جدول جو
جدول جو

معنی لغزخوان - جستجوی لغت در جدول جو

لغزخوان
لغازخوان. عیب کننده از روی عناد و حسد و پرادعائی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لغزان
تصویر لغزان
لغزنده، لغزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبزخوان
تصویر سبزخوان
آسمان، زمین پرگیاه، سبزه زار
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
لخشان. لغزنده. لیز. در حال لغزیدن. املس. نسو. نسود. عثور. لزج. لجز. قرقر. زهلول. (منتهی الارب) :
آب کندی دور و بس تاریک جای
لغزلغزان چون در او بنهند پای.
رودکی.
سرش همچو سر ماهی است لغزان.
سوزنی.
زل، جای لغزان. زلق، جای لغزان. مکان دحض، جای لغزان. مکان دحوض،جای لغزان. مدحضه، جای لغزان. فأو، جای تابان و لغزان. افئاء، در زمین تابان و لغزان درآمدن. تمرید، هموار و لغزان و رخشان ساختن بنا را. لزج، لغزان شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ لَ)
جنگ کردن با دشمن. در پی جنگ و غارت دشمن گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). به جنگ دشمنان رفتن و غارت کردن آنان در دیار ایشان. غزو. غزاوه. (اقرب الموارد). رجوع به غزو شود
لغت نامه دهخدا
(غَزْ)
ابوحاتم، تابعی است. در زنجیره انتقال علوم اسلامی، تابعی پس از صحابی قرار می گیرد. این افراد که موفق به دیدار پیامبر اسلام (ص) نشدند، از صحابه یاد گرفتند و از آنان پیروی کردند. تابعین در ضبط و نشر معارف اسلامی، به ویژه قرآن و حدیث، کوشیدند و برخی از آنان به مقام فتوا و اجتهاد نیز رسیدند. طبقه تابعین پلی میان عصر نبوت و عصر تدوین علوم اسلامی است.
ابن قاسم بن علی بن غزوان مازنی، مکنی به ابوعمرو. او از ابن مجاهد و ابن شنبوذ دانش فراگرفت و ماهر و ضابط و شدیدالاخذ وواسعالروایه بود، و مرگ او در اواخر قرن چهارم هجری قمری در مصر اتفاق افتاد. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 226)
ابن اسماعیل. جهشیاری داستانی از وی درباره یحیی بن خالد و فضل نقل کرده است. رجوع به کتاب الوزراء و الکتاب تألیف جهشیاری چ مصر 1357 هجری قمری ص 196 شود
لغت نامه دهخدا
(غَزْ)
محله ای است درهرات. (از معجم البلدان) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَزْ)
قصدکننده. فعلان من الغزو و هو القصد. (از معجم البلدان).
- ابوغزوان، کنیۀ گربه است زیرا پیوسته موش را قصد میکند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لُ خوا / خا)
عمل لغازخوان. خرده گیری. عیب گرفتن چیزی یا عملی را بر کسی
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
آنکه لغاز خواند. آنکه عیب و خرده گیرد بر عمل یا گفتار یا وضع کسان
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
کسی که پیاپی سرود خواند. غزل سرا. غزل گو. غزل پرداز. کنایه از مطرب است. (آنندراج) :
من غزل گوی توام تا تو غزلخوان منی
ای غزل گوی غزل خوان غزل خواه ببال.
فرخی.
تا غزلخوان را بباید وقت خواندن از غزل
نعت از زلف سیاه و وصف از چشم کحیل.
فرخی.
پری کی بود رودساز و غزلخوان
کمندافکن و اسب تاز وکمان ور.
فرخی.
زهره غزلخوان آمده در زیرو دستان آمده
چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته.
خاقانی.
شعر نظامی شکرافشان شده
ورد غزالان غزلخوان شده.
نظامی.
که نه تنها منم ربودۀ عشق
هر گلی بلبلی غزلخوان داشت.
سعدی.
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغی است
بیا و نوگل این بلبل غزلخوان باش.
حافظ.
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست.
حافظ.
شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای
چشم بد دور که سرف تنه خوبان شده ای.
صائب
لغت نامه دهخدا
(لُ غَ خوا / خا)
لغازخوانی. عمل لغزخوان. عیب گیری بر کسی چیزی را
لغت نامه دهخدا
تصویری از غزوان
تصویر غزوان
جنگ و تاراج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغزان
تصویر لغزان
لیز، لغزنده
فرهنگ لغت هوشیار
خرده گیر آک گیر آنکه بر کرده یا گفته دیگران خرده گیرد، آنکه بکنایه از کسی بد گوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغز خوانی
تصویر لغز خوانی
لغاز خوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزلخوان
تصویر غزلخوان
آنکه غزل خواند، آنکه سرود خواند مطرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغز خوان
تصویر لغز خوان
کسی که از دیگران عیب گیرد لغاز خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغزخوانی
تصویر لغزخوانی
((لُ غَ. خا))
عیب گیری، طعنه زنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لغزان
تصویر لغزان
((لَ))
لیز، لغزنده
فرهنگ فارسی معین
لخشان، لرزان، لغزنده، لیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد