جدول جو
جدول جو

معنی لسعه - جستجوی لغت در جدول جو

لسعه
(لُ سَ عَ)
سخت رنجاننده مردم را به زبان و عیب کننده: یقال هو لسعه، ای قرّاصه للناس بلسانه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لسعه
(لَ عَ)
گزیدگی. گزش. لدغه. نهشه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلعه
تصویر سلعه
متاع، کالای تجارتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمعه
تصویر لمعه
روشنی، پرتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسعه
تصویر تسعه
نه، عدد «۹»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلعه
تصویر سلعه
جوش، دمل، توده ای که در زیر پوست بدن پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
(لَ عا)
لسعاء. موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
تأنیث لاع. زن عشقباز، زن که قادر نکند مرد را بر خود، زن تیزخاطر و چالاک، اتان لاعهالفؤاد الی جحشها، خر مادۀ عاشق زار بر بچۀ خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ لاع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ عَ)
ارۀ گیاه خشک میان گیاه تر. ج، لماع. (منتهی الارب). پاره ای از گیاه که خشک شده و سپید شده باشد. (منتخب اللغات) ، گروه مردم. (منتهی الارب). گروه آدمیان. (منتخب اللغات) ، پاره ای از عضو که خشک ماند در وضو و غسل. (منتهی الارب). آنجا که آب بوی نرسد در غسل و طهارت. (مهذب الاسماء) ، اندکی از زندگانی، جای درخشان رنگ از اندام. (منتهی الارب). و سپیدی که بر سر باشد. (منتخب اللغات). ج، لمع
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ)
لمعه. یک درخش. روشنی، پرتو: لمعه ای از فیض نور بحر است اساس و ایالت خطۀ وجود او بازداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 7). رساله ای در ذکر صحابه رضوان اﷲ علیهم که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). از وقت لمعۀ فلق تا وقت مسقط شفق با طلایع مرگ به بازی درآمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 394). نصر بن الحسن بدین لمعۀ برق منخدع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). همه شب سمیر کواکب و مسیر مراکب بودم تا لمعۀ کهولت صبح در مفارق شباب شب بدمید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 31). و اگر این اندیشه بر خاطر گذرد حاصلی جز آن نباشد که قاموس را ناموس برود واز شعلۀ زبان بلکه از لمعۀ سنان گیلانیان خود را در معرض خطر آورده باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65).
تو در میان خلایق به چشم اهل نظر
چنانکه در شب تاریک لمعۀ نوری.
سعدی.
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعۀ نور
که بر دو دیدۀ ما حکم او روان بودی.
حافظ.
حافظ چه می نهی دل، تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعۀ سرابی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ)
اسم از لسب، و منه: المراءه عقرب ٌ حلوه اللسبه. (منتهی الارب) ، یعنی زن گژدمی است شیرین گزش
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
سرشکستگی هرمقدار که باشد، آنکه پوست بشکافد. ج، سلعات و سلاع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَسْ سا عَ)
زنبور بزرگ. (بحر الجواهر). کور بزرگ
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ)
گیاهی است. (منتهی الارب). به لغت مغربی اوقیمونداس است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
یکبار سوختن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ)
لیعهالجوع، تیزی گرسنگی و سوزش آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
لوع. سوختن دوستی دل کسی را. بیمار ساختن، ناشکیبائی و بی آرامی کردن و یا بیمار شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ قَ عَ)
آنکه دشنام دهد کسی را و به سخن ترساند او را و بس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
عدن لاعه، دهی است به یمن غیر عدن ابین. شهری است در کوه صبر و عدن دهی است که به وی منسوب کنند. (منتهی الارب). شهری است در جبل صبر از نواحی یمن بر کنار آن دیهی با لطافت است عدن لاعه نام. ولاعه موضعی است از یمن که دعوت مصریین از آنجا آغاز شد و محمد بن الفضل الداعی از آنجاست و از دعاه مصری ابوعبدالله شیعی صاحب دعوت سرزمین مغرب بدانجا درآمده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ عَ)
متاع و اسباب و متاع تجارت. ج، سلع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کاله. (دهار) ، آژخ که بی درد براندام پدید آید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، ریش است که در گردن پیدا شود یا گره گوشتی است در آن یا زیادت گوشتی است در اندام که بگره گوشت ماند و به تحریک حرکت کند و از نخود تا بمقدار خربزه میرسد. (منتهی الارب) (آنندراج). وامغول. خوک. چنحج. (زمخشری) : جسمی فزونی است و او را غشایی چون خریطه و ازپوست و گوشت جداست و اندر زبر پوست فراز و باز شود، آنچه نرم و رقیق باشد همچون عسل باشد آن را شهدی گویند و آنچه غلیظتر و خشک تر باشد و همچون پیه پاره باشد و آن را شحمی گویند و آنچه غلیظتر و خشک تر باشد وعصابه گویند و آنچه غلیظتر و خشک از همه باشد همچون گوشتی صلبی و آن را لحمی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سلع و بر هر دوش دو سلعه بود معنی سلعه گوشت فضله باشد بر اندام آدمی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 35)
لغت نامه دهخدا
(تِ عَ)
بمعنی نه که عدد معروف است. (غیاث اللغات) (آنندراج). مذکر تسع. (متن اللغه). این کلمه همیشه درمذکر استعمال می شود و تسعه رجال، یعنی نه مرد. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تسع در همین لغت نامه شود.
- تسعه عشر، در مذکر استعمال می شود یعنی پانزده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَسْ سَ عَ)
آنکه پیوسته جای نشین باشد و از جای بیرون نرود و سفر نکند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَسْ سِ عَ)
گروه مقیم به جایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ)
لب به بن دندان چفسیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
وسعت در فارسی پهنه واژه پهنه چنان که در لغت فرس آمده کفچه ای باشد که بدان گوی بازی کنند نامه نویسد بدین و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان (فرخی) در برهان قاطع افزوده بر این مانک برابر با پهنا دانسته شده پهن و پهنه برابر با گزینش فرهنگستان در ادب ایرانزمین بی پشینه نیست جرم هلال از بر این سبز پهنه چیست ماناز سم اسپ تو بر وی نشان رسید (کمال) فراخا، گنجایش، توانگری
فرهنگ لغت هوشیار
لوعت در فارسی سوزش، ناآرامی بی شکیبی، سوز و گداز سوز شیفتگی، سیاهی سر پستان، بیمار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
گیاه پژمرده، سبزه زار گیاه زار، روزی بخور و نمیر، گروه بسیار لمعه در فارسی: تابش درخش روشنی یک درخش روشنی پرتو: در آمدی زدرم کاشکی چو لمعه نور که بر دو دیده ما حکم اوروان بودی. (حافظ. 308)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکعه
تصویر لکعه
پارسی تازی گشته لکاته زن فرومایه، مادیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لذعه
تصویر لذعه
یکبار سوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاعه
تصویر لاعه
بی تابی سوز و گداز، دلیر: مرد، چالاک: زن
فرهنگ لغت هوشیار
کالا کالای بازرگانی، آژخ زگیل دانه ای که بر پوست پدید آید و درد ندارد، یک دانه زالو سرشکستگی شکسته گشتن سر سرشکستگی هر مقدار که باشد، جمع سلعات سلاع، آنکه پوست بشکافد، آژخ که بی درد بر اندام پدید آید، خنازیر. سرشکستگی هر مقدار که باشد، جمع سلعات سلاع، آنکه پوست بشکافد، آژخ که بی درد بر اندام پدید آید، خنازیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسعه
تصویر تسعه
نه، نه نرینه نه مرد نه (9)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمعه
تصویر لمعه
((لُ عَ))
پاره گیاه خشک، گروه مردم، موی سفید که میان موی سیاه باشد، جمع لمع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لمعه
تصویر لمعه
((لَ عِ))
پرتو، روشنی
فرهنگ فارسی معین