جدول جو
جدول جو

معنی لعم - جستجوی لغت در جدول جو

لعم
(لَ عَ)
لعاب دهن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لعم
خدو خیو آب دهان
تصویری از لعم
تصویر لعم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لعل
تصویر لعل
(دخترانه)
لال، نام سنگی قیمتی به رنگ قرمز گاهی سبز و زرد تا سیاه (معرب از فارسی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صلعم
تصویر صلعم
اختصار صلّی الله علیه و سلم
فرهنگ فارسی عمید
(لُ)
آزمند و آرزومند گوشت. لعمظ. لعموظه. (منتهی الارب). حریص. ج، لعامظه. (مهذب الاسماء) ، ناخوانده در مهمانی آینده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَشْ شُ)
گرفتن کسی را به گلو، بلعیدن. (از دزی ج 1 ص 599)
لغت نامه دهخدا
(لُ ظَ)
آزمند و آرزومند گوشت. لعمظ. لعموظ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ)
سوگند به عمر من. سوگند به جان من. قسم به جان خودم: و لعمری این بزرگ بود ولیکن ایزد... مدّت ملوک طوایف را به پایان آورده بود. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(لَ عَرُ)
به جان تو. به زندگی و حیات تو. سوگند به عمر تو. به جان و زندگی تو. (ترجمان القرآن جرجانی). اشارت است بدین آیه: لعمرک اًنهم لفی سکرتهم یعمهون (قرآن 72/15) ، یعنی سوگند به حیات توای محمد! به درستی که کفار قوم تو همچو قوم لوط در گمراهی خویش حیران و سرگردانند. (غیاث) :
از لعمرک کلاه تشریفش
قم فانذر قبای تکلیفش.
سنائی.
با فترضی دل تباه کراست
با لعمرک دل گناه کراست.
سنائی.
برنهادۀ خدای در معراج
برسزد سرش از لعمرک تاج.
سنائی.
به سر او خدای را سوگند سنائی مقصود همین لعمرک است
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ رُلْ لاه)
قسم به بقای خدای تعالی
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مرد لافی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
گنده پیر. (منتهی الارب) (آنندراج). عجوز. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ عَم م)
پیر سالخورده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
نام قبیله ایست و اصل آن بنوالعم باشد که مخفف شده است. (منتهی الارب) ، واقعه طلب. حادثه جو. (فرهنگ فارسی معین). صاحب آنندراج جمع آن را ذیل ’بل’ ضبط کرده چنین مینویسد: بلغاکیان، مفتنان و واقعه طلبان، و این لفظ در تاریخ فیروزشاهی بسیار استعمال یافته. و رجوع به بلغاک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
بلعام. بلعم باعور. از زاهدان و درویشان مستجاب الدعوات بود که بر موسی (ع) بد دعا کرد. (از غیاث). و رجوع به بلعام و بلعم باعور شود:
شرف درعلم و فضلست ای پسرعالم شو و فاضل
به علم آور نسب مآور چو بی علمان سوی بلعم.
ناصرخسرو.
مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم.
خاقانی.
گویند که خاقانی ندهد به خسان دل
دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم.
خاقانی.
بلع ار نه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود.
نظامی.
صد هزار ابلیس و بلعم در جهان
همچنین بوده ست پیدا و نهان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ دَ)
گوشت به دندان برکندن از استخوان. لعماظ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
شهری است نواحی روم. (از معجم البلدان) (مراصد) (منتهی الارب). شهری است به آسیهالصغری و ابوالفضل محمد بلعمی از آنجاست. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ابوالفضل بلعمی و بلعمان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
مرد بسیارخوار سخت فروبرنده. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از تاج). کسی که غذا را بتندی بلعد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ عُ)
راهگذر طعام در حلق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلعوم. مری. مبلع. ج، بلاعم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ جَ)
گوشت به دندان برکندن از استخوان. لعمظه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ)
آزمند و آرزومند گوشت. لعموظ. لعموظه. (منتهی الارب). ج، لعامظه، لعامیظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از رعم
تصویر رعم
پیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعم
تصویر زعم
امید داشتن و حرص نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعموظ
تصویر لعموظ
آزمند، سربار انگل، کردی خوردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعماظ
تصویر لعماظ
مرد لافی
فرهنگ لغت هوشیار
بجان تو بزندگی و حیات تو سوگند بعمر تو بجان و زندگی تو. توضیح اشارت است بدین آیه: و لعمرک انهم لفی سکر تهم یعمهون. (سوره: 15 الحجر. آیه 72) از لعمرک کلاه تشریفش قم فاقذری قبای تکلفیش (سنائی) بر آورنده افلاک خواجه لولاک بفرق تاج لعمرک محمد محمود. (سروش محج)
فرهنگ لغت هوشیار
سوگند بعمر بمن بجان من قسم بجانم: و لعمری این بزرگ بود ولیکن ایزد... مدت ملوک طوایف را بپایان آورده بود
فرهنگ لغت هوشیار
کاهیده صلی الله علیه و سلم درود و آفرین خدا بر او باد نشانه اختصاری صلی الله علیه و سلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعم
تصویر بلعم
کسی که غذا را به تندی بخورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعم
تصویر اعم
بسیار، جماعت بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلعم
تصویر صلعم
((صَ عَ))
نشانه اختصاری «صلی الله علیه و سلم»
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلعم
تصویر بلعم
((بَ عَ))
مرد بسیار خوار، کسی که غذا را به تندی بلعد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علم
تصویر علم
دانش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طعم
تصویر طعم
مزه
فرهنگ واژه فارسی سره
بسیارخوار، پرخوار، پرخور، تندخوار، تندخور
فرهنگ واژه مترادف متضاد