جدول جو
جدول جو

معنی لرزنه - جستجوی لغت در جدول جو

لرزنه
(لُ کَ)
نام موضعی به سوادکوه مازندران. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 116). دهی از دهستان بخش سوادکوه شهرستان ساری، واقع در چهارصد هزارگزی شمال آلاشت. در زمستان سکنه ندارد و در تابستان از دهستان لفور در حدوددویست نفر برای تعلیف احشام خود و استفاده از هوا به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
لرزنه
از توابع ولوپی قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرزنه
تصویر فرزنه
(پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی مشهد
فرهنگ نامهای ایرانی
(وَ زَ نِ)
دهی از دهستان رودشت بخش کوهپایۀ شهرستان اصفهان، واقع در جنوب خاور کوهپایه و در کنار زاینده رود. منطقه ای جلگه ای و معتدل است و 2806 تن جمعیت دارد. آب آن از زاینده رود تأمین می شود و محصولات آنجا غلات، پنبه و هندوانه است. شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(لَ زَ دَ / دِ)
لرزان. مرتعش. مرتعد:
بلرزید (پیران) برسان لرزنده بید
هم از جان شیرین بشد ناامید.
فردوسی.
سوزنده و تن مرده تر از شمع به مجلس
لرزنده و نالنده تر از تیر به پرتاب.
خاقانی.
سهی سرو لرزنده چون بید گشت
بدان حد کزو خلق نومید گشت.
نظامی.
تن کوه لرزنده بر خویشتن.
نظامی.
- لرزنده بودن بر جان کسی، بیم داشتن بر جان وی. بیمناک بودن بر جان او. شفقت داشتن و غم او خوردن. (از آنندراج) :
دایم بر جان او بلرزم ازیراک
مادر آزادگان کم آرد فرزند.
رودکی.
ترا بود باید نگهبان اوی
پدروار لرزنده برجان اوی.
فردوسی.
- لرزنده دل، ترسان
لغت نامه دهخدا
قومی اند از تخس و دهی نیز دارند بدین نام. و ایشان را ناحیتی خرد است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
دهی است از دهستان مشهدریزۀ میان ولایت باخرز از بخش طیبات شهرستان مشهد، واقع در 25هزارگزی جنوب باختری طیبات و ده هزارگزی باختر مرز ایران و افغانستان. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای 500 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش غلات و زیره است. اهالی به کشاورزی و مالداری و قالیچه بافی گذران می کنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(پِ رِ نَ / نِ)
در تداول خانگی آنچه به نوک انگشت ابهام و سبابه توان گرفتن از آرد و پست و نمک و شکر و فلفل کوبیده و جز آن. پرزه
لغت نامه دهخدا
آنچه بنوک انگشت ابهام و سبابه توان گرفت از آرد و نمک و شکر و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
لرزان، مرتعش، مرتعد
فرهنگ لغت هوشیار
لرزان، مرتعش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
يرتجف
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
Shivering, Shivery, Flickering
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
vacillant, tremblant
دیکشنری فارسی به فرانسوی
چشمه، درآمد، بیرون می زند
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
टिमटिमाना , काँपते हुए
دیکشنری فارسی به هندی
لرزش، لرزیدن
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
tremeluzente, trêmulo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
flackernd, zitternd
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
migoczący, drżący
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
мерцающий , дрожащий
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
мерехтливий , тремтячий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
flikkerend, trillend
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
parpadeante, tembloroso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
چمکتا ہوا , کانپتا ہوا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
berkelap-kelip, gemetar
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
ঝলমল , কাঁপানো
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
กะพริบ , สั่น
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
inayomeremeta, kutetemeka
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
titrek, titreyen
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
ちらつく , 震えている , 震える
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
闪烁的 , 发抖的 , 颤抖的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
מהבהב , רָעַד
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
tremolante, tremante
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از لرزنده
تصویر لرزنده
깜빡이는 , 떨리는
دیکشنری فارسی به کره ای