جدول جو
جدول جو

معنی لطاخ - جستجوی لغت در جدول جو

لطاخ
(لَ)
و هو رغوه تصاعد من الدبس. رجوع به معالم القربه فی احکام الحسبه ص 115 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاخ
تصویر لاخ
پسوند متصل به واژه که دلالت بر وفور چیزی در جایی می کند مثلاً سنگلاخ، دیولاخ، اهرمن لاخ، نمک لاخ
واحد شمارش چیز های باریک و دراز مثل مو، ترکه و شاخۀ درخت مثلاً چند لاخ مو، چند لاخ هیزم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لطام
تصویر لطام
تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، لطمه، تس، چپله، توانچه، طپانچه، لطم، چپّات
فرهنگ فارسی عمید
(لَ طَ رِ)
راهی است در عرض جبل. عمرانی گوید: لطاطکنارۀ نهری است یا رودی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ طِ)
بدغذا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لاخ خ)
واد لاخ ٌ (وادلاح). وادی درهم پیچیدۀ تنگ جایها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
از ادات محل که به آخر کلماتی چون نمکلاخ، دیولاخ، سنگلاخ، اهرمن لاخ، رودلاخ، آتش لاخ، هندولاخ، کلوخ لاخ و غیره بپیوندد، جای، معدن، صاحب برهان گوید به معنی جای و مقام باشد لکن بدون ترکیب گفته نمیشود همچو سنگلاخ و دیولاخ ورودلاخ یعنی جای سنگ و جای دیو و جای رود، به معنی انبوه و بسیار نیز آمده است و به این معنی هم تنها گفته نمیشود و بغیر از این سه محل در جای دیگر استعمال نشده است، صاحب آنندراج گوید به معنی جای باشد و این لفظ بی ترکیب گفته نمیشود مانند سنگلاخ ... و دیولاخ، جای بسیار دیو و همچنین رودلاخ که در جاماسب نامه آمده و بر جایهای مهیب و محل خطر اطلاق میشود، امیرخسرو آتش لاخ نیز گفته ... اهرمن لاخ نیز به معنی دیولاخ است - انتهی، کلوخ لاخ در مؤیدالفضلاء ذیل هامون به نقل از شعوری نیز آمده است، این کلمه که در آخر برخی کلمات آید چون: رودلاخ و سنگلاخ و غیره شبیه لیک ترکان است در ’قوم لیک’ و ’غیه لیک’ و ’داشلیک’ و جز آن و در همین الفاظ بجای کاف در برخی لهجه های آذری لق و لخ نیز آرند، رجوع به لیک شود، و در ’پالیک’ عین آذری کلمه آمده است و هم شاید ’لاق’ مزید مؤخر برخی کلمات ترکی همین لاخ باشد از قبیل باتلاق و جز آن:
چریده دیولاخ آکنده پهلو
به تن فربی میان چون موی لاغر،
عنصری،
اسبان به مرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کرنان (کزروان) بر رسم رفته گسیل کردند، (تاریخ بیهقی ص 256 چ فیاض)، و این بحیره (بختگان) نمکلاخ است، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153)، بحیرۀ ماهلویه میان شیراز و سروستان است نمکلاخی است و سیلاب شیراز و نواحی در آنجا میافتد، (فارسنامه ص 153)،
چو زان دشت بگذشت چون دیو باد
قدم در دگر دیولاخی نهاد،
نظامی،
بخشمی کامده در سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش،
نظامی،
حضور تو در صوب این سنگلاخ
دیار مرا نعمتی شد فراخ،
نظامی،
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارتگهی دید و جائی فراخ،
نظامی،
در آن اهرمن لاخ نرم و درشت
زماهی شکم دیدم از ماه پشت،
نظامی ؟
قلعه ای چون تنور آتش لاخ،
امیرخسرو،
،
تار، تار گیسو (در تداول مردم خراسان و در تداول تهران ’لاغ’ گویند)
لغت نامه دهخدا
کج دهن (مشتقه من الالخی و بتثلیث الخاء) روی حدیث ابن عباس فی قصه اسماعیل و هاجر علیهما السلام و الوادی یومئذ لاخ، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِنْ)
ظلام طاخ، تاریکی سخت تاریک. سخت تاریک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَطْ طا)
گول. (منتهی الارب) (آنندراج). گول و احمق. (ناظم الاطباء). احمق. (اقرب الموارد) ، بزرگ منش و متکبر. خودپرست. (منتهی الارب). (آنندراج) (ناظم الاطباء). متکبر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
باهم طپانچه زدن، باهم کشتی کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لطخ. رجوع به لطخ شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
آنچه بدان چیزی آلوده گردد. (منتهی الارب). ج، لطوخات. هر چیز که عضو را بدان بیالایند. (بحرالجواهر). چیزی را گویند که عضو را بدان بیالایند، واحد اللطوخات. دارو که به چیزی مالند. (منتخب اللغات). مرارهالحمار تنفع من داء الثعلب و الدوالی لطوخاً. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(لِطْ طی)
گول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ خَ)
اری. آنچه از دست یا دهان افتد از طعام گاه خوردن. (منتهی الارب ذیل اری)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
خشک سال سخت که در آن دهش و عطا یکجا فراموش کنند. (منتهی الارب) ، آن دایره که در پیشانی اسب بود. (مهذب الاسماء)
کرانۀ سر کوه برآمده. (منتهی الارب) ، نیزۀ کوتاه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لطّ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُرر)
ملامخه. همدیگر را طپانچه زدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَطْ طا)
آنکه بمکد انگشتان را و بلیسد وقت خوردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اندک. یقال: فی السماء لطخ من السحاب، ای قلیل منه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
زمین، جای، پیشانی، میانۀ پیشانی، دزدان که نزدیک باشند از تو. (منتهی الارب). اللصوص یکونون بالقرب منک. (اقرب الموارد) ، گرانی. یقال: القی بلطاته، ای بثقله. (منتهی الارب) ، دائرهاللطاه، گردش موی که بر پیشانی اسب و جز آن باشد. (منتهی الارب). لطاط
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ عَ)
ملاطمه. طپانچه زدن یکدیگر را. (منتهی الارب). با کسی طپنچه زدن. (زوزنی) :
با آبروی تشنه بمانی از آب جوی
به چون ز بهر آب زنی با خران لطام.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لطیف:
جرعه ای بر روی خوبان لطاف
تا چگونه باشد آن را واق صاف.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لطاط
تصویر لطاط
جمع لط، خوبرویان گردن بند های کبست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطخ
تصویر لطخ
آلودگی تباهیدگی، اندک بد خور بد خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطام
تصویر لطام
ویزاستن تپانچه زدن تپانچه زدن یکدیگر را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطاه
تصویر لطاه
جای، زمین، میانه پیشانی پیشانی دزد خانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطوخ
تصویر لطوخ
آلاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماخ
تصویر لماخ
تو گوش هم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباخ
تصویر لباخ
در آویختن کشتی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته لا گشته لاخشه گونه ای آش آرد پسوند مکان است. باخر اسم پیوندد و گاه دال بر کثرت شی در محلی است: آتش لاخ اهرمن لاخ دیولاخ رود لاخ سنگلاخ کلوخ لاخ نمک لاخ هندولاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطام
تصویر لطام
((لِ))
تپانچه زدن یکدیگر را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاخ
تصویر لاخ
یک عدد از هر چیز باریک و دراز مثل مو، ترکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاخ
تصویر لاخ
سرزمین یا مکان انباشته از چیزی ناخوشایند. مثل سنگلاخ
فرهنگ فارسی معین
دیدن لفاخ در خواب شش وجه است.
اول: سخن خوش.
دوم: مال.
سوم: فرزند.
چهارم: دوست.
پنجم: رفیق.
ششم: غلام.
- محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب