لشکرافروز. رجوع به لشکرافروز شود: سپهدار پیروز و لشکرفروز هم او را بود کشور نیمروز. فردوسی. دو جنگ گران کرده شد در سه روز چهارم سیاوخش لشکرفروز. فردوسی. چو بندوی خراد لشکرفروز چو نستوه لشکرکش نیوسوز. فردوسی. پدرت آن جهانگیرلشکرفروز نه تابوت را شد سوی نیمروز. فردوسی. همی رفت کاوس لشکرفروز بزد گاه بر پیش کوه اسپروز. فردوسی. چغانی چو فرطوس لشکرفروز گهار گهانی گو گردسوز. فردوسی. که سالار او بود بر نیمروز گرانمایه و گرد و لشکرفروز. فردوسی. یکی چاره سازم بر او من که روز برآید بدین مرد لشکرفروز. فردوسی. و زان دورتر آرش رزم توز چو گوران شه آن گرد لشکرفروز. فردوسی
لشکرافروز. رجوع به لشکرافروز شود: سپهدار پیروز و لشکرفروز هم او را بود کشور نیمروز. فردوسی. دو جنگ گران کرده شد در سه روز چهارم سیاوخش لشکرفروز. فردوسی. چو بندوی خراد لشکرفروز چو نستوه لشکرکش نیوسوز. فردوسی. پدرت آن جهانگیرلشکرفروز نه تابوت را شد سوی نیمروز. فردوسی. همی رفت کاوس لشکرفروز بزد گاه بر پیش کوه اسپروز. فردوسی. چغانی چو فرطوس لشکرفروز گهار گهانی گو گردسوز. فردوسی. که سالار او بود بر نیمروز گرانمایه و گرد و لشکرفروز. فردوسی. یکی چاره سازم بر او من که روز برآید بدین مرد لشکرفروز. فردوسی. و زان دورتر آرش رزم توز چو گوران شه آن گرد لشکرفروز. فردوسی
لشکرفروز. آنکه لشکر به اشتعال نایرۀ قتال انگیزد. آنکه تحریض لشکر به جنگ کند در جنگ جای: از آن بهره ای را به نستور داد یل لشکرافروز فرخ نژاد. دقیقی. که داند که در جنگ پیروز کیست از آن و از این لشکرافروز کیست. فردوسی. کجا نام او شاه فیروز بود سپهبددل و لشکرافروز بود. فردوسی. پیاده شد از اسب گودرز پیر همه لشکرافروزدانش پذیر. فردوسی. تو بملک اندرمانند معز الدینی لشکرافروز و مخالف شکن و پندپذیر. معزی (از آنندراج)
لشکرفروز. آنکه لشکر به اشتعال نایرۀ قتال انگیزد. آنکه تحریض لشکر به جنگ کند در جنگ جای: از آن بهره ای را به نستور داد یل لشکرافروز فرخ نژاد. دقیقی. که داند که در جنگ پیروز کیست از آن و از این لشکرافروز کیست. فردوسی. کجا نام او شاه فیروز بود سپهبددل و لشکرافروز بود. فردوسی. پیاده شد از اسب گودرز پیر همه لشکرافروزدانش پذیر. فردوسی. تو بملک اندرمانند معز الدینی لشکرافروز و مخالف شکن و پندپذیر. معزی (از آنندراج)
تاجر و فروشندۀ شکر. (ناظم الاطباء). آنکه شکر فروشد. که به فروش شکر پردازد: پیرایه گر پرندپوشان سرمایه ده شکرفروشان. نظامی. اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند. سعدی. شکّرفروش مصری دیگر شکر نیارد. سعدی. شکّرفروش مصری حال مگس چه داند این دست شوق بر سر وآن آستین فشانان. سعدی. شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را. حافظ. ، معشوق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
تاجر و فروشندۀ شکر. (ناظم الاطباء). آنکه شکر فروشد. که به فروش شکر پردازد: پیرایه گر پرندپوشان سرمایه ده شکرفروشان. نظامی. اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند. سعدی. شکّرفروش مصری دیگر شکر نیارد. سعدی. شکّرفروش مصری حال مگس چه داند این دست شوق بر سر وآن آستین فشانان. سعدی. شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را. حافظ. ، معشوق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)