جدول جو
جدول جو

معنی لسکو - جستجوی لغت در جدول جو

لسکو
(لِ کُ)
پیر. معمار فرانسوی. مولد پاریس. وی برآورندۀ نمای لوور قدیم و چشمۀ اینوسان ها است (1515-1578 میلادی)
لغت نامه دهخدا
لسکو
(لَ کَ یِ)
دهی جزء دهستان مرکزی بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان، واقع در نه هزارگزی شمال آستانه و هفت هزارگزی شمال باختری پل سفیدرود. جلگه. معتدل. مرطوب و مالاریائی. دارای 243 تن سکنه شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از سفیدرود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

بر آمدگی از زمین مانند تخت از سنگ یا آجر در کنار در حیاط یا میان باغ و پای درختان سایه دار درست کنند، تختگاه
فرهنگ فارسی عمید
دوربین بسیار بزرگ دارای یک یا چند عدسی و آیینۀ مقعر که و با آن اجسام دور و ستارگان را می بینند، از صورت های فلکی نیمکرۀ جنوبی آسمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لتکو
تصویر لتکو
درختی خاردار شبیه درخت آلو، با میوه ای خوشه ای و ملس که هر خوشه هفت یا ده دانه میوۀ سفید رنگ به اندازۀ آلو دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حق السکوت
تصویر حق السکوت
پولی که کسی برای فاش نکردن سرّی از دیگری می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
(لَ لَ سا)
دهی جزء دهستان دهشال بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان، واقع در 18 هزارگزی شمال خاوری آستانه و 60 هزارگزی حسن کیاده. جلگه. معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 2118 تن سکنه شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از نهر لسکو کلایه، از سفیدرود و استخر. محصول آنجا برنج و کنف و ابریشم و مختصر توتون. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. این ده از دو قسمت بالا و پایین تشکیل شده و یک بقعه و 15 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی از دهستان کوهپایه بخش بردسکن شهرستان کاشمر (ترشیز) واقع در 36 هزارگزی شمال خاوری بردسکن. کوهستانی، معتدل. دارای 6 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
لخت. عریان. (در تداول مردم گناباد خراسان)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بسیار خوردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
در تداول کرمانیان، کته کلفت
لغت نامه دهخدا
(سَ / سُکْ کو)
تختگاه است و آن بلندی باشد که در دو طرف در کوچه و میان باغهای و پای درختهای بزرگ سایه دار سازند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
چیزی باشدچهارشاخه و پنج شاخه به اندام کف دست و دسته هم داردکه دهقانان غله کوفته شده را بآن بباد دهند تا دانه از کاه جدا شود و آن را در خراسان چارشاخ گویند و در جاهای دیگر چکاد و بواشه و به عربی مذری خوانند. (برهان) (آنندراج). چوبی باشد پنج شاخۀ دسته دار که بدان خرمن و غله کوفته گردانند و کاه بباد دهند تا دانه از کاه جدا شود و بعضی غله افشان گویند که به هندی چهاچ گویند. (غیاث). چوبی باشد که آن را سه شاخه و چهارشاخه بسازند و خوشه های کوفته که در خرمن باشد بدان برداشته بر هوا اندازند تا باد خورد و غله از کاه جدا شود. سه شاخه را سکو و چهارشاخه را چهارشاخه و آن را شنه و بواشه نیز گویند. (جهانگیری) :
مردانه من کز این سکو پنجه ریخته
خرمن کنم بباد که در جاش آکنند.
سوزنی.
بر بوی آنکه خرمن جو میدهم بباد
هر ساعتی ز پنجه و ساعد کنم سکو.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اِکُ)
رودخانه ایست که در بلژیک و فرانسه جریان دارد، طول آن 400 هزارگز است که 120 هزارگز مسیر علیای آن در فرانسه است. این رود از جوار شهر کاتله واقع در ایالت اسنه از ایالات شمال شرقی فرانسه سرچشمه گرفته بسوی شمال و شمال شرقی روان میشود، آنگاه داخل ایالت هن گشته از میان بلاد کامیره، والنسین و کنده بحدود بلژیک میرسد و از میان شهرهای تورنای، اودنارد، گاندوآن ور واقع در این کشور میگذرد و در این حال وسعت بسیار می یابد و بدو شاخه و شعبه خلیج مانند غربی و شرقی منقسم می گردد و در بین ابرها جزائر بزرگی بوجود می آید، آنگاه شعبه شرقی (بعبارت اصح شمالی) بیک شعبه از رود خانه رین اتصال یافته بدریای شمال میریزد. این نهر، نهرهای فرعی چندی هم دارد که بزرگتر آنها عبارت است از رودخانهای ذیل: سانسه، اسکارپ، لیس، داندر و رویال. علاوه بر این کانال سنت کنتین نیزباین نهر اتصال دارد، و در شهر آنور در استقامت شمال غربی جریان می کند و چون بحدود هلند درمی آید تمام استقامت خود را بسوی مغرب متوجه می سازد و کلیهً مجرای آن دارای پیچ و خمهای بسیار است و مجموع طول آن به 430 هزار گز بالغ میشود که 107 هزار گز آن در خاک فرانسه، 233 هزار گز در بلژیک و 90 هزار گز هم در هلندجریان دارد. وسعت رود خانه مزبور در کشور فرانسه به 20 گز بالغ میشود و بشکل جدول برای کشتی رانی مناسب است و در بلژیک رفته رفته بوسعت خود می افزاید تا در شهر آنور به 700 گز میرسد و در هلند بدو شعبه منقسم میگردد که وسعت هر شعبه از هزار گز تجاوز نمیکند. تا نزدیکی شهر آنور آب این رودخانه شور است و در این شهر لنگرگاه زیبایی تشکیل میدهد و تأثیر جزر و مدّ تاشهر گاند در آن محسوس است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسکر. بشکر. لسکو. قصبه ای به سیستان: بسکورا که او ساخته بود زرنگ گفتند... و چون مردان مرد و کاری و بزرگان همه از بسکو خاستند همه سیستان را بدان نام کردند و زرنگ خواندند. (تاریخ سیستان). رجوع به بسکر و تاریخ سیستان ص 23 چ 1314 هجری شمسی شود، لفظ مذکور بجای بسیاری از افعال مثل بکنید و بروید و بخورید و بگویید و غیر آنها استعمال میشود. (فرهنگ نظام). در زبان فارسی در مورد زیر بکار رود: بفرمایید، درآیید، پیش روید، بپردازید، حمله برید، بخورید، تعجیل کنید، بشتابید، تحقیق کنید، مشغول شوید، شروع کنید، آغاز کنید، مبارک است و جز آن: پس گفت [عبداله زبیر] بسم اﷲ، هان ای آزادمردان حمله برید. (تاریخ بیهقی). در ساعت بیرون آمد [حاجب نوبتی مسعود] و گفتی: بسم اﷲ، بار است درآی. (تاریخ بیهقی). آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم اﷲ اگر دل دارید. (تاریخ بیهقی).
بگشادش در، با کبر شهنشاهان
گفت بسم اﷲ و اندر شد ناگاهان.
منوچهری.
گفت بسم اﷲ بیا تا او کجاست
پیشرو، شو گر همی گویی تو راست.
مولوی.
کودکان گفتند بسم اﷲ روید
بر دروغ و صدق ما واقف شوید.
مولوی.
گفتم ای جان بر من باشی روزی مهمان
گفت بسم اﷲ اگر خواهی باشم ماهی.
ظفر همدانی (از آنندراج).
بسم اﷲ ای که منکر شعری بگو جواب
موزون چراست آنچه بقرآن مقدم است.
قبول (از آنندراج).
، در شروع هر کار بسم اﷲ گفتن:
چو بسم اﷲ آغاز کردند جمع [برسر خوان]
ز پیرش نیامد حدیثی بسمع.
سعدی (بوستان).
- امثال:
ما غولیم و پول بسم اﷲ، پول از ما گریزانست:
پول غول آمد و من بسم اﷲ.
ایرج.
مثل دیو از بسم اﷲ گریختن، دوری جستن از کسی.
- بسم اﷲ، بسم اﷲ، هنگام عبور از محلی تاریک و پست و بلند که گذشتن از آن مشکل باشد گویند
لغت نامه دهخدا
(پِ کُ)
نام شهری است کرسی و مرکز ایالتی بهمین نام در ملتقای رود پسکوه و لیکایه دارای 52 هزار تن سکنه. خانه های این شهر از چوب است و ایالت پسکو از شمال به ایالت پطرزبورگ و نووگراد محدود است واز جانب شرق به توار و اسملینسک و از سمت جنوب به ایالت وی توسک و از غرب به ایالت ریگا، طول آن 340 و عرض 225 هزارگز است و سکنۀ آن نزدیک 800 هزار تن است. و چون اراضی آنجا نهایت حاصل خیز است می توان محصولات بسیار از آنجا بدست آورد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لِ کَ)
توماس دوفوانسیور دو. مارشال فرانسه، برادر لترک. مولد بآرن. وی پس ازجراحتی که در جنگ پاوی (1525 میلادی) برداشت، درگذشت
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام دهی جزء دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 63 هزارگزی جنوب رودسر. کنار راه عمومی مالرو اشکور به قزوین. کوهستانی. سردسیر. دارای 175 تن سکنه. شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از چشمه سار و رود خانه لسبو. محصولات آنجا غلات و بنشن و گردو و لبینات و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و بقعه ای بنام امامزاده قاسم و ابراهیم دارد که بنای آن قدیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
موسکو. شهری است بزرگ و پرجمعیت، پایتخت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که در زمین جلگه ای واقع شده در کنار رودی به نام مسکوا که شعبه ای از رود ولگاست. مرکز سیاست و صنایع گوناگون و دارای دانشگاه های متعدد است. جمعیت آن با حومه در حدود هفت میلیون تن است. شهر مسکو علاوه بر اینکه پایتخت کلیۀ جمهوریهای متحدۀ شوروی است، مرکز جمهوری شوروی سوسیالیستی فدراتیو روسیه که یکی از کشورهای شانزده گانه متحدۀ شوروی محسوب می گردد نیز هست
لغت نامه دهخدا
دختر (در لهجۀ گیلانیان)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
لوئی ماری دو. ژنرال وانده. مولد پاریس. وی در نزدیکی فوژر جراحتی مهلک برداشت. (1716-1793 میلادی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تلسکوپ
تصویر تلسکوپ
دوربین بزرگ که با آن ستارگان را می بینند و اکتشاف نجومی می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حق السکوت
تصویر حق السکوت
رشوه و پاره که دهند داننده رازی را تا افشا نکند
فرهنگ لغت هوشیار
بلندی باشد که در دو طرف در کوچه و میان باغها و پای درختها بزرگ سایه دار سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکو
تصویر سکو
((س))
چنگک، ابزاری شبیه دست با چهار یا پنج شاخه که به وسیله آن غله را به هوا می دادند تا دانه از کاه جدا شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکو
تصویر سکو
((سَ کّ))
تختگاه، پله مانندی که کنار در خانه یا پای درختان درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلسکوپ
تصویر تلسکوپ
((تِ لِ))
دوربین بزرگ که با آن ستارگان را رصد می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حق السکوت
تصویر حق السکوت
((~ُ سُُ))
پول یا مالی که برای پنهان نگه داشتن رازی به کسی داده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حق السکوت
تصویر حق السکوت
خموشانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سکو
تصویر سکو
ستاوند
فرهنگ واژه فارسی سره
بنگاه، پاخره، تختگاه، صفه، پرشگاه، مصطبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از تلسکوپی
تصویر تلسکوپی
Telescopic
دیکشنری فارسی به انگلیسی
حلزون، برق ناگهانی، راسو موش خرما، غضروف
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از تلسکوپی
تصویر تلسکوپی
телескопический
دیکشنری فارسی به روسی