جدول جو
جدول جو

معنی لشکرفروز - جستجوی لغت در جدول جو

لشکرفروز
آنکه لشکر بیاراید و لشکریان را آمادۀ جنگ سازد
تصویری از لشکرفروز
تصویر لشکرفروز
فرهنگ فارسی عمید
لشکرفروز
(گُ)
لشکرافروز. رجوع به لشکرافروز شود:
سپهدار پیروز و لشکرفروز
هم او را بود کشور نیمروز.
فردوسی.
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم سیاوخش لشکرفروز.
فردوسی.
چو بندوی خراد لشکرفروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز.
فردوسی.
پدرت آن جهانگیرلشکرفروز
نه تابوت را شد سوی نیمروز.
فردوسی.
همی رفت کاوس لشکرفروز
بزد گاه بر پیش کوه اسپروز.
فردوسی.
چغانی چو فرطوس لشکرفروز
گهار گهانی گو گردسوز.
فردوسی.
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه و گرد و لشکرفروز.
فردوسی.
یکی چاره سازم بر او من که روز
برآید بدین مرد لشکرفروز.
فردوسی.
و زان دورتر آرش رزم توز
چو گوران شه آن گرد لشکرفروز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حُ فُ)
لشکرفروز. آنکه لشکر به اشتعال نایرۀ قتال انگیزد. آنکه تحریض لشکر به جنگ کند در جنگ جای:
از آن بهره ای را به نستور داد
یل لشکرافروز فرخ نژاد.
دقیقی.
که داند که در جنگ پیروز کیست
از آن و از این لشکرافروز کیست.
فردوسی.
کجا نام او شاه فیروز بود
سپهبددل و لشکرافروز بود.
فردوسی.
پیاده شد از اسب گودرز پیر
همه لشکرافروزدانش پذیر.
فردوسی.
تو بملک اندرمانند معز الدینی
لشکرافروز و مخالف شکن و پندپذیر.
معزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ تَ / تِ بَ)
تاجر و فروشندۀ شکر. (ناظم الاطباء). آنکه شکر فروشد. که به فروش شکر پردازد:
پیرایه گر پرندپوشان
سرمایه ده شکرفروشان.
نظامی.
اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار
شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند.
سعدی.
شکّرفروش مصری دیگر شکر نیارد.
سعدی.
شکّرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر وآن آستین فشانان.
سعدی.
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را.
حافظ.
، معشوق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لشکر فروز
تصویر لشکر فروز
لشکر افروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکر فروزی
تصویر لشکر فروزی
لشکر افروزی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه لشکر را بجنگ تحریک کند: کجا نام او شاه فیروزبود سپهبد دل و لشکر افروز بود. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار