جدول جو
جدول جو

معنی لخم - جستجوی لغت در جدول جو

لخم
گوشتی که چربی و استخوان نداشته باشد، گوشت خالص
تصویری از لخم
تصویر لخم
فرهنگ فارسی عمید
لخم
(زَ)
بریدن، طپانچه زدن، لخم وجه فلان، بسیار شد گوشت روی او و درشت و سطبر گردید. ابن درید گوید: هو فعل ممات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لخم
(لَ)
ملوک لخم، رجوع به معد و نیز رجوع به لخم بن عدی و لخمی شود. حیی است از یمن از اولاد لخم و اسم لخم مالک بن عدی بن الحارث بن مرّه بن اددبن زید بن کهلان، یا زید بن یشحب بن یعرب بن قحطان. سمی لخمالانه لطم. از آن حی اند پادشاهان حمیر و آسیه بنت مزاحم زن فرعون. (منتهی الارب). ملوک آل لخم 23تن باشند که قریب 360 سال امارت کردند و چون یکی ازآنها منذر بود ایشان را مناذره نیز گویند. امارت نشین ایشان حیره بود و امرای مشهور لخمی بقرار ذیلند:
1- نعمان بن امری القیس 431-473. رجوع به نعمان بن امری القیس شود. 2- امری القیس بن نعمان. رجوع به امری القیس بن نعمان شود. 3- منذر بن ماءالسماء. رجوع به منذر بن ماءالسماء شود. 4- نعمان بن منذر. رجوع به نعمان بن منذر شود.
قلقشندی آرد: الحی التاسع من بنی کهلان. و هم بنولخم بن عدی بن الحارث بن مره بن اددبن زید بن یشحب بن عریب بن زید بن کهلان. و لخم اخو جذام المقدم ذکره و کل منهما عم لکنده المقدم ذکره ایضاً وعد صاحب حماه: لخماً من بنی عمرو بن سباءکما عدجذاماً اذا کانا اخوین کما تقدم. و قد کان للمفاوز من اللخمیین ملک بالحیره من بلاد العراق، ثم کان لبنی عباد من بقایاهم بالاندلس ملک باشبیلیه و ذکر القضاعی انهم حضر و افتح مصر، واختلطوا بهاهم و من خالطهم من جذام. قال الحمدانی: و بصعیدالدیار المصریه منهم قوم یسکنون بالبرالشرقی، ذکر منهم الحمدانی سبع ابطن. الاولی: سماک و هم المعروفون بالسماکین و بنومر، و بنو ملیح، و بنونبهان، و بنوعبس و بنو کریم، و بنو بکیر، و دیارهم من طارف ببا (کذا؟) بالبهنسا الی منهدر دیر الجمیره فی البرالشرقی. الثانیه: بنوحدان و هم بنومحمد و بنوعلی و بنوسالم و بنومدلج و بنورعیش و دیارهم من دیرالجمیره الی ترعه صول. الثالثه: بنوراشد و هم بنومعمر بنوواصل و بنومرا، و بنوحبان و بنومعاد، و بنوالبیض و بنوحجره، و بنوشنوه، و دیار هم من مسجد موسی الی اسکر، و نصف بلاد اطفیح و لبنی البیض، الحی الصغیر، و لبنی شنوءه من ترعه شریف الی معصره بوش. الرابعه: بنوجعد و هم بنومسعود، و بنوحدیر و هم المعروف بالحدیریین، و بنوزبیر، و بنوثمال، و بنونصار و مسکنهم ساحل اطفیح، الخامسه: بنوعدی و هم بنوموسی، و بنومحرب و مساکنهم بالقرب منهم. السادسه: بنو بحر، و هم بنوسهل، و بنومعطار، و بنوفهم، و هم المعروف بالفهمیین، و بنوعسیر، و بنومسند، و بنو سباع و مسکنهم الحی الکبیر. السابعه: قبس، و هم بنوغنیم، و بنوعمرو، و بنو حجره و لبنی غنیم، منهم العدویه، و دیرالطین الی حبسر مصر و لبنی عمرو، الرستق و لهم نصف حلوان و لبنی حجره، النصف الثانی و نصف طرا. و من بطون لخم، بنوالدار، رهط تمیم الداری صاحب رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم، و هم بنوالداربن هانی بن حبیب بن نماره بن لخم. قال الحمدانی و بلدالخلیل علیه السلام معمور من بنی تمیم الداری رضی الله عنه و بید بنی تمیم هولاء الرقعه التی کتبها النبی صلی الله علیه وآله وسلم لتمیم و اخوته باقطاعهم بیت جبرون التی هی بلد الخلیل علیه السلام و بعض بلادها، و یقال انها مکتوبه فی قطعه من ادم من خف امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام و بخطه. (صبح الاعشی ج 1 ص 334)
لغت نامه دهخدا
لخم
(لُ)
ماهیی است دریایی و کوسج خوانند. (منتهی الارب). کوسج. کوسه. (فارسی آن پیشواذ است). جمل البحر. فیشوا. پیشواذ.ضرب من السمک خبیث له ذنب طویل یضرب به و یسمی جمل البحر. (الجماهر بیرونی ص 143) : و فی هذا البحر (بحر هرکند) سمک یدعی اللخم و هو سبع یبتلع الناس. (اخبار الصین و الهند ص 6). رجوع به کوسج شود
