جدول جو
جدول جو

معنی لخاص - جستجوی لغت در جدول جو

لخاص
(لِ)
جمع واژۀ لخصه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لخا
تصویر لخا
کفش، پوششی برای محافظت از پا، پاپوش، لکا، پایدان، پااوزار، پاافزار، پایزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاص
تصویر خاص
مقابل عام، ویژه، مخصوص، برگزیده، معین، انحصاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلاص
تصویر خلاص
خالص و بی غش به ویژه طلا، نقره یا روغن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلاص
تصویر خلاص
رهایی یافتن، نجات یافتن، رهایی، نجات، صمیمیت
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
سالم ماندن چیز از تلف شدن. منه: خلص الشی ٔ من التلف ’خلاصاً’ و ’خلوصاً’ و ’مخلصاً’، صاف شدن آن. منه: خلص الماء من الکدر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
مخالصه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به مخالصه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ قَ لَ)
دزدیدن. لصص. لصوص. لصوصه. لصوصیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
با هم دوستی کردن. ملاخاه، خلاف ورزیدن، با هم نرمی کردن، آسان فراگرفتن کار، برافژولیدن بر یکدیگر، دروغ گفتن، به دروغ آراستن سخن را، نمامی کردن. (منتهی الارب) (از لغات اضداد است)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نان تر نهاده (یعنی خیس کرده) یا ترنهادگی نان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
لفظی یونانی و اصطلاحی لشکری است به معنی لخ، یعنی قسمتی از لشکریان که دارای 24 تن یا کمتر بوده است. (ایران باستان چ 1 ج 1 ص 351) ، صاحب منصب و فرماندۀ لخ را نیز گفته اند. (ایران باستان چ 1 ج 2 ص 1065)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لخفه. سنگهای تنک. (منتهی الارب). سنگهای سفید. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
استخوانها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
شکافته شدن پلک چشم شتر تا معلوم شود پیه دارد یا نه. این فعل بصورت مجهول استعمال میشود. الخص البعیر (مجهولا) ، فعل به اللخص فظهر نقیه . (از اقرب الموارد). آشکار گردیدن پیه چشم شتر بنگریستن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
از نامهای زنان است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
پالوده. فالوده. (منتهی الارب). و لعلک امرت خادمک ان یشتری لک من الحلوانی شیئاً من الفالوذ او الفالوذج، لکن هل فکرت ان یشتری لک شیئاً من الملوص و المزعزع و المزعفر او اللمص او اللواص او المرطراط او السرطراط الی اخواتها و کلها تعنی الفارسیه الاولی. (نشوء اللغه العربیه ص 91) ، انگبین صافی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لا)
نجات دهنده. آزادکننده. رهاکننده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لا)
رخنۀ در خانه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، شکاف. سوراخ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از دهستان جیرستان بخش باجگیران شهرستان قوچان که در 48 هزارگزی شمال باختری باجگیران سر راه مالرو عمومی باجگیران به امیرخان قرار دارد، کوهستانی و سردسیر است. سکنۀ آن 327 تن شیعه و کردی هستند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصولات آن غلات و میوه و شغل اهالی زراعت و هیزم کنی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ لخص. (بحر الجواهر). در فرهنگهای معتبر دیده نشد. رجوع به لخص شود، لوده و بی غیرت و بی کار و بار: با الدنگها راه مرو بیعار میشوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لخا
تصویر لخا
کفش پا افزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواص
تصویر لواص
انگبین پالوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصاص
تصویر لصاص
دزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخاء
تصویر لخاء
دارودان، شامکچکان (شامک قطره)
فرهنگ لغت هوشیار
ناب، گزیده، بوته بوته زرگری، مهر پاک، زرناب ویچارش رستن رهیدن رهیدن در پارسی رها شدن و آزاد شدن از بند و زندان یا بردگی و یا کار دشوار و بیماری است رستن از کژی دور گشتن و به راستی روی آوردن و رستگاری است. نمونه نخست: شکارش نجوید رهایی زبند اسیرش نخواهد خلاص از کمند (سعدی) نمونه دویم برای} خلاص {با آرش} رستن: {جان ببستم به میان شمع صفت از سر شوق تا نسوزی ز غم عشق نیابی تو خلاص (حافظ)، جفت که با نوزاد بیرون آید، سره زردرست رهایی یافتن نجات یافتن، رهایی رستگاری نجات. بی غش ناب نا آمیخته (طلا نقره روغن و جز آن)، نجات دهنده، آزار کننده، رها کننده
فرهنگ لغت هوشیار
ویژ، برجسته، برگزیده، یگانه تک یکتا مخصوص ویژه اختصاصی مقابل عام، ممتاز اعلی، برگزیده قوم. یا خاص و عام. همه افراد افراد برگزیده و افراد عادی، امری که نسبت بامر دیگر محدودتر و کم وسعت تر باشد مانند انسان نسبت به حیوان که انسان خاص است و حیوان عام، مال متعلق بشاه مقابل خرجی. یا خاص و خرجی. مخصوص و ممتاز و متعارفی و معمول، اموال واملاک شاه و بیت المال رعایا، خالصه، قسمی پارچه تافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاص
تصویر خلاص
((خِ))
بی غش، ناب، ناآمیخته (طلا، نقره، روغن و جز آن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاص
تصویر خلاص
((خَ))
رهایی یافتن، رهایی، رستگاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخا
تصویر لخا
((لَ))
کفش، پای افزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاص
تصویر خاص
((صّ))
ویژه، برگزیده، منفرد، ممتاز، برگزیده قوم، و عام همه افراد، افراد برگزیده و افراد عادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاص
تصویر خاص
ویژه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خلاص
تصویر خلاص
رها
فرهنگ واژه فارسی سره
آزاد، آسوده، رها، فارغ، مرخص، مستخلص، ول
متضاد: اسیر، گرفتار، درگیر، رهایی، نجات، استخلاص
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خاص
تصویر خاص
Particular, Specific
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خاص
تصویر خاص
конкретный , специфический
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خاص
تصویر خاص
speziell, spezifisch
دیکشنری فارسی به آلمانی