جدول جو
جدول جو

معنی لده - جستجوی لغت در جدول جو

لده
(لُدْ دَ)
همان لدّ حالیه است. شهر معروفی که در دشت شارون به مسافت سفر سه ساعت به جنوب شرقی یافا بر راه اورشلیم واقع بود که رومانیان مکرراً سوزانیدند و باز آباد گردیده و سپاسیانس آن را دیوسپولس یعنی شهر عطارد نامید لکن اسم قدیمش تا به حال باقی است و جاورجیوس مقدس نیز در آنجا مولود گردید. بوستیانس کلیسایی در آنجا بنا کرد که شرقیان آن را سوزانیدند. از آن پس باز معمور گردید و بعد خراب شد و لدّه بواسطۀ اینکه پطروس اینیاس را در آنجاشفا داد معروف است. (1ع 9:35) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
لده
(لِ دَ)
همزاد. (منتهی الارب). همسن. (و الهاء عوض من الواو لانه من الولاده و هما لدان). ج، لدات، لدون. (ولیدات و لیدون مصغر آن است نه لدیّات و لدیّون بشدّالیاء چنانکه بعضی به غلط میگویند) (منتهی الارب، ذیل ولد). ترب. لنگه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رده
تصویر رده
رج، رجه، صف، رسته، قطار، برای مثال رده برکشیده سپاهش دو میل / به دست چپش هفتصد زنده پیل (فردوسی - ۱/۱۶)، در علم زیست شناسی از واحدهای رده بندی جانوران و گیاهان که پس از شاخه و قبل از راسته قرار دارد، مقام، کلاسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رده
تصویر رده
ارتداد، از دین برگشتگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلده
تصویر بلده
بلد، شهر، سرزمین
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ)
یکی از دهستانهای ییلاقی بخش نور شهرستان آمل. این دهستان در حومه قصبۀ بلده مرکز تابستانی بخش نور در طول درۀ اوزه رود واقع است و از هفت آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3100 تن است. مرکز دهستان همان مرکز بخش است و قرای مهم دهستان عبارتست از: چل، مزید، پل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، نام عام گیاهانی است که از آنها صمغ استخراج میشود. (فرهنگ فارسی معین).
- حب البلسان، دانۀ بلسان. منشم. (منتهی الارب) : حب البلسان گرمتر از عود بلسان است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- روغن بلسان، دهن بلسان. روغن که از درخت بلسان گیرند. رجوع به روغن شود.
، نوعی از پرندگان که همان ’زرازیر’ باشد، و ابن عباس در حدیثی گوید: ’بعث اﷲ الطیر علی أصحاب الفیل کالبلسان’ و عباد بن موسی گوید منظور از بلسان در اینجا زرازیر (ج زرزور) است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان و تاج)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
ناقه صلده، شتر مادۀ بی شیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
نام جایگاهی است، و در شعر هذیل آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ دَ)
دردی مسکه که به گداختن فرونشیند. (منتهی الارب). قشده. (اقرب الموارد). رجوع به قشده شود، خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پست. (منتهی الارب) (آنندراج). سویق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِدْ دَ)
جمع واژۀ لدود و لدید. (منتهی الارب). جمع واژۀ لدود. (از اقرب الموارد). و جمع واژۀ لدید. (ذیل اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به لدود و لدید شود
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
جمع واژۀ ولد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ولد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
مکۀ معظمه. (منتهی الارب). رجوع به مکه شود، زن سطبر یا سبک. (منتهی الارب). زن سبک و خفیف، زن سطبر پرگوشت. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). بلزّ
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شهر، مانند بصره و دمشق. (منتهی الارب). واحد بلد. (فرهنگ فارسی معین). شهر و شهر آبادان. (دهار). قطعه ای از بلد یعنی جزء معین و تخصیص یافته ای از آن چون بصره از عراق و دمشق از شام. (از اقرب الموارد). بلدان. (دهار). و رجوع به بلد و بلده شود: اًنما امرت أن أعبد رب هذه البلده الذی حرمها... (قرآن 91/27) ، امر شده ام فقط پروردگار این شهر را که آن را حرام گردانیده است بپرستم.
لغت نامه دهخدا
نام حوای زن آدم علیه السلام. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
بلده. ناحیه. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ دِ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه، با 179 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). بلده. و رجوع به بلده شود.
لغت نامه دهخدا
(بَدَ)
شهری از اعمال ریّه و بقولی از اعمال قبره. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از جده
تصویر جده
مادر پدر، مادر مادر یافتن، درک کردن ساحل دریای مکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلده
تصویر بلده
یک شهر شهری واحد بلد. شهر، جمع بلاد بلدان، ناحیه زمین
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی سده سده (قرن)، جشن سده ماه، یک صد سال قرن، یادبودی که به مناسبت صدمین سال تولد یا وفات شخصی یا خدوث و تاسیس امری گیرند، واحدی مرکب از صد تن سرباز یا چریک سده، جمع (غلط) صدجات
فرهنگ لغت هوشیار
بازوات (تشدید) مونث شد نیرومند تهمتن استوار تندی ستهم زور سزد تنویی سردرگمی پارسی است رشته رشته ای که دانه های گرانبها رابدان کشیده باشند، گونه ای جامه زربفت، آموده (طره علاقه) چند رشته نخ بهم پیچیده که به یک اندازه آن هارا بریده باشند، ریشه و طره، رشته ای که دانه های گرانبها (یا قوت و مروارید) را بدان کشیده به گردن یا جامه آویزند، نوعی جامه زر دوزی شده. گشته گردیده، از حالی بحالی در آمده، انجام یافته، منقضی گشته، رفته گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سده
تصویر سده
پیشتگاه، درگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خده
تصویر خده
گونه رخساره، گودال دراز رخسار دیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حده
تصویر حده
تکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رده
تصویر رده
دسته و صف، رجه
فرهنگ لغت هوشیار
آسیب وارد آمده کوفته، ضربان یافته، مغلوب، ربوده، دزدی شده، سکه زده مضروب، هم زده، آراسته مزین، بریده (شاخه های زیادی درخت) پیراسته، فرسوده کهنه، دلزده بی رغبت متنفر، از حدیده عبور داده زر زده، زدگی پارگی:) این پارچه زده دارد، (ساکن (حرف) :) ورازرود با اول مفتوح بثانی زده و الف مفتوح بزای منقوطه زده... (جهانگیری)
فرهنگ لغت هوشیار
چوب بلند افقی که دو سر آن را بر دو چوب افراشته و عمودی استوار کنند تا پرندگان بر روی آن نشینند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دله
تصویر دله
چشم چران، هرزه و ولگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلده
تصویر خلده
گوشواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلده
تصویر قلده
دردماست کشک ک، خرما، کاسه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلده
تصویر بلده
((بَ لَ دِ))
شهر، جمع بلاد، ناحیه، زمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رده
تصویر رده
ردیف، رتبه، سطر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سده
تصویر سده
قرن
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دهستان بالا میان رود شهرستان نور، روستایی از بخش خرم آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی