زبان، عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت لسان حال: آنچه از صورت ظاهر که دلالت بر کیفیت و حالت درونی بکند
زبان، عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت لسان حال: آنچه از صورت ظاهر که دلالت بر کیفیت و حالت درونی بکند
کانون ثانی که ماهی است رومی از ماههای زمستان، سمی لبیاض ثلجه. (منتهی الارب) (از آنندراج). نام ماه کانون ثانی. (ناظم الاطباء) ماه جمادی الثانیه. (منتهی الارب) (از آنندراج). نام ماه جمادی الاخره. (ناظم الاطباء) ماههای زمستان، روزهایی که از ژاله یا برف سپید باشد. (ناظم الاطباء)
کانون ثانی که ماهی است رومی از ماههای زمستان، سمی لبیاض ثلجه. (منتهی الارب) (از آنندراج). نام ماه کانون ثانی. (ناظم الاطباء) ماه جمادی الثانیه. (منتهی الارب) (از آنندراج). نام ماه جمادی الاخره. (ناظم الاطباء) ماههای زمستان، روزهایی که از ژاله یا برف سپید باشد. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ لحن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامه تهذیب عادل). آوازهای خوش و موزون. (آنندراج). آوازها. (غیاث اللغات). شکنها در سرود. و رجوع به لحن شود: زنان دشمنان در پیش ضربت بیاموزند الحانهای شیون. منوچهری. بیندیش از آن خر که بر چوب منبر همی پای کوبد به الحان قاری بدان رقص و الحان همی بر تو خندد تو از رقص آن خر چرا سوگواری ؟ ناصرخسرو. فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها. ناصرخسرو. بر گل نو زندباف مطربی آغاز کرد خواند به الحان خوش نامۀ پازند و زند. سوزنی. آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی جغد است پی بلبل نوحه ست پی الحان. خاقانی. سلیمانم نه خاقانی که جانم بدان داودی الحان تازه کردی. خاقانی. در باغ ثنای صاحب الجیش چون فاخته ساخته ست الحان. خاقانی. هر صبحدم نسیم گل از بوستان تست الحان بلبل از نفس دوستان تست. سعدی. - خوش الحان. رجوع به خوش شود. - صناعه الحان، موسیقی. رجوع به موسیقی شود. - علم الحان، موسیقی. رجوع به موسیقی شود. - فن الحان، یکی از دو فن موسیقی، و ازو ملایمت نغمات معلوم شود. (شهاب صیرفی). ، مرد آماسیده اطراف چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پیرامون چشم او آماسیده باشد. (از اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ لَحن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامه تهذیب عادل). آوازهای خوش و موزون. (آنندراج). آوازها. (غیاث اللغات). شکنها در سرود. و رجوع به لَحن شود: زنان دشمنان در پیش ضربت بیاموزند الحانهای شیون. منوچهری. بیندیش از آن خر که بر چوب منبر همی پای کوبد به الحان قاری بدان رقص و الحان همی بر تو خندد تو از رقص آن خر چرا سوگواری ؟ ناصرخسرو. فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها. ناصرخسرو. بر گل نو زندباف مطربی آغاز کرد خواند به الحان خوش نامۀ پازند و زند. سوزنی. آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی جغد است پی بلبل نوحه ست پی الحان. خاقانی. سلیمانم نه خاقانی که جانم بدان داودی الحان تازه کردی. خاقانی. در باغ ثنای صاحب الجیش چون فاخته ساخته ست الحان. خاقانی. هر صبحدم نسیم گل از بوستان تست الحان بلبل از نفس دوستان تست. سعدی. - خوش الحان. رجوع به خوش شود. - صناعه الحان، موسیقی. رجوع به موسیقی شود. - علم الحان، موسیقی. رجوع به موسیقی شود. - فن الحان، یکی از دو فن موسیقی، و ازو ملایمت نغمات معلوم شود. (شهاب صیرفی). ، مرد آماسیده اطراف چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پیرامون چشم او آماسیده باشد. (از اقرب الموارد)