تا، تای، شاخ، شاخه، طاقه: طاقۀ ریحان، لاغی اسپرغم، یک لاغ سبزی، یک طاقه بقل، یک برگ از سبزی، یک لاغ تره یا یک لاغ سبزی یا لاغی اسپرغم، هریک ازبنه های سبزی در یکدسته، رمش، یکدسته اسپرغم، هریک از گیسوان بافته، دسته ای خرد از گیسوی و موی، یکدستۀ طویل از گیسوان، هر تای بافته از گیسوان، هر شاخی از گیسوان بافته، لاخ (در لهجۀ خراسان)، هریک رشته از بافته های گیسوان، شقه، خصله، ذؤابه، ضفر، ضفیر، ضفیره، عقیصه، یک دسته از سه دسته موی گیسو است که از مجموع یک گیسو بافند و گاهی یک گیسوی بافته معنی دهد، لاغ گیس، شقه گیسو: لاغ گیس یا لاغ ریش فلان با این بچه که بزرگ کرده یعنی، به گیس یا به ریش فلان، یا سزاوار گیس یا ریش فلان و در این صورت شاید مخفف لایق عرب باشد، یک شاخ از هر چیز که باشد (از آن است دولاغ یعنی دو شاخ و دو لنگه به معنی چاقچور)، هر شاخه از تازیانه، تصنع: گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ رنج آرد یا بمیرد چون چراغ، مولوی، ، هزل، ظرافت، خوش طبعی، (برهان)، مفاکهه، خوش منشی، طیبت، خوش صحبتی، سخنان هزل آمیز، استهزا، تمسخر و طعنه، مسخرگی، (از حاشیۀ مثنوی)، ریشخند، فسون و مزاح، مزه، (منتهی الارب)، فسوس، خوش دأبی، شوخی: ز هزل و لاغ تو آزار خیزد مزاح سرد آب رو بریزد، ناصرخسرو، از خشم ساده گوشه پالیزبان شبی صمصام را ... و دگر روز لاغ کرد، سوزنی، چون گفت بسی فسانه و لاغ شد زاغ و نهاد بر دلش داغ، نظامی، ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ کردمی با ساکنان چرخ لاغ، مولوی، مست گشت و شاد و خندان همچو باغ در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ، مولوی، لاغ با خوبان کند در هر رهی نیز کوران را بشوراند گهی، مولوی، او مجال راز دل گفتن ندید زو برونشو کرد و در لاغش کشید، مولوی (مثنوی ج 2 ص 380)، اطلس چه دعوی چه رهن چه ترک سر مستی است در لاغ ای اچه، مولوی، دائماً دستان و لاغ افراشتی شاهرا بس شاد و خندان داشتی، مولوی، گوشور یکبارخندد گر دوبار چونک لاغ املی کند یاری بیار، مولوی (مثنوی ج 5 ص 82)، گه خیال آسیا و باغ و راغ گه خیال میغ و ماغ و لیغ و لاغ، مولوی، پادشاهش گفت بهر لاغ باز که چه خوردی و چه داری چاشت ساز، مولوی، از دم غم می بمیرد این چراغ وز دم شادی بمیرد اینت لاغ، مولوی، هین چه میجوئی تو هر سو با چراغ در میان روز روشن چیست لاغ، مولوی، هست قوت ما دروغ و لهو و لاغ شورش معده است ما را زین بلاغ، مولوی، و گر مرد لهو است و بازی و لاغ قویتر شود دیوش اندردماغ، سعدی، فکر ما معلوم میفرما اگر گه گه ابرامی رود تا حد لاغ، نزاری قهستانی (از آنندراج)، هزل، لاغ کردن، (دستوراللغه)، تمازح، با هم لاغ کردن، ممازهه، با هم لاغ کردن، مزه، لاغ کردن، ممالغه، لاغ کردن بسخن زشت، ممازحه، لاغ کردن با کسی، تفلیح، فسوس و لاغ کردن، فکاهه، خوش منشی و لاغ کردن، مفاکهه، با کسی لاغ و خوش منشی کردن، تفاکه، همدیگر لاغ کردن، (منتهی الارب)، - به لاغ، به هرزه، بیهوده: انصتوا یعنی که آبت را به لاغ هین تلف کم کن که لب خشک است باغ، مولوی، ، فریب، بازی، بازی کردن، (برهان) : امروز روز شادی و امسال سال لاغ نیکوست حال ما که نکوباد حال باغ، مولوی، ، بازیچه، (از حاشیۀ مثنوی) : میگریزند ازاصول باغها بر خیالی میکنند این لاغها، مولوی، ، بددل، بددلی، دل بد کردن، (برهان)
