پسوند متصل به واژه که دلالت بر وفور چیزی در جایی می کند مثلاً سنگلاخ، دیولاخ، اهرمن لاخ، نمک لاخ واحد شمارش چیز های باریک و دراز مثل مو، ترکه و شاخۀ درخت مثلاً چند لاخ مو، چند لاخ هیزم
پسوند متصل به واژه که دلالت بر وفور چیزی در جایی می کند مثلاً سنگلاخ، دیولاخ، اهرمن لاخ، نمک لاخ واحد شمارش چیز های باریک و دراز مثل مو، ترکه و شاخۀ درخت مثلاً چند لاخ مو، چند لاخ هیزم
از ادات محل که به آخر کلماتی چون نمکلاخ، دیولاخ، سنگلاخ، اهرمن لاخ، رودلاخ، آتش لاخ، هندولاخ، کلوخ لاخ و غیره بپیوندد، جای، معدن، صاحب برهان گوید به معنی جای و مقام باشد لکن بدون ترکیب گفته نمیشود همچو سنگلاخ و دیولاخ ورودلاخ یعنی جای سنگ و جای دیو و جای رود، به معنی انبوه و بسیار نیز آمده است و به این معنی هم تنها گفته نمیشود و بغیر از این سه محل در جای دیگر استعمال نشده است، صاحب آنندراج گوید به معنی جای باشد و این لفظ بی ترکیب گفته نمیشود مانند سنگلاخ ... و دیولاخ، جای بسیار دیو و همچنین رودلاخ که در جاماسب نامه آمده و بر جایهای مهیب و محل خطر اطلاق میشود، امیرخسرو آتش لاخ نیز گفته ... اهرمن لاخ نیز به معنی دیولاخ است - انتهی، کلوخ لاخ در مؤیدالفضلاء ذیل هامون به نقل از شعوری نیز آمده است، این کلمه که در آخر برخی کلمات آید چون: رودلاخ و سنگلاخ و غیره شبیه لیک ترکان است در ’قوم لیک’ و ’غیه لیک’ و ’داشلیک’ و جز آن و در همین الفاظ بجای کاف در برخی لهجه های آذری لق و لخ نیز آرند، رجوع به لیک شود، و در ’پالیک’ عین آذری کلمه آمده است و هم شاید ’لاق’ مزید مؤخر برخی کلمات ترکی همین لاخ باشد از قبیل باتلاق و جز آن: چریده دیولاخ آکنده پهلو به تن فربی میان چون موی لاغر، عنصری، اسبان به مرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کرنان (کزروان) بر رسم رفته گسیل کردند، (تاریخ بیهقی ص 256 چ فیاض)، و این بحیره (بختگان) نمکلاخ است، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153)، بحیرۀ ماهلویه میان شیراز و سروستان است نمکلاخی است و سیلاب شیراز و نواحی در آنجا میافتد، (فارسنامه ص 153)، چو زان دشت بگذشت چون دیو باد قدم در دگر دیولاخی نهاد، نظامی، بخشمی کامده در سنگلاخش شکوفه وار کرده شاخ شاخش، نظامی، حضور تو در صوب این سنگلاخ دیار مرا نعمتی شد فراخ، نظامی، برون برد شه رخت از آن سنگلاخ عمارتگهی دید و جائی فراخ، نظامی، در آن اهرمن لاخ نرم و درشت زماهی شکم دیدم از ماه پشت، نظامی ؟ قلعه ای چون تنور آتش لاخ، امیرخسرو، ، تار، تار گیسو (در تداول مردم خراسان و در تداول تهران ’لاغ’ گویند)
از ادات محل که به آخر کلماتی چون نمکلاخ، دیولاخ، سنگلاخ، اهرمن لاخ، رودلاخ، آتش لاخ، هندولاخ، کلوخ لاخ و غیره بپیوندد، جای، معدن، صاحب برهان گوید به معنی جای و مقام باشد لکن بدون ترکیب گفته نمیشود همچو سنگلاخ و دیولاخ ورودلاخ یعنی جای سنگ و جای دیو و جای رود، به معنی انبوه و بسیار نیز آمده است و به این معنی هم تنها گفته نمیشود و بغیر از این سه محل در جای دیگر استعمال نشده است، صاحب آنندراج گوید به معنی جای باشد و این لفظ بی ترکیب گفته نمیشود مانند سنگلاخ ... و دیولاخ، جای بسیار دیو و همچنین رودلاخ که در جاماسب نامه آمده و بر جایهای مهیب و محل خطر اطلاق میشود، امیرخسرو آتش لاخ نیز گفته ... اهرمن لاخ نیز به معنی دیولاخ است - انتهی، کلوخ لاخ در مؤیدالفضلاء ذیل هامون به نقل از شعوری نیز آمده است، این کلمه که در آخر برخی کلمات آید چون: رودلاخ و سنگلاخ و غیره شبیه لیک ترکان است در ’قوم لیک’ و ’غیه لیک’ و ’داشلیک’ و جز آن و در همین الفاظ بجای کاف در برخی لهجه های آذری لُق و لُخ نیز آرند، رجوع به لیک شود، و در ’پالیک’ عین آذری کلمه آمده است و هم شاید ’لاق’ مزید مؤخر برخی کلمات ترکی همین لاخ باشد از قبیل باتلاق و جز آن: چریده دیولاخ آکنده پهلو به تن فربی میان چون موی لاغر، عنصری، اسبان به مرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کرنان (کزروان) بر رسم رفته گسیل کردند، (تاریخ بیهقی ص 256 چ فیاض)، و این بحیره (بختگان) نمکلاخ است، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153)، بحیرۀ ماهلویه میان شیراز و سروستان است نمکلاخی است و سیلاب شیراز و نواحی در آنجا میافتد، (فارسنامه ص 153)، چو زان دشت بگذشت چون دیو باد قدم در دگر دیولاخی نهاد، نظامی، بخشمی کامده در سنگلاخش شکوفه وار کرده شاخ شاخش، نظامی، حضور تو در صوب این سنگلاخ دیار مرا نعمتی شد فراخ، نظامی، برون برد شه رخت از آن سنگلاخ عمارتگهی دید و جائی فراخ، نظامی، در آن اهرمن لاخ نرم و درشت زماهی شکم دیدم از ماه پشت، نظامی ؟ قلعه ای چون تنور آتش لاخ، امیرخسرو، ، تار، تار گیسو (در تداول مردم خراسان و در تداول تهران ’لاغ’ گویند)
آنچه بدان چیزی آلوده گردد. (منتهی الارب). ج، لطوخات. هر چیز که عضو را بدان بیالایند. (بحرالجواهر). چیزی را گویند که عضو را بدان بیالایند، واحد اللطوخات. دارو که به چیزی مالند. (منتخب اللغات). مرارهالحمار تنفع من داء الثعلب و الدوالی لطوخاً. (ابن البیطار)
آنچه بدان چیزی آلوده گردد. (منتهی الارب). ج، لطوخات. هر چیز که عضو را بدان بیالایند. (بحرالجواهر). چیزی را گویند که عضو را بدان بیالایند، واحد اللطوخات. دارو که به چیزی مالند. (منتخب اللغات). مرارهالحمار تنفع من داء الثعلب و الدوالی لطوخاً. (ابن البیطار)
خشک سال سخت که در آن دهش و عطا یکجا فراموش کنند. (منتهی الارب) ، آن دایره که در پیشانی اسب بود. (مهذب الاسماء) کرانۀ سر کوه برآمده. (منتهی الارب) ، نیزۀ کوتاه. (مهذب الاسماء)
خشک سال سخت که در آن دهش و عطا یکجا فراموش کنند. (منتهی الارب) ، آن دایره که در پیشانی اسب بود. (مهذب الاسماء) کرانۀ سر کوه برآمده. (منتهی الارب) ، نیزۀ کوتاه. (مهذب الاسماء)
زمین، جای، پیشانی، میانۀ پیشانی، دزدان که نزدیک باشند از تو. (منتهی الارب). اللصوص یکونون بالقرب منک. (اقرب الموارد) ، گرانی. یقال: القی بلطاته، ای بثقله. (منتهی الارب) ، دائرهاللطاه، گردش موی که بر پیشانی اسب و جز آن باشد. (منتهی الارب). لطاط
زمین، جای، پیشانی، میانۀ پیشانی، دزدان که نزدیک باشند از تو. (منتهی الارب). اللصوص یکونون بالقرب منک. (اقرب الموارد) ، گرانی. یقال: القی بلطاته، ای بثقله. (منتهی الارب) ، دائرهاللطاه، گردش موی که بر پیشانی اسب و جز آن باشد. (منتهی الارب). لطاط