جدول جو
جدول جو

معنی لشتنی - جستجوی لغت در جدول جو

لشتنی
(لِ تَ)
درخور لشتن. لیسیدنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لشتن
تصویر لشتن
لیسیدن، زبان به چیزی مالیدن، با زبان چیزی را پاک کردن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
دهی از دهستان حمداوی بخش لنگۀ شهرستان لار، واقع در 135 هزارگزی شمال باختری لنگه، در مدخل جنوبی تنگ خیال. دامنه، گرمسیر، مرطوب و مالاریائی دارای 79 تن سکنۀ سنی، زبان آنها عربی و فارسی محلی، آب آن از قنات و چاه و باران. محصولات غلات و خرما. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ دَ)
لیشتن. لیسیدن. (برهان) (جهانگیری). زبان بر چیزی مالیدن. لستن:
لشتند آستانت بزرگان و مهتران
چون یوز پیر لشته به لب کاسۀ پنیر.
سوزنی (از جهانگیری).
و امروز لیشتن متداول است: مثل انگشت لیشته، سخت فقیر
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
تماشا و تفرج کردن. (از برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ نا)
نام دهی است به مصر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ)
طایفه ای از طوایف قشقائی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 81). برخی از آنها در دهات خضرک و مرودشت ده نشین گشته اند و محل ییلاق و قشلاق آنها بلوک آباده و طشک است و معیشت این جماعت از زراعت و راهزنی است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخور لیشتن. که لیسیدن توان
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
قابل گشتن. لایق گردیدن. رجوع به گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(رِ تَ)
لایق رشتن. درخور رشتن. سزاوار ریسیدن. قابل ریسیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
واجب القتل. درخور کشتن. لایق کشتن. سزاوار کشتن. درخور قتل. (یادداشت مؤلف) :
هرزمان ممتحنی را برهاند ز غمی
هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 320).
عمر خوش دختران رز بسر آمد
کشتنیان را سیاستی دگر آمد.
منوچهری.
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتراز مردم ستمکار است.
ناصرخسرو.
عید است اینکه بر جان کشتن حواله کردی
چون کشتنی ست جانم قربان چرا ندارم.
خاقانی.
گر کشتنی ام باری هم دست تو و تیغت
خود دست بخون من هم تر نکنی دانم.
خاقانی.
فریبش داد تا باشد شکیبش
نهادآن کشتنی دل بر فریبش.
نظامی.
هرکه بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد زندیق و اباحتی و کشتنی بود مگر هرچه کند به فرمان شرع کند. (تذکره الاولیاء عطار).
کافر بسته دو دست او کشتنی است.
مولوی.
و در زندان به هر وقتی نظر فرماید و کشتنی بکشد و رها کردنی رها کند. (کلیات سعدی چ فروغی، خرمشاهی ص 893 س 9).
خود کشتۀ ابروی توام من بحقیقت
گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی.
سعدی.
از هر طرف که رنجه شوی کشتنی منم.
، مخصوص بکشتن. (یادداشت مؤلف). هرجاندار سزاوار و شایستۀ کشتن و ذبح شدن. (ناظم الاطباء) :
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از کشتنیها خورش
جز از رستنیها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ)
قابل زراعت. قابل کشت. درخور کشاورزی. سزاوار کاشتن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
هشام بن محمد بشتنی منسوب به بشتن. (منتهی الارب). هشام بن محمد بن عثمان بشتنی از خاندان وزیر ابوالحسن جعفر بن عثمان مصحفی. وی حکایتی از وزیر احمد بن سعد بن حزم روایت کرد که همان روایت را ابومحمدعلی بن احمد بن خرم ظاهری از او روایت کرده است. (از معجم البلدان). و رجوع به بشتن شود، هدیه دادن به آورندۀ خبر خوش. (از دزی ج 1ص 88) ، روی پوست برداشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روی پوست تراشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از دزی ج 1 ص 88). ظاهر پوست برداشتن. (آنندراج). پوست کندن بشره که موی بر آن روید. (از اقرب الموارد) ، محو کردن کلمه ای از نوشته ای بوسیلۀ خط زدن روی آن و افزودن کلمه ای بالای آن کلمه. (از دزی ج 1 ص 88) ، محو کردن، تراشیدن کلمه ای از نوشته با قلم تراش. (از دزی ج 1 ص 88) ، بریدن موی بروت تا آنکه بشره ظاهر گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرفتن بروت را چنانکه بشره ظاهر شود. (آنندراج). بریدن شارب چنانکه بشره آشکار گردد. (از اقرب الموارد) ، خوردن ملخ همه رستنی زمین را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوردن ملخ جمله گیاه را. (تاج المصادر بیهقی). خوردن ملخ گیاه را. (آنندراج). خوردن ملخ آنچه را که بر روی زمین است. (از اقرب الموارد) ، جماع کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مجامعت کردن. (تاج المصادر بیهقی). مباشرت کردن. (آنندراج). آرمیدن با زن
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
منسوبست به بشتن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ / لَ شِ / لَ)
لغزندگی. ملاست. نسوئی: التزلج، بلخشیدن پای از لشنی. الزلج، خزیدن پای از نسوئی یعنی از لشنی. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
قابل کاشتن کاشتنی، گیاهان دست پرورده و غیر وحشی که بسبب زیبایی یا فایده کشت داده می شود. لایق کشتن سزاوار قتل: اکنون قطران پهلوان را آوردند اگر داشتنی است بدارید و اگر کشتنی است بکشید. (سمک عیار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشنی
تصویر لشنی
لغزندگی، ملاست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشتن
تصویر لشتن
تماشا و تفرج لیسیدن، زبان بر چیزی مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشتنی
تصویر گشتنی
لایق گشتن سزاوار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشتن
تصویر لشتن
((لِ تَ))
لیسیدن، لیس زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لشتن
تصویر لشتن
تفریح
فرهنگ واژه فارسی سره
شیطانی، شیطنت
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی روبروی آبشار نهرودبار کجور نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی