جدول جو
جدول جو

معنی لدی - جستجوی لغت در جدول جو

لدی
(لَ دا)
نزد. (لغه فی لدن) قوله تعالی: و الفیا سیدها لدی الباب (قرآن 25/12). (منتهی الارب). نزدیک. (ترجمان القرآن جرجانی). عند. گاه.
- لدی الاحتیاج، گاه احتیاج. وقت نیاز.
- لدی الاختلاف، گاه بروز اختلاف.
- لدی الاقتضاء، گاه اقتضاء.
- لدی الامکان، در صورت امکان.
- لدی الباب، تا نزدیک در.
- لدی الحاجه، گاه حاجت. هنگام نیاز. وقت احتیاج.
- لدی الحصول، همینکه حاصل آمد.
- لدی الحضور، همینکه حاضر آمد.
- لدی الرؤیه، گاه رؤیت. بمحض رؤیت. بمحض دیدن.
- لدی الضروره، به گاه حاجت. گاه نیاز. بوقت نیازمندی.
- لدی الفرصه، هنگام فرصت.
- لدی الورود، گاه ورود. بمحض ورود. همینکه رسید. همینکه آمد. برسیدن. تا رسید. بورود. تا آمد. به آمدن.
- لدی الوصول، بمحض دریافت
لغت نامه دهخدا
لدی
(لُدْ دی ی)
منسوب به لد که موضعی است به شام. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
لدی
نزد: وابسته به زمان
تصویری از لدی
تصویر لدی
فرهنگ لغت هوشیار
لدی
((لَ دا))
نزد، نزدیک، وقت، هنگام
تصویری از لدی
تصویر لدی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لدی الورود
تصویر لدی الورود
همین که آمد، همین که رسید، گاه ورود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لدی الاقتضا
تصویر لدی الاقتضا
هنگام اقتضا، موقع مناسب، موقع مقتضی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لدیغ
تصویر لدیغ
گزیده شده، مارگزیده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
لقب ابوعثمان سعید بن محمد بن سید ابیه بن یعقوب اموی بلدی است. وی از صوفیان زاهد بود، بسال 328 هجری قمری متولد شد و در سال 350 هجری قمری به مشرق سفر کرد و بسال 351 هجری قمری وارد مکه شد. بلدی درسال 397 هجری قمری درگذشته است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
منسوب است به خلد که محلتی است در بغداد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلد که نام شهر مروالرود است و ابومحمد بن ابی علی حسن بن محمد از مشایخ قرن ششم بدان نسبت دارد. (از معجم البلدان).
منسوب به بلده، که شهری است در اندلس. (ناظم الاطباء). و رجوع به بلده شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
منسوب به بلد. شهری. (دهار) (ناظم الاطباء). شهری و مربوط به شهر. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلد شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دارو که در کرانۀ دهان ریزند. (منتهی الارب). لدود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
آبی است مر بنی اسد را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
فربه: ناقهلدیس، ناقۀ آکنده گوشت. ج، الداس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مارگزیده. ج، لدغی. (منتهی الارب). ملدوغ. سلیم (از قبیل نام زنگی کافور) ، گزنده. مار گزنده. (دهار) :
صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ
میکند اندر گشادن ژیغ ژیغ.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جامۀ کهنه. جامۀ درپی کرده. (منتهی الارب). جامۀ پیوندبست. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لدی الوصل
تصویر لدی الوصل
به گاه دریافت پس از دریافت
فرهنگ لغت هوشیار
گاه ورود بمحض ورود همین که رسید: لدی الورد بکشتیهای روسی که دور از انزلی لنگر انداخته بودند به جهت تعیین جای همراهان و بارها رفتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدی الوصول
تصویر لدی الوصول
بمحض دریافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدیدن
تصویر لدیدن
دو کناره دو سوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدیده
تصویر لدیده
مرغزار شکوفا باغ پر گل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدی الورد
تصویر لدی الورد
همین که رسید تا رسید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدی الفرصه
تصویر لدی الفرصه
به گاه دیل هنگام یارا هنگام فرصت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدی الضروره
تصویر لدی الضروره
هر گاه که باید بگاه حاجت گاه نیاز بوقت نیازمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلدی
تصویر بلدی
شهری منسوب به بلد و بلده شهری مربوط به شهر
فرهنگ لغت هوشیار
شکول پوستی چستی چالاکی، سرعت شتاب عجله. منسوب به جلد پوستی امراض جلدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدیس
تصویر لدیس
فربه آگنده گوشت لمتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدیغ
تصویر لدیغ
مار گزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدیم
تصویر لدیم
کراده کجینه جامه کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلدی
تصویر جلدی
((جَ))
چالاکی، چستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لدیغ
تصویر لدیغ
((لَ))
مارگزیده، گزنده (مار و غیره)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلدی
تصویر جلدی
((جِ))
بیماری های پوستی
فرهنگ فارسی معین
چابکی، چالاکی، چستی، دلیری، سرعت، شتاب، عجله
متضاد: کندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فوری، زود
فرهنگ گویش مازندرانی
زود، به سرعت، زودهنگام، شتابزده، به زودی
دیکشنری اردو به فارسی