لغت نامه دهخدا
لخم
(لُ)
گوشت بی استخوان از گوسفند و جز آن. که استخوان و لسه ندارد. گوشت بی پی و کرکرانک و جز آن. لیک. وذره. گوشت بی استخوان و فضول و رگ و ریشه
لغت نامه دهخدا
لخم
گوشت بی استخوان از گوسفند و جز آن
تصویری از لخم
تصویر لخم
فرهنگ لغت هوشیار
لخم
((لُ))
گوشت بی استخوان و بدون رگ و چربی و پی
تصویری از لخم
تصویر لخم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلخم
تصویر بلخم
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فرهنگ فارسی عمید
(لُ خَ مَ)
جای دشوارگذار از زمین درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
فلاخن، و آن کفه ای باشد که از ابریشم یا از پشم بافند و دو ریسمان بر دو طرف آن بگذرانند و شاطران و شبانان ومزارعان بدان سنگ اندازند. (از برهان) (از هفت قلزم). چیزی که بدان سنگ اندازند و آن را فلاخان و فلاخن و کلاسنگ نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). بلخمان. پلخم. پلخمان. پلخمو، در تداول عامۀ خراسان:
گله بانان او نهند از قدر
مهر و مه را چو سنگ در بلخم.
مؤیدالدین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ)
مشتۀ حلاجان را گویند، و آن آلتی باشد از چوب که بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (برهان). محلاج ندافان بود. (اسدی) :
گر بخواهی که بفخمند تو را پنبه همی
من بیایم که یکی فلخم دارم کاری.
حکاک (از اسدی).
، قفل صندوق، دخمه و مقبرۀ گبران. (برهان). مصحف دخمه است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دِلْ لَ)
شتر دفزک کلان جثه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بیماریی است سخت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، شکرخوابی یا خواب گران. (منتهی الارب). خواب سبک و طولانی. (ناظم الاطباء) ، گران از هرچیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صِلْ لَ)
رسا. سخت استوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ خَ)
استوار سخت رسا، جبل صلخم، کوه بلند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ مَ دِ)
ابن مفضل بن علی بن مفرج بن حاتم بن حسن بن جعفر لخمی مقدسی اسکندرانی مالکی. مکنی به ابوالحسین و ملقب به شرف الدین. وی محدث و حافظ و فقیه بود. در سال 544 هجری قمری متولد شد و در ثغر تحصیل کرد و در ماه شعبان سال 611 هجری قمری در قاهره درگذشت و در دامنۀ کوه المقطم دفن گردید. او راست: 1- تحقیق الجواب عمن اجیز له مافاته من الکتاب. 2- ذیل بر ذیل اکفانی بر وفیات النقلۀکتانی. 3- کتاب الاربعین المرتبه علی طبقات الاربعین. 4- کتاب فی الصیام. (از معجم المؤلفین از الوافی صفدی ج 12 ص 207 و سیرالنبلاء ذهبی ج 13 ص 132 و تذکرهالحفاظ ذهبی ج 4 ص 178 و حسن المحاضرۀ سیوطی ج 5ص 200)
لغت نامه دهخدا
(لَ خَ مَ)
مرد گران روح کندخاطر افسرده دل ناکس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ)
سستی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ خَ مَ)
لخمه. مرد گران روح کندخاطر افسرده دل ناکس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
فلاخن که آلت سنگ اندازی باشد. (برهان). پلخم. فلخمان. پلخمان. فلخمه. فلاخن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(لُدد)
رودباری است به حجاز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ابوالحسن علی بن الانجب. از مشاهیر فقهای مالکی و از بزرگان ادبا و شعراست. اصلاً از مردم بیت المقدس و پرورش یافتۀ اسکندریه است و در مصر به تدریس اشتغال میورزیده و بسال 611 هجری درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی)
ابوالحکم عبدالسلام بن عبدالرحمن. از مشاهیر دانشمندان اندلس و از مردم اشبیلیه وی را تفسیری است ناتمام و اثری شرح اسماء الحسنی نام. وفات 536 هجری قمری (قاموس الاعلام ترکی)
او راست تفسیر
لغت نامه دهخدا
(لَ می ی)
منسوب به لخم که قبیله ای است از یمن.
- ملوک لخمی، رجوع به ملوک لخم شود. همان مناذره یعنی ملوک حیره اند. نعمان سوم پادشاه حیره نیز از ایشان است که خسرو پرویز وی را به زندان انداخت و امارت را از دودمان لخمی گرفت و به ایاس طائی داد. (ایران در زمان ساسانیان ص 138)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
ابراهیم بن موسی بن محمد اللخمی الشاطبی ثم الغرناطی مکنی به ابواسحاق، اصولی ومفسر و فقیه و محدث و لغوی بود. از ائمۀ مالکیان بشمار است. از کتاب های او ’الموافقات فی اصول الفقه’ و ’المجالس’ در شرح کتاب البیوع از صحیح بخاری، و ’الافادات و الانشادات’ در ادب، و ’الاتفاق فی علم الاشتقاق’ و ’اصول النحو’ را میتوان نام برد. در سال 790 هجری قمری درگذشت. رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 25 و ج 2 ص 403 و معجم المطبوعات شود. در ریحانه الادب از جمله تألیفات او کتب زیر یاد شده است: الاعتصام در توحید، شرح الخلاصه در نحو، عنوان التعریف باسرار التکلیف دراصول فقه که همان الموافقات معروف است و المجالس
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ابن عدی بن الحارث بن مره از کهلان. جدّی جاهلی است. مؤسس قبیلۀ آل لخم یا لخمیون. پسران وی را امارت حیره و بازماندگان ایشان را که ’آل عباد’ یا ’بنوعباد’ نامیده میشوند حکمرانی اشبیلیه بوده است. و هم گروهی از ایشان به صعیدمصر در برّ شرقی و آل ارسلان از لخمیون بسوریه بوده اند. (الاعلام زرکلی ج 3 و الحلل السندسیه ج 2 ص 297)
لغت نامه دهخدا
(قِلْ لَ)
شتر سطبر بزرگ کوهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اخم
تصویر اخم
چینهای ابرو و پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
آلت سنگ اندازی که از رسن دوتاه (پشمی یا ابریشمی) سازند و بدان سنگ اندازند. توضیح بعض استادان فلاخن را با من و گلشن قافیه کرده اند ازینرو بعضی فلاخن بضم خای معجمه - که مشهور است - خطا دانسته اند. آلتی است از چوب که بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود مشته حلاجان: گر تو بخواهی (تو خواهی) که بفخمند ترا پنبه همی - من بیایم که یک فلخم دارم کاری
فرهنگ لغت هوشیار
کفه ای باشد که از ابریشم یا از پشم ببافند و دو ریسمان بردو طرف آن بگذرانند و شاطران و شبانان بدان سنگ اندازند فلاخ سنگ اندازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخمه
تصویر لخمه
تنگدمی سستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخمی
تصویر لخمی
منسوب به لخم (قبیله ای ازیمن) بخش. 3 یا ملوک لخمی. بخش: 3 لخمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخم
تصویر بخم
منحنی، خمیده، خم دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلخم
تصویر فلخم
((فَ لْ خَ))
فلخمه، مشته حلاجی که بر زه کمان می زنند تا پنبه حلاجی شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلخم
تصویر فلخم
((فَ لَ))
فلاخن، قلاب سنگ، ابزاری برای پرتاب کردن سنگ و آن رشته ای بوده که آن را از نخ یا ابریشم می بافتند، فلخمه، فلماخن، فلخمان، پلخم، فلاخان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلخم
تصویر بلخم
((بَ خَ))
فلاخن، سنگ انداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زخم
تصویر زخم
جرح
فرهنگ واژه فارسی سره