جدول جو
جدول جو

معنی لصاق - جستجوی لغت در جدول جو

لصاق
(لِ)
چسبندگی
لغت نامه دهخدا
لصاق
(لِ)
نام گیاهی است. (از کازیمیرسکی)
لغت نامه دهخدا
لصاق
(لَصْ صا)
نیک چسبنده. (دزی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاصق
تصویر لاصق
چسبنده، ویژگی چیزی که به چیز دیگر بچسبد، ویژگی چیزی که دارای چسب باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الصاق
تصویر الصاق
چسباندن، وصل کردن و پیوند کردن دو چیز به وسیلۀ ماده ای چسبناک، نسبت دادن اتهامی به کسی، خود را به کسی علاقمند یا وابسته نشان دادن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
برچفسیدن. (منتهی الارب). لزوب. دوسیده شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). چسبیدن. چسبندگی. لزوق
لغت نامه دهخدا
(لَ)
فلان لصیقی، یعنی اوملاصق و در جنب من است. فلان لصقی و بلصقی، کذلک. (منتهی الارب). چسبیده. متصل: و کانت دارالطیفوری فی دارالروم من الجانب الشرقی بمدینه السلام، لصیقه دار یوحنابن ماسویه. (عیون الانباء ج 1 ص 177) ، اللصیق بنفسه، الخفیف علیها. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
چیزی. ماذاق لماقاً،نچشید چیزی (هذا یصلح فی الاکل و الشرب). (منتهی الارب). چیزی اندک. (منتخب اللغات). لماج. لماظ. لماک.
- هیچ لماقی نچشیده بودن، هیچ چیزی نچشیده بودن
لغت نامه دهخدا
(لَ)
چیزی اندک. (منتخب اللغات). یقال: ماذقت لواقا، یعنی نچشیدم چیزی را. (منتهی الارب). لماظ. لماق. لماک. و رجوع به سه کلمه اخیر شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
چفسیده. دوسیده. برچسبنده: لخ ّ، لاصق النسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَلْ لا)
خطیب صلاق، بمعنی خطیب مصلق است. (منتهی الارب). رجوع به مصلق شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بساق. نام کوهی است میان مصر و مدینه. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به بساق شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بساق. (مخزن الادویه). بزاق. (مخزن الادویه) (اقرب الموارد). آب دهان انسان مادام که در دهان است. (از مخزن الادویه). تف وخدو که از دهان انداخته باشند و مادام که در دهان است آنرا ریق خوانند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ نظام). تفو. لعاب. خیو. در تداول علم طب نفث رطوبتی را گویند که در نزله و علت ذات الریه و ذات الجنب بسعال برآید و آنچه خام برآید آنرا بتازی بصاق گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ابن بیطار آرد: بصاق کسی که شکم وی از طعام پر باشد. ضعیف وبصاق گرسنه بسیار قوی است و آن بیماری قوبای کودکان را شفا بخشد به اینکه هر روز آنرا بدان بمالند. هرگاه گندم را در حال گرسنگی بجوند و بر ورم ها بگذارند آنها را میپزد و باز میکند و بخصوص در بدنهای نرم و اگر با نان آغشته شود مؤثرتر افتد... و تمام انواع بصاق، ضد حیوانات گزنده است و مخصوصاً عقرب را کشد. (از مفردات ابن بیطار).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بصقه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بصقه شود
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ)
ابوعبید سکونی گوید: آبی است نزدیک شرج و ناظره و آن از آبهای ایاد قدیم است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَصْ صا قَ)
تأنیث لصاق. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
به چیزی چسبیدن و چسبانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). چسبانیدن. (منتهی الارب). بچیزی وادوسانیدن. (مصادر زوزنی). بچیزی بادسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). دوسانیدن. چفسانیدن. الزاق. الساق: الصاق تمبر.
لغت نامه دهخدا
تصویری از لزاق
تصویر لزاق
چسب، گای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحاق
تصویر لحاق
نیام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الصاق
تصویر الصاق
چسبانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصاق
تصویر بصاق
آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلاق
تصویر صلاق
سخنور چیره کار
فرهنگ لغت هوشیار
بر چسبنده، از پایه های پایین صباحیه اسماعیلیه چسبنده دوسنده، (صباحیه اسماعیلیه) یکی از مراتب پایین صباحیه که افراد آن بیعت کرده بودند بدون آنکه باغراض و معتقدات این مذهب پی برده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصاه
تصویر لصاه
آک آهوک (عیب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصیق
تصویر لصیق
پیوسته، چسبیده، ستاره کوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاق
تصویر لهاق
سپید، گاو نر سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیاق
تصویر لیاق
چرا گاه، پایداری ایستادگی در کار آفرازه آلاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصاب
تصویر لصاب
جمع لصب، تنگه ها خرد شکاف ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصات
تصویر لصات
جمع لصه، زنان دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصاص
تصویر لصاص
دزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماق
تصویر لماق
ناشتا شکن خوراک کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصوق
تصویر لصوق
برچفسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصاق
تصویر بصاق
((بُ))
بزاق، آب دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الصاق
تصویر الصاق
((اِ))
چسبانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاصق
تصویر لاصق
((ص))
چسبنده، دوسنده، (صباحیه، اسماعیلیه) یکی از مراتب پایین صباحیه که افراد آن بیعت کرده بودند بدون آنکه به اغراض و معتقدات این مذهب پی برده باشند
فرهنگ فارسی معین