تا، تای، شاخ، شاخه، طاقه: طاقۀ ریحان، لاغی اسپرغم، یک لاغ سبزی، یک طاقه بقل، یک برگ از سبزی، یک لاغ تره یا یک لاغ سبزی یا لاغی اسپرغم، هریک ازبنه های سبزی در یکدسته، رمش، یکدسته اسپرغم، هریک از گیسوان بافته، دسته ای خرد از گیسوی و موی، یکدستۀ طویل از گیسوان، هر تای بافته از گیسوان، هر شاخی از گیسوان بافته، لاخ (در لهجۀ خراسان)، هریک رشته از بافته های گیسوان، شقه، خصله، ذؤابه، ضفر، ضفیر، ضفیره، عقیصه، یک دسته از سه دسته موی گیسو است که از مجموع یک گیسو بافند و گاهی یک گیسوی بافته معنی دهد، لاغ گیس، شقه گیسو: لاغ گیس یا لاغ ریش فلان با این بچه که بزرگ کرده یعنی، به گیس یا به ریش فلان، یا سزاوار گیس یا ریش فلان و در این صورت شاید مخفف لایق عرب باشد، یک شاخ از هر چیز که باشد (از آن است دولاغ یعنی دو شاخ و دو لنگه به معنی چاقچور)، هر شاخه از تازیانه، تصنع: گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ رنج آرد یا بمیرد چون چراغ، مولوی، ، هزل، ظرافت، خوش طبعی، (برهان)، مفاکهه، خوش منشی، طیبت، خوش صحبتی، سخنان هزل آمیز، استهزا، تمسخر و طعنه، مسخرگی، (از حاشیۀ مثنوی)، ریشخند، فسون و مزاح، مزه، (منتهی الارب)، فسوس، خوش دأبی، شوخی: ز هزل و لاغ تو آزار خیزد مزاح سرد آب رو بریزد، ناصرخسرو، از خشم ساده گوشه پالیزبان شبی صمصام را ... و دگر روز لاغ کرد، سوزنی، چون گفت بسی فسانه و لاغ شد زاغ و نهاد بر دلش داغ، نظامی، ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ کردمی با ساکنان چرخ لاغ، مولوی، مست گشت و شاد و خندان همچو باغ در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ، مولوی، لاغ با خوبان کند در هر رهی نیز کوران را بشوراند گهی، مولوی، او مجال راز دل گفتن ندید زو برونشو کرد و در لاغش کشید، مولوی (مثنوی ج 2 ص 380)، اطلس چه دعوی چه رهن چه ترک سر مستی است در لاغ ای اچه، مولوی، دائماً دستان و لاغ افراشتی شاهرا بس شاد و خندان داشتی، مولوی، گوشوَر یکبارخندد گر دوبار چونک لاغ اِملی کند یاری بیار، مولوی (مثنوی ج 5 ص 82)، گه خیال آسیا و باغ و راغ گه خیال میغ و ماغ و لیغ و لاغ، مولوی، پادشاهش گفت بهر لاغ باز که چه خوردی و چه داری چاشت ساز، مولوی، از دم غم می بمیرد این چراغ وز دم شادی بمیرد اینت لاغ، مولوی، هین چه میجوئی تو هر سو با چراغ در میان روز روشن چیست لاغ، مولوی، هست قوت ما دروغ و لهو و لاغ شورش معده است ما را زین بلاغ، مولوی، و گر مرد لهو است و بازی و لاغ قویتر شود دیوش اندردماغ، سعدی، فکر ما معلوم میفرما اگر گه گه ابرامی رود تا حد لاغ، نزاری قهستانی (از آنندراج)، هزل، لاغ کردن، (دستوراللغه)، تمازح، با هم لاغ کردن، ممازهه، با هم لاغ کردن، مزَه، لاغ کردن، ممالغه، لاغ کردن بسخن زشت، ممازَحه، لاغ کردن با کسی، تفلیح، فسوس و لاغ کردن، فکاهه، خوش منشی