جدول جو
جدول جو

معنی لخمی - جستجوی لغت در جدول جو

لخمی
(لَ می ی)
منسوب به لخم که قبیله ای است از یمن.
- ملوک لخمی، رجوع به ملوک لخم شود. همان مناذره یعنی ملوک حیره اند. نعمان سوم پادشاه حیره نیز از ایشان است که خسرو پرویز وی را به زندان انداخت و امارت را از دودمان لخمی گرفت و به ایاس طائی داد. (ایران در زمان ساسانیان ص 138)
لغت نامه دهخدا
لخمی
(لَ)
ابوالحسن علی بن الانجب. از مشاهیر فقهای مالکی و از بزرگان ادبا و شعراست. اصلاً از مردم بیت المقدس و پرورش یافتۀ اسکندریه است و در مصر به تدریس اشتغال میورزیده و بسال 611 هجری درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی)
ابوالحکم عبدالسلام بن عبدالرحمن. از مشاهیر دانشمندان اندلس و از مردم اشبیلیه وی را تفسیری است ناتمام و اثری شرح اسماء الحسنی نام. وفات 536 هجری قمری (قاموس الاعلام ترکی)
او راست تفسیر
لغت نامه دهخدا
لخمی
منسوب به لخم (قبیله ای ازیمن) بخش. 3 یا ملوک لخمی. بخش: 3 لخمی
تصویری از لخمی
تصویر لخمی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لامی
تصویر لامی
به شکل «ل»
در علم زیست شناسی استخوان لامی، استخوانی به شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد
صمغی زرد رنگ و خوشبو که از درختی در هندوستان گرفته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زخمی
تصویر زخمی
زخم دار، مجروح
فرهنگ فارسی عمید
(تُ)
که تخم گذارد: مرغ تخمی، که برای کاشتن تخمهایش گذارند تا سخت درشت و رسیده شود: خیار تخمی. بادنجان تخمی. کدوی تخمی، که برای فحل دادن به ماده نگاه دارند. که از او ماده آبستن کنند. مقابل اخته: اسب تخمی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(لَ می ی)
نوعی از یاقوت و آن دون ارجوانی است در جودت. و گلناری و فوق بنفسجی: و لون الیاقوت الاحمر یترتب فیما بین طرفین احدهما اقصی الغایه المطلوبه منه و الاخر اقصی الرذاله التی تسقط عندها الرغبه فیه فاجوده الرمانی ثم البهرمانی هم الارجوانی ثم اللحمی ثم الجلناری ثم الوردی. (الجماهر ص 33)
لغت نامه دهخدا
اتین، سیاستمدار فرانسوی، مولد سیز (ژورا)، (1845-1919 میلادی)
اژن، نقاش فرانسوی مولد پاریس (1800-1890 میلادی)
لغت نامه دهخدا
عظم لامی نام استخوانی است در پیش حنجره بشکل لام یونانی، صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: و اندرپیش حنجره استخوانی است آن را طبیبان عظم اللامی گویند از بهر آنکه اندرنبشتن یونانیان به حرف لام ماند بدین شکل 8 و منفعت این استخوان آن است که رباطها و عضله های حنجره از وی رسته است و این استخوان را شش عضله خاص است جز از عضلهاء حنجره از جمله این شش عضله دو از فک زیرین بیامده ست یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ و هر دو به شاخ استخوان لامی پیوسته تا وی را به سوی فک برداشته دارد و دو عضلۀ دیگر از زیر زنخدان بیامده است و اندر زیر زبان رفته و به کنارۀ این استخوان آنجا که میان هر دو شاخ است پیوسته تا این کناره را نیز از کنارۀ فک برداشته میدارد و عضلۀ دیگر از کنار استخوان بناگوش بیامده ست یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ و بدین هر دو شاخ این استخوان پیوسته تا نگذارد که برتر فروتر آید، - انتهی، عظم لامی که آن را عظم لسانی نیز می گویند استخوانی است کوچک متساوی القسمه به شکل نعل اسب در قسمت فوقی عنق در تحت زبان و فوق غضاریف حنجره واقع است و به هیچ استخوانی نپیوسته و در میان اجزاء لینۀ قدامی عنق معلق است و دارای جسم یا قسمت وسطی و دو کنار است: جسم آن - از قدام محدب و دارای سطح قدامی و سطح خلفی و کنار اعلی و کنار اسفل است، سطح قدامی - آن را زائده ای است صلیبی که عضلات زنخ و لامی و ضرس و لامی و سهم و لامی و عضلۀ دو بطن بدان می پیوندند، سطح خلفی - مقعر و از غشاء درقی و لامی پوشیده شده است، کنار تحتانی - نازک و به آن عضلات قص و ترقوه و لامی و کتف و لامی متصل میشود، کناره فوقانی نیز نازک و به آن غشاء در قی و لامی و عضلۀ زبان و لامی محکم میشوند، طرفین آن دارای دو شاخه و هر شاخه ای معروف به قرن لامی است، دو قرن فوقانی - که قرن کوچک نیز نامند - واقع در محل اتصال جسم به قرن بزرگ و رباط سهم و لامی بدانها پیوسته، دو قرن تحتانی - که به قرن بزرگ معروف و بجای اطراف نعل اسب اند - طرف قدامشان عریض تر از خلف، از فوق به تحت مسطح و عضلۀ مضیق وسطی حلق بدانها میپوندد، ماهیت: اجزاء صلبۀ آن بیشتر از اسفنجی است از پنج نقطه که یکی برای بدن و یکی برای هر یک ازقرنهاست شروع کرده، (تشریح میرزا علی ص 97 و 98)
منسوب به لام،
لامه، لامک، لام الف:
پیچیده یکی لامی میرانه به سر بر
بربسته یکی گزلک ترکانه کمر بر،
(نسخه ای از سوزنی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
خسته و مجروح. (آنندراج) (بهار عجم). مجروح و زخمدار. (ناظم الاطباء) :
دل زخمی یک بادیه خار است ببینید
تا آن مژه مشغول چه کار است ببینید.
میان ناصرعلی (از آنندراج).
، (در تداول عامه) حبوبی از قبیل سیب زمینی و سیب ت و چغندر که قسمتی از آن بصدمۀ بیل و جز آن بریده شده باشد یا میز وتخت و نظائر آن که در اثر حمل و نقل و برخورد بدیوار آسیب ببیند: چغندر زخمی، سیب زخمی
لغت نامه دهخدا
(خُ لُ)
منسوب است به خلم که بلدی است در ده فرسخی بلخ. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(می ی)
منسوب به لام، از نامهای اجدادی. سمعانی گوید: هذه النسبه الی الجدالاعلی و هو ابوالسکین زکریا بن یحیی بن عمر بن حصین بن عبید بن منهن بن حارثه بن خزیمه بن اوس بن حارثه بن لام الطائی الکوفی حدث عن عم ابیه زحربن حصن اللامی الطائی و عبدالرحمن بن محمدالبخاری و ابی بکر بن عیاش و روی عنه الحسن بن محمد بن الصباح الزعفرانی و محمد بن اسماعیل البخاری و ابوبکر بن ابی الدنیا و کان ثقه. قال ابوسلیمان بن زبرسنه 241 فیهاتوفی ابوالسکین الطائی. (الانساب سمعانی ورق 595)
لغت نامه دهخدا
(لَمی ی)
منسوب به لحم. گوشتین. از گوشت.
- استسقای لحمی، آماسی باشد رخو در پلکها و اطراف و انثیان و روی و تن سفید و املس گردد.
- فتق لحمی. رجوع به فتق شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
محمد بن ابراهیم بن الرامی التونسی. صاحب الاعلام باحکام البنیان. (معجم المطبوعات ج 2)
لغت نامه دهخدا
صمغ درخت هندی است خوشبوی شبیه به بویی مرکب از بوی مرّ و مصطکی و در رنگ مابین سفیدی و زردی، در آخر دوم گرم و خشک و مسخن و ملطف و مفتح سدد و رافع بلغم و جهت شکستگی اعضاء و ضعف عصب و امراض بارده و طلای او جهت جراحات و تحلیل ورمها و اعیا و قطع رایحۀ بد نافع و با آب مورد جهت تقویت اعضا و سرعت حرکت اطفال مؤثر و بخور او عرق آرنده و مصدع محرورین ومصلحش گشنیز و قدر شربتش نیم درهم است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، ضریر انطاکی در تذکره گوید: صمغ شجر هندی بین بیاض و صفره و طیب الرائحهکالمرکب من المصطکی و المر حار یابس فی الثانیه مسخن ملطف یذیب البلغم و یفتح السدد شربا و یمنع القروح و الجروح و الکسر و الرض و ضعف العصب و الامراض البارده شرباً و طلاءً و یبخربه فیجلب العرق و اذاحل فی ماءالاس و طلی به من فی عصبه رخاوه والاطفال الذین ابطأبهم النهوض اشتدوا من وقتهم و یحل الاورام و الاعیاء و یقطع الرائحه الخبیثه و هو یصدع المحرور و تصلحه الکسفره و شربته نصف درهم
درز لامی از درزهای استخوان جمجمه، درزی است بر پس سر و اندرنبشتن تازیان به حرف دال ماند و اندرحرف یونانیان بشکل لام و طبیبان آن را درز لامی گویند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
نامی است که در مصر به زوفاء رطب دهند، (ضریر انطاکی در کلمه زوفا رطب)
لغت نامه دهخدا
(لُدد)
رودباری است به حجاز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ خَ مَ)
لخمه. مرد گران روح کندخاطر افسرده دل ناکس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ خَ مَ)
جای دشوارگذار از زمین درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ)
سستی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ خَ مَ)
مرد گران روح کندخاطر افسرده دل ناکس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
از: لخت + ’ی’ نکره، یک لخت. مقداری. اندازه ای. قدری. کمی. پاره ای. بخشی. بعضی. جزئی. قطعه ای. اندکی. مبلغی:
با خردمند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
می خور و می ده کجا نبود پشیمان
هر که بخورد و بداداز آنچه بیلفخت.
رودکی.
و مردمان وی همه چون زنگیانند لکن لختی به مردمی نزدیکترند. (حدود العالم).
خورشها فرستاد و لختی نبید
همان بویها نرگس و شنبلید.
فردوسی.
ز دینار لختی فرستادمت
به نامه درون پندها دادمت.
فردوسی.
بیاسود لختی چو دید آنچه دید
شب تیره خفتان ز بر درکشید.
فردوسی.
همانا نهان داشت لختی نبید
پسر را بدان خانه اندرکشید.
فردوسی.
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.
فردوسی.
نشانهای مادر بیابم همی
به دل نیز لختی بتابم همی.
فردوسی.
ز گردون و از تیغها شد غمی
بزور اندرآورد لختی کمی.
فردوسی.
از آن خواب بد شد دل من غمی
به مغز اندرآورد لختی کمی.
فردوسی.
سپهدار ایران ز پشت سپاه
بشد دور با کهتری نیکخواه
چو لختی بیامد پیاده ببود
جهان آفرین را فراوان ستود.
فردوسی.
خروشان زن آمد به بهرام گفت
که کاهست لختی مرا در نهفت.
فردوسی.
به بیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود.
فردوسی.
گر ایدون که باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آوای چنگ.
فردوسی.
به بیشه درون گرد برگشت شاه
همی کرد هر جای لختی نگاه.
فردوسی.
سیاوش به اسب دگر برنشست
بینداخت آن گوی لختی ز دست.
فردوسی.
ز دینار لختی به هیشوی داد
از آن هدیه شد مرد گیرنده شاد.
فردوسی.
سپهبد بدو گفت لختی شتاب (بشتاب)
بیاوردش از پیش افراسیاب.
فردوسی.
عنان را چپ و راست لختی بسود
سلیح و سواری به بابک نمود.
فردوسی.
از آن شیر با شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد.
فردوسی.
کنون هست لختی چو روشن گلاب
بسرخی چو بیجاده در آفتاب.
فردوسی.
به رامش بپیمای لختی زمین
برو شارسان سیاوش ببین.
فردوسی.
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و با سنگ و بسیاردان.
فردوسی.
سیاوش از او خواست آمد پدید
ببایست لختی چمید و چرید.
فردوسی.
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
وزان پر سیمرغ لختی بسوخت.
فردوسی.
چو از لشکرش گشت لختی تباه
از آسودگان خواند چندی سپاه.
فردوسی.
چو لختی برآمد بر این روزگار
فروزنده شد دولت شهریار.
فردوسی.
که لختی ز زورش ستاند همی
که رفتن بره برتواند همی.
فردوسی.
نخواهم جز از نامۀ هفت خوان
بر این میگساران تو لختی بخوان.
فردوسی.
بیامد همانگه یکی مرد مه
ورا میوه آورد لختی ز ده.
فردوسی.
وزان آب لختی بسر برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
فردوسی.
همی بزم و بازی کنم تا دو سال
چو لختی شکست اندرآید به یال.
فردوسی.
بگشتند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لختی بپیراستند.
فردوسی.
تو گفتی که لختی فرومایه اند
ز گردنکشان کمترین پایه اند.
فردوسی.
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید شد از شرم آب.
فردوسی.
نهان شاه در خانه آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا.
فردوسی.
بر آوردگه رفت نیزه بگاشت
چو لختی بگردید و باره بداشت.
فردوسی.
از آنکه نرگس لختی بچشم تو ماند
دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه.
فرخی.
شمار لختی از آن [اشک] برتر از شمار حصی
عداد بعضی از آن برتر از عداد مطر.
فرخی.
ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآمیزد و لختی بستیزد.
منوچهری.
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو منضم همی گردد بدن.
منوچهری.
بنۀ شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالیده و بویا نشود.
منوچهری.
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده
لختی سلب زرد بر آن روی فتاده.
منوچهری.
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش.
منوچهری.
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دو روی چو بر ماه سهیل یمنا.
منوچهری.
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمدکه تائب رأی زی صهبا کند.
منوچهری.
شود کاغذ تازه و تر خشک
چو خورشید لختی بتابدبر آن.
منوچهری.
چو بشنید این سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختی بر برادر.
(ویس و رامین).
بوزرجمهر گفت که برای خود گوارشی ساخته ام از شش چیز هرروز از آن لختی می خورم تا بدین بمانده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). از این باب لختی تأمل کردند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت سخت نیک آمد و لختی آرام گرفت. (تاریخ بیهقی). من حکایتی خوانده ام در اخبار خلفا... و لختی بدین ماند، بیاورم. (تاریخ بیهقی). من لختی ساکن تر گشتم و گفتم. (تاریخ بیهقی). و وی برنشست بتاخت به امیر رسید و لختی براند و فصلی چند سخن گفتند. (تاریخ بیهقی ص 159). بوسهل دروقت برنشست و به درگاه رفت و آن ملطفها را سلطان بخواند و لختی ساکن تر شد. (تاریخ بیهقی ص 633). گفت شنودم که گنجهای خراسان را از زیر زمین بیرون میکنند من نیز بیامدم تا لختی ببرم. (تاریخ بیهقی ص 608). این نامه بدو رسید و خود لختی هم شیطان در او دمیده بود. (تاریخ بیهقی ص 410). خود لختی بدگمان شده بود از خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد. (تاریخ بیهقی ص 410). لختی فرورفتند ناگاه میخ آهنین پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص 198). لکن ایشان را به حرس فرستاده است تا لختی بیدار شوند. (تاریخ بیهقی ص 167). یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید این کار را لختی تسکین توان داد. (تاریخ بیهقی ص 329). امیر محمد نیز لختی خرسند گشت. (تاریخ بیهقی ص 64). در این اواخر که لختی مزاج او بگشت... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی ص 73).
خوش آمدش و برشد بدان جایگاه
برآسود لختی در آن سایه گاه.
اسدی.
در آن شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون برآراست زود.
اسدی.
هر شب ز خونت چون بخورد لختی
چیزی نمانی ار همه جیحونی.
ناصرخسرو.
لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز
زیرا که تاختن ز پی این جهان عناست.
ناصرخسرو.
گر بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو
چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید.
ناصرخسرو.
و سر استخوان ران لختی برآمده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و این سر که به قدم پیوسته است لختی میل بسوی زندرون دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). لکن اگر اندر اول بیماری استفراغی اندک کرده شود به مسهلی که خلط غلیظ را لختی کمتر کند صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خداوند علت اندر خانه ای نشیندکه بس روشن نباشد و لختی به تاریکی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و صواب آن باشد که مسافران آب شهر خویش لختی با خویشتن بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و زمین این ولایت [خوارزم] لختی شوره دارد و بدین سبب پوسیدگی کمتر پذیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اندر وی [در انار شیرین] لختی بادناکی است... و لختی تشنگی آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از فراز و نشیب آن لختی پوییدم. (کلیله و دمنه). لختی الحاح و لجاح کرد و وعید وتهدید در میان آورد. (سندبادنامه ص 109).
