جدول جو
جدول جو

معنی لصوز - جستجوی لغت در جدول جو

لصوز
(لُ)
دزدان. لغه فی اللصوص. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لوز
تصویر لوز
بادام، میوه ای کوچک، کشیده و تقریباً بیضی شکل با دو نوع تلخ و شیرین که روغن آن مصرف دارویی دارد، گیاه درختی این میوه با برگ های باریک و گل های صورتی، چشم معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لصوص
تصویر لصوص
دزدان، آنکه مال دیگران را بی خبر و پنهانی ببرد، آنکه چیزی از دیگران بدزدد
فرهنگ فارسی عمید
(زَ زَ قَ)
دوسنده شدن. (زوزنی). لصب. چفسیده شدن. چسبان گردیدن
لغت نامه دهخدا
(لَ)
بابالله، از شعرای معروف زمان سلطان یعقوب و در خدمت او عمری خوش گذرانید و پس از فوت سلطان در عراق و آذربایجان نمانده و عازم خراسان شد و در ورود بهرات مولانا جامی و شعرای نامی از او استقبال نموده و حضرت سلطان میرزا به او التفات بسیار نمود و بمجرد ورود شاه اسماعیل صفوی بهند رفت و در کجرات پس از صد سال عمر درگذشت. (از آتشکدۀ آذر ص 238)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
پناهگاه. ج، الواز. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو)
بادام. (دهار) (منتهی الارب). معرب از فارسی. (جمهرۀ ابن درید از سیوطی در المزهر) :
خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست
این سبز درختان نه همه بید و چنار است.
ناصرخسرو.
بنگر این هر سه ز خامی رسته را
جوز را و لوز را و پسته را.
مولوی.
تین انجیر و عنب انگور و بادام است لوز
جوز باشد گردکان، بسر و رطب خرمای تر.
بسحاق اطعمه.
ابوریحان در صیدنه آرد: لوز، ابوعمرو گوید: بادام را قمروس گویند و به رومی میعه لش خوانند. بادام تلخ را به سریانی لوز اومری را گویند معروف و چنین گویند که اگر سرشاخهای بادام شیرین ببرند و روغن بمالند بادام او تلخ شود، به سبب آنکه روغن مسامات او را ببندد و حرارتی که در او باشد محتقن شود و مزۀ او را تلخ گرداند. ’زه’ گوید در موضعی از بوستانهای اردستان بادامی است که هر یک از او بشبه خریطه ای باشد و در آن خریطه نه مغز باشد. سر او را بشکافند، چنانکه سر خریطه را و مغز او را بیرون کنند. ’ص اونی’ گوید: بادام تلخ گرم و خشک است در درجۀ دوم زداینده است، سدها بگشاید و درد تاسه را مفید بود ریگ گرده و مثانه بریزاند و اگر پیش از شراب از آن بخورند منع مستی کند بادام تلخ در گشادن سدها و زدودن اعضا قویتر باشد و هر دو نوع را چون بر بدن طلا کنند، کلف را ببرد و در دفع اخلاط غلیظ لزج که در سینه باشد طبیعت را یاری دهد. بادام شیرین گرم و خشک است در اول، قسمی شیرینی. مخفف لوزینه، موش. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نخجوانی) :
چون برون جست لوز از سوراخ
شد سموره به نزد او گستاخ.
عنصری.
، امرد. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نخجوانی) :
لوزی که بود خرد، بود گوشت بگیرد
چون ریش درآورد فروکاهد پالان.
طیان.
، در اصطلاح بنایان، چسب: این خاک لوز دارد، چسبناک است
لغت نامه دهخدا
(لَ وِ)
انّه لعوزٌ لوزٌ، یعنی او محتاج است. از اتباع است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام کرسی بخش پیرینۀ سفلی از ولایت آرژله گازست به فرانسه، کنار خلیج پو، دارای 1292 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ فَ)
درپیوستن با کسی به جهت تهمت و شک. (منتهی الارب). الانضمام لریبه. (تاج المصادر). لضی، به زنا خواندن و تهمت کردن زن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
عجوزٌ لزوز، از اتباع است یعنی گنده پیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ لصب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
شهری است نزدیک بردعه از سرزمین ارّان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ لصت. (منتهی الارب). رجوع به لصت شود
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ هََ)
لصوصه. لصوصیه. لصص. لصاص. دزدیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ لص. (منتهی الارب).
- اشعاراللصوص، اشعار دزدان شاعر عرب چون شنفری و غیره.
- قصراللصوص، بقایای قصری به کنگاور. رجوع به مدخل قصراللصوص شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
خشک گردیدن پوست بر استخوان از لاغری. (منتهی الارب). لصغ
لغت نامه دهخدا
(زَ)
برچفسیدن. (منتهی الارب). لزوب. دوسیده شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). چسبیدن. چسبندگی. لزوق
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ دَ)
پناه گرفتن به چیزی، خوردن چیزی را، رهائی یافتن. یقال: مایلوز منه، رهائی نخواهد یافت از وی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوز
تصویر لوز
پناهگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصوب
تصویر لصوب
جمع لصب، خرد شکاف ها تنگه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصوص
تصویر لصوص
جمع لص، دزدان، دزدیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصوق
تصویر لصوق
برچفسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوز
تصویر لوز
موش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوز
تصویر لوز
چسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوز
تصویر لوز
((لُ یا لَ))
بادام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوز
تصویر لوز
لوزه، قسمی شیرینی که خود انواع مختلف دارد، لوز بادام، لوز شیرازی، لوز عسل، لوز نارگیل
فرهنگ فارسی معین