یربوع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
تیر دوشاخ بود. (یادداشت مؤلف) : فلنگ. بیلک:
فلیکش بیشه بر شیران قفس کرد
کمندش دشت بر گوران خباگاه.
دقیقی.
به کوه برشد و اندر نهاله گه بنشست
فلیک پیش و به زه کرده نیم چرخ نهنگ.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ضعیف عقل و رای، جمع واژۀ اقرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزدیکان و خویشان. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج). خویشان و برادران و تبارنزدیکتر به نسب از جانب پدران. (ناظم الاطباء). خویشان و نزدیکان در نسب خواه از طرف پدر باشند یا مادر. (ناظم الاطباء) : فضلۀ مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران میرسد. (گلستان سعدی).
- امثال:
الاقارب کالعقارب، نزدیکان چون عقربند (در گزندگی) ، از ماست که بر ماست
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مخالطت. معاشرت (دزی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
خون ریخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نیک گول. (منتهی الارب). بسیار احمق. (از اقرب الموارد). عفنّک. رجوع به عفنک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سفیک
تصویر سفیک
ریخته ریخته شده خون ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیک
تصویر لیک
ولیکن، لکن، اما، ولیک از لکن تازی ولی انگلیسی نشست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمیک
تصویر لمیک
سرمه کشیده: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفیظ
تصویر لفیظ
انداخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفیف
تصویر لفیف
آمیخته و بهم درپیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
اجابت باد ترا، ایستادم به فرمانبرداری ایستاده ام در پیشگاه تو آماده ام برای پیشیاری آری اجابت بادترا ایستاده ام فرمان ترا توضیح گاهی بعد لبیک لفظ سعدیک نیز میاید و منعش چنین باشد: یاری میدهم یاری دادنی و این کلمه ایجاب است. هرگاه مخدومی خادمی را بطلب ندا کند خادم در جواب گوید: لبیک و حاجیان نیز این لفظ را در مقام عرفات مکر میگوید: بلیک حجاج بیت الحرام بمدفون یثرب علیه السلام. (سعدی. کلیات) پس گفتم: ای قاسم، گفت: لبیک. گفتم: تندرستی و هستی ک گفت: هستم. دعوت حق را لبیک اجابت گفتن، مردن، یا لبیک زدن، جواب دادن، لبیک گفتن: آمد سوی مکه از عرفات زده لبیک عمره از تعظیم. (ناصر خسرو) یا لبیک زنان. در حال لبیک گفتن: آمد بدیار یار پویان لبیک زنان وبیت گویان. (نظامی) یا لبیک گفتن، لبیک زدن جواب دادان: هیچکسی از آن حضرت لبک اجابتی نگفت و اندیشه اعانتی نکرد. یا لبیک گویان. در حال گفتن لبیک: کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه پس همه ره با همه لبیک گویان آمده. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفیک
تصویر عفیک
کانا (جاهل) گول (احمق)
فرهنگ لغت هوشیار
در تداول اهالی شهسوار به درخت فک گفته می شود که یکی از گونه های بید است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفیف
تصویر لفیف
((لَ))
گروه پراکنده از مردم، درپیچیده، جمع لفایف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیک
تصویر لیک
مخفف لیکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبیک
تصویر لبیک
((لَ بَّ))
امر تو را اطاعت می کنم (ذکری که حاجیان در مراسم حج تکرار می کنند)
فرهنگ فارسی معین
آری، بلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب دهان
فرهنگ گویش مازندرانی