چو خسرو دید کان خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرورفت.
نظامی.
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی.
نظامی.
تو بر لختی کلوخ آب خورده
چرایی تکیۀ جاوید کرده.
نظامی.
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است.
نظامی.
مگر کآسوده تر گردم در این درد
تنور آتشم لختی شود سرد.
نظامی.
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید
که بیش آشفته شد تا بیشتر دید.
نظامی.
از این اندیشه لختی باز میگفت
حکایتهای دل پرداز میگفت.
نظامی.
چو بانو زین سخن لختی فروگفت
بت بی صبر شد با صابری جفت.
نظامی.
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتدبر سر ماه.
نظامی.
چو لختی قصه های خوش فروگفت
گرفته زلف دلبر خوش فروخفت.
نظامی.
حدیث بنده را با چاره سازی
بساطی هست با لختی درازی.
نظامی.
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی
بدوسانید بر ساق درختی.
نظامی.
زو طلب کن مرا که مغز من اوست
من کیم بازمانده لختی پوست.
نظامی.
بآیین تر بپرسیدند خود را
فروگفتند لختی نیک و بد را.
نظامی.
دست بسر برزد و لختی گریست
حاصل بیداد بجز گریه چیست.
نظامی.
این سخن گفت و لختی اندوه خورد
وز درون برکشید بادی سرد.
نظامی.
چو لختی سخن گفت ازآن در که بود
به خلوتگه خویش رغبت نمود.
نظامی.
لختی از رنج ره برآسایم
چون رسد حکم شاه بازآیم.
نظامی.
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و لختی غم بخورد.
عطار.
گفت از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم... لختی به اندیشه فرورفت. (گلستان سعدی).
دی برسر کوی دوست لختی
خاک قدمش به دیده رفتم.
سعدی.
عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش
هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه.
سعدی.
خطیب اندر این لختی بیندیشید و گفت. (گلستان). جمعوره، لختی از قروت که سرش بلند باشد (یعنی توده ای از کشک). (منتهی الارب). جمزه، لختی از قروت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ ما)
لوماء. نکوهش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
چاپ کننده تاریخ الیاس نصیبینی، (ترجمه ایران در زمان ساسانیان ص 47)
لغت نامه دهخدا
گوشتی گوشتین لمتر منسوب به لحم گوشتی گوشتین. یا استسقای لحمی. آماسی است که پلکها و اطراف خصیتین و صورت و تن سفید و املس گردد، نوعی یاقوت و آن از لحاظ جودت دون ارجوانی است. یا فتق لحمی. توموری است که در نسج بیضه پدیدآید. توضیح در منتهی الارب در شرح فتق چنین آمده: بیماریی است که در پوست خایه پیدا گردد بانحلال پرده و کوفتگی و شکافتگی در آن و در آمدن جسم غریب که پیش از شکاف محصور بود دروی و در دنباله آن افزوده شده: این جسم اگر پیه است فتق ثربی گویند و اگر امعا است معوی و اگر ریح ریحی و اگر آب مائی واگر مادء غلیظ لحمی با توجه بانکه منظور از ماده غلیظ میتواند خود نسج بیضه باشد بنابر این منظور تومور نسج بیضه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لومی
تصویر لومی
نکوهش سر زنش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لختی
تصویر لختی
بعضی، جزئی، قطعه، اندکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخمه
تصویر لخمه
تنگدمی سستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامی
تصویر لامی
لامی در فارسی بر گرفته از واژه اندلسی سگز غندرون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخمی
تصویر زخمی
مجروح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لختی
تصویر لختی
((لُ))
برهنگی، عوری
لختی پختی: برهنه و بی سر و پا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لختی
تصویر لختی
((لَ))
اندکی، کمی، بخشی، قسمتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زخمی
تصویر زخمی
((زَ))
مجروح
فرهنگ فارسی معین
((تُ))
ویژگی حیوانی که از نژاد بهتر است و برای تولید مثل از آن استفاده می شود، ویژگی گیاهی مناسب برای گرفتن تخم به منظور استفاده در کاشت بعدی (کشاورزی)، به درد نخور، ساختگی، بی فایده
فرهنگ فارسی معین
افگار، جریح، جریحه دار، زخمدار، زخمناک، مجروح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پریشان، مجروح شد، آسیب دیده
دیکشنری اردو به فارسی