جدول جو
جدول جو

معنی لصوت - جستجوی لغت در جدول جو

لصوت
(لُ)
جمع واژۀ لصت. (منتهی الارب). رجوع به لصت شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصوت
تصویر مصوت
صدادار، واکه، بانگ کننده، صدادار، آنکه بلند بانگ کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوت
تصویر لوت
غذا، طعام، طعمه، خورش، خوردنی، برای مثال لوت خوردند و سماع آغاز کرد / خانقه تا سقف شد پر دود و گرد (مولوی - ۲۱۴)
برهنه، لخت، عریان، ورت، رت، پتی، عاری، اوروت، لاج، غوشت، معرّیٰ، متجرّد، عور، لچ، تهک
امرد
لوت و پوت: انواع خوردنی ها و طعام ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صوت
تصویر صوت
صدا، در موسیقی نغمه، آهنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لصوص
تصویر لصوص
دزدان، آنکه مال دیگران را بی خبر و پنهانی ببرد، آنکه چیزی از دیگران بدزدد
فرهنگ فارسی عمید
(لُ)
جمع واژۀ لصب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَوْ وِ)
بسیارآواز. (منتهی الارب). آنکه بلند بانگ میکند. بانگ کننده. (ناظم الاطباء). مصوه. (آنندراج) ، صدادار و بانگ دار. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح دستور زبان) صدادار. مقابل صامت. خلاف صامت. باصدا. وویل. حرف صدادار. آوازی که با ارتعاش تارآواها (در نتیجۀ جریان یافتن هوای داخل ریه) از گلو برمی آید، و هنگام ادای آن گذرگاه دهان گشاده میماند بی آنکه در جایی حبس شود یا از تنگنایی عبور کند و یا از میان دهلیز دهان منحرف شود و یا یکی از اعضای گلو را به اهتزاز درآورد. هر مصوت یاری ده صامت قبل از خود است برای تلفظ شدن و گاه یاریگر صامت ساکن بعد از خود می باشد. مصوت در فارسی شش نوع است: سه مصوت بلند (حرف مدّ) و سه مصوت کوتاه (حرکت). سه مصوت بلند عبارتند از: -ا، -و، -ی (،͢ ،) ، و سه مصوت کوتاه که خود جزء حرکات بشمارند عبارتند از: -، -، - (a ،e ،o)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ لت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لفوت. نام کوهی و موضعی میان راه فیروزه کوه به بارفروش. درن معتقد است که لپوت یا لفوت همان لابس یا لبوتس جغرافیانویسان قدیم است و محلی است که امیر محمد بن سلطانشاه لاودی و سلطان حسن لاودی از آنجابرخاسته اند. (مازندران و استرآباد رابینو ص 158)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کج. (آنندراج). ظاهراً از مجعولات شعوری است
لغت نامه دهخدا
(لُ)
اندرون رخسار. (آنندراج). لپ
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی جزء دهستان مرکزی بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان، واقع در ده هزارگزی شمال آستانه و هشت هزارگزی شمال پل سفیدرود. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 817 تن سکنه. آب آن از نهر روشن منشعب از سفیدرود و استخر. محصول آنجا برنج، مختصر ابریشم و کنف. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. یک بقعه به نام آقا سیداکبر دارد و این ده از دو محل بالا و پائین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
درن میگوید که لپوت یا لفوت نام قسمتی از البرز است در موضعی که جاده ای کوهستانی از بارفروش به تنگ واشی یا سوواشی بدان میگذرد. و معتقد است که آن همان لبوس یا لبوتس قدماست که امیر محمد بن سلطان شاه لاودی نام خود را از آن گرفته است. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 158)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
آن زن که فرزند دارد از شوهر پیشین. (مهذب الاسماء). زنی که از شوی دیگر بچه دارد، مرد گول بدخوی، ناقه که وقت دوشیدن بانگ و بی آرامی نماید، زن که نگاهش به یکجای نماند و بر آن باشد که هرگاه تو غافل شوی دیگری را اشاره کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ لفت. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(لِصْ صا)
جمع واژۀ لصه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ قَ)
دوسنده شدن. (زوزنی). لصب. چفسیده شدن. چسبان گردیدن
لغت نامه دهخدا
(لِ)
شهری است نزدیک بردعه از سرزمین ارّان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ هََ)
لصوصه. لصوصیه. لصص. لصاص. دزدیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ لص. (منتهی الارب).
- اشعاراللصوص، اشعار دزدان شاعر عرب چون شنفری و غیره.
- قصراللصوص، بقایای قصری به کنگاور. رجوع به مدخل قصراللصوص شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
خشک گردیدن پوست بر استخوان از لاغری. (منتهی الارب). لصغ
لغت نامه دهخدا
(زَ)
برچفسیدن. (منتهی الارب). لزوب. دوسیده شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). چسبیدن. چسبندگی. لزوق
لغت نامه دهخدا
(لُ)
دزدان. لغه فی اللصوص. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لصوق
تصویر لصوق
برچفسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوت
تصویر لوت
غذا، طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوت
تصویر صوت
آواز، بانگ، فریاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفوت
تصویر لفوت
بد خوی ترشروی، سخن چین: زن، چشم چران: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصوب
تصویر لصوب
جمع لصب، خرد شکاف ها تنگه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصوص
تصویر لصوص
جمع لص، دزدان، دزدیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصات
تصویر لصات
جمع لصه، زنان دزد
فرهنگ لغت هوشیار
آوا دار بانگ کننده آواز کننده، آوازی که با لرزش تار آواها از گلو برمی آید، حرفی (از حروف الفبا) که صدای آن از ارتعاش تار آواها از گلو بر میاید مقابل صامت. توضیح 1 در الفبای فارسی بعضی از مصوتها جزو حرکات حساب شوند و بقیه جزو حروف. توضیح 2 بعضی بجای مصوت صدا دار و برخی با صدا را اصطلاح کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصوت
تصویر مصوت
((مُ صَ وِّ))
صدادار، دارای صدای بلند، حرف صدادار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صوت
تصویر صوت
((صَ))
بانگ، آواز، نغمه، آواز
فرهنگ فارسی معین
((لَ وّ))
سازی است که در ایران به نام عود معروف می باشد. پیانونوازان فرانسوی در قرون 17 و 18 میلادی برای این ساز قطعات سبکی می ساختند که بعدها تحت عنوان پرلود، کورانت، ساراباند، کاوت، ژیگ و غیره ظاهر شد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوت
تصویر لوت
غذا، خوردنی
فرهنگ فارسی معین
صدادار، واکدار، واکه
متضاد: هم خوان، مصمت
فرهنگ واژه مترادف متضاد