و لاغ کردن، مفاکهه، با کسی لاغ و خوش منشی کردن، تفاکه، همدیگر لاغ کردن، (منتهی الارب)، - به لاغ، به هرزه، بیهوده: انصتوا یعنی که آبت را به لاغ هین تلف کم کن که لب خشک است باغ، مولوی، ، فریب، بازی، بازی کردن، (برهان) : امروز روز شادی و امسال سال لاغ نیکوست حال ما که نکوباد حال باغ، مولوی، ، بازیچه، (از حاشیۀ مثنوی) : میگریزند ازاصول باغها بر خیالی میکنند این لاغها، مولوی، ، بددل، بددلی، دل بد کردن، (برهان)
چسباندن. پیوند دادن. لحام کردن: لصق بالغرا، با سریشم پیوند داد، ترصیع. (دزی). و رجوع به کلمه لصق و مشتقات آن در دزی شود برچفسیدن شش بر تهیگاه و پهلو از تشنگی. (منتهی الارب)
چسباندن. پیوند دادن. لحام کردن: لصق بالغرا، با سریشم پیوند داد، ترصیع. (دزی). و رجوع به کلمه لصق و مشتقات آن در دزی شود برچفسیدن شش بر تهیگاه و پهلو از تشنگی. (منتهی الارب)
کبر. کور. کبر است و به لغت مغربی اسم حرشف است. (تحفۀحکیم مؤمن). رستنیی باشد که آن را کبر میگویند و آچار آن به غایت خوب میشود. (برهان). اصف. و بعضی گویند لصف بیخ کبر است و در خرابه ها بیشتر میشود. (نزهه القلوب). ثمرالکبر. (تذکرۀ انطاکی). خیار کبر. چیزی است که در بن گیاه کبر روید یا گیاهی است که اذن الارنب نیز نامندش. برگش شبیه به برگ بارتنگ و نهایت تنک و نیکو و گلش کبود مایل به سپیدی بیخش پرشعبه ها و چون از بیخ برآورده و بر رخسار مالند، سرخ رنگ و نیکو گرداند، نوعی از خرما. (منتهی الارب)
کبر. کور. کبر است و به لغت مغربی اسم حرشف است. (تحفۀحکیم مؤمن). رستنیی باشد که آن را کبر میگویند و آچار آن به غایت خوب میشود. (برهان). اصف. و بعضی گویند لصف بیخ کبر است و در خرابه ها بیشتر میشود. (نزهه القلوب). ثمرالکبر. (تذکرۀ انطاکی). خیار کبر. چیزی است که در بن گیاه کبر روید یا گیاهی است که اُذن الارنب نیز نامندش. برگش شبیه به برگ بارتنگ و نهایت تنک و نیکو و گلش کبود مایل به سپیدی بیخش پرشعبه ها و چون از بیخ برآورده و بر رخسار مالند، سرخ رنگ و نیکو گرداند، نوعی از خرما. (منتهی الارب)
حوضی است میان مغیثه و عقبه. (منتهی الارب). یاقوت گوید: نام برکه ای است واقع در غربی طریق مکه میان مغیثه و عقبه به سه میلی صبیب، غربی واقصه. (از معجم البلدان)
حوضی است میان مغیثه و عقبه. (منتهی الارب). یاقوت گوید: نام برکه ای است واقع در غربی طریق مکه میان مغیثه و عقبه به سه میلی صبیب، غربی واقصه. (از معجم البلدان)
لصاص. لصوص. لصوصه. لصوصیه. دزدیدن، با هم نزدیک شدن هر دو دوش. (منتهی الارب). شانه ها به هم نزدیک شدن. (منتخب اللغات) ، قریب و متصل گردیدن دندان با هم. (منتهی الارب). دندانها به هم نزدیک شدن. (منتخب اللغات) ، منضم گشتن دو آرنج اسب در بر سوی سینه یا بر سینه. (منتهی الارب)
لصاص. لصوص. لصوصه. لصوصیه. دزدیدن، با هم نزدیک شدن هر دو دوش. (منتهی الارب). شانه ها به هم نزدیک شدن. (منتخب اللغات) ، قریب و متصل گردیدن دندان با هم. (منتهی الارب). دندانها به هم نزدیک شدن. (منتخب اللغات) ، منضم گشتن دو آرنج اسب در بر سوی سینه یا بر سینه. (منتهی الارب)