جدول جو
جدول جو

معنی لخصه - جستجوی لغت در جدول جو

لخصه
(لَ خَ صَ)
گوشت پارۀ اندرون پیه چشم. ج، لخاص. (منتهی الارب). لخص. (مهذب الاسماء). لحمه باطن العین من اعلی و اسفل. ج، لخاص. (بحرالجواهر)
لغت نامه دهخدا
لخصه
زگیل پلک
تصویری از لخصه
تصویر لخصه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لخته
تصویر لخته
تودۀ سفت و لزج خون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخچه
تصویر لخچه
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، جمر، جذوه، آلاوه، جمره، آتش پاره، اخگر، ژابیژ، جرقّه، ابیز، خدره، سینجر، ایژک، آییژ، بلک، ضرمه، لخشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخشه
تصویر لخشه
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، لخچه، جمره، ابیز، جذوه، سینجر، جرقّه، ضرمه، خدره، ایژک، ژابیژ، اخگر، جمر، بلک، آییژ، آلاوه، آتش پاره
فرهنگ فارسی عمید
(خَ لَ صَ)
نام بتی بوده. (منتهی الارب).
- ذوالخلصه، خانه ای که آنرا کعبۀ یمانیۀ خثعم گفتندی و در آن خانه بتی بود خلصه نام. بعضی آنرا ذوالخلصه بدین سبب گفتند و بعض دیگر گویند بدان جهت ذوالخلصه است که آن خانه، منبت گیاه خلصه بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ صَ)
واحد خلص. یکدانۀخلص. (منتهی الارب). گیاهی است خوشبوی که بدرخت پیچدو حب آن چون حب انگور باشد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تفضیل دادن چیزی را به چیز دیگر و خاص کردن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(رُ صَ / صِ)
رخصه. رخصت. اجازه. پروانه:
باد را زو رخصه بادا تا ز خاک درگهش
توتیای چشم خاقانی به شروان آورد.
خاقانی.
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا
هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری.
خاقانی.
گر شدن زانسو کسی را رخصه نیست
رخصه بایستی شدن باری مرا.
خاقانی.
و رجوع به رخصت و رخصه شود
لغت نامه دهخدا
(رُ خُ صَ)
رخصه. (ناظم الاطباء). رجوع به رخصه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ صَ)
مؤنث رخص. گویند: جاریه رخصه، دختر نازک اندام. و اصابع رخصه، انگشتان نرم و نازک. ج، رخائص (شذوذاً). (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَخْوَ)
نام پسر جشم بن مالک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَوْ وُ)
یا رخصه. آسان فرمودن کاری را، دستوری دادن خدای بنده را در تخفیف کاری. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نوبت آب دادن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لِ نَ)
گوشت پارۀ پایین شانه جای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُدد)
رودباری است به حجاز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ خَ مَ)
لخمه. مرد گران روح کندخاطر افسرده دل ناکس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ خَ مَ)
جای دشوارگذار از زمین درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ)
سستی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ خَ مَ)
مرد گران روح کندخاطر افسرده دل ناکس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ لُ صَ)
نام قریه ای است واقع در وادی مرالظهران. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(لَ فَ)
سرین، حلقۀ دبر، داغی است. (منتهی الارب). قسمی داغ، سنگ سپید تنک. ج، لخاف. (منتهی الارب). سنگ تنک. (مهذب الاسماء). سنگ سپید و تنک که بر آن نوشتندی. (ابن الندیم ص 31) : و العرب تکتب فی اکتاف الابل واللخاف وهی الحجاره الرقاق البیض. (ابن الندیم). قسمتی از قرآن بر این سنگها یعنی لخاف نبشته بود. قال زید بن ثابت فواﷲ لنقل جبل من الجبال ماکان اثقل علی من الذی امرنی (عمر بن الخطاب) به من جمع القرآن اجمع من الرقاع و اللخاف و العسف و صدور الرجال. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوصه
تصویر لوصه
دردپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخته
تصویر لخته
پاره، تکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخچه
تصویر لخچه
شعله و اخگر آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشه
تصویر لخشه
لخشنده. آنکه بلخشد لغزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخفه
تصویر لخفه
سرین، چنبر کون، سنگ سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخله
تصویر لخله
بوی آمیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخمه
تصویر لخمه
تنگدمی سستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخصه
تصویر رخصه
بارداد لهی - پروانه دستوری، آسانی کار، پستای آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملخصه
تصویر ملخصه
مونث ملخص، جمع ملخصات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخته
تصویر لخته
((لَ تِ))
پاره ای از هر چیز، تکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخته
تصویر لخته
بسته، منقعد، دلمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخچه
تصویر لخچه
((لَ چِ))
شعله و اخگر آتش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخشه
تصویر لخشه
((لَ ش))
لرزه، جنبش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخشه
تصویر لخشه
شعله آتش
فرهنگ فارسی معین