گل تیره و لای سیاهی را گویند که در ته حوضها و کولابها و جویهای آب میباشد. لجن. (برهان). رجوع به لجن شود: پیش دست تو مگر لاف سخا زد ورنه بحر را بهر چه در حلق نهادند لجم. رفیع الدین لنبانی. چون ازو نومید گردد گاو نر آید آنجا که نهاده بد گهر لجم بیند فوق درّ شاهوار پس ز طین بگریزد او ابلیس وار. مولوی. تاجری بر در نهد لجم سیاه تا شود تاریک مرج و سبزه گاه. مولوی. ، به لغت بعضی عربان غوره باشد که انگور نارسیده است. (برهان)
گل تیره و لای سیاهی را گویند که در ته حوضها و کولابها و جویهای آب میباشد. لجن. (برهان). رجوع به لجن شود: پیش دست تو مگر لاف سخا زد ورنه بحر را بهر چه در حلق نهادند لجم. رفیع الدین لنبانی. چون ازو نومید گردد گاو نر آید آنجا که نهاده بد گهر لجم بیند فوق دُرّ شاهوار پس ز طین بگریزد او ابلیس وار. مولوی. تاجری بر دُر نهد لجم سیاه تا شود تاریک مرج و سبزه گاه. مولوی. ، به لغت بعضی عربان غوره باشد که انگور نارسیده است. (برهان)
زمین هموار، غوک، چلپاسه، بد شگون چون چغد گجسته هوا گل تیره و لای سیاه که در ته حوض و کولاب و جوی آب بهم رسد: چون ازو نومید گردد گاونر آید آنجا که نهاده بدگهر. لجم بیند فوق در شاهوار پس ز طین بگریزد او ابلیس وار. (مثنوی لغ) لجمه. لجم: شکار در آن جایگه رفت واسب ملکزاده را در آن جایگاه برد ولجمه ووحل بود. قضا خدا چنان بود که هلاک شد
زمین هموار، غوک، چلپاسه، بد شگون چون چغد گجسته هوا گل تیره و لای سیاه که در ته حوض و کولاب و جوی آب بهم رسد: چون ازو نومید گردد گاونر آید آنجا که نهاده بدگهر. لجم بیند فوق در شاهوار پس ز طین بگریزد او ابلیس وار. (مثنوی لغ) لجمه. لجم: شکار در آن جایگه رفت واسب ملکزاده را در آن جایگاه برد ولجمه ووحل بود. قضا خدا چنان بود که هلاک شد
بلغم، ماده ای سفید و لزج که غالباً هنگام بیماری از داخل بدن و دستگاه گوارش مترشح و به خارج دفع می شود، خلط سینه و بینی، در طب قدیم از اخلاط چهارگانۀ بدن
بلغم، ماده ای سفید و لزج که غالباً هنگام بیماری از داخل بدن و دستگاه گوارش مترشح و به خارج دفع می شود، خلط سینه و بینی، در طب قدیم از اخلاط چهارگانۀ بدن
معرب شلغم. (آنندراج). مأخوذ از شلغم فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). سلجم. لفت. شلغم. (از یادداشت مؤلف). شلجم را عرب لفت خوانند. (نزهه القلوب) : به هر جریب از بقول و خیارزار و جالیز و جزر و شلجم و... دیگر خضریات. (ترجمه تاریخ قم ص 112). رجوع به شلغم، تحفۀ حکیم مؤمن، اختیارات بدیعی و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 323 شود
معرب شلغم. (آنندراج). مأخوذ از شلغم فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). سلجم. لفت. شلغم. (از یادداشت مؤلف). شلجم را عرب لفت خوانند. (نزهه القلوب) : به هر جریب از بقول و خیارزار و جالیز و جزر و شلجم و... دیگر خضریات. (ترجمه تاریخ قم ص 112). رجوع به شلغم، تحفۀ حکیم مؤمن، اختیارات بدیعی و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 323 شود
ظاهراً به معنی وحل و باتلاق است و یا به معنی لجم که گل و لای ته جوی و کولابها باشد: شکار در آن جایگه رفت و اسب ملکزاده را در آن جایگاه برد و لجمه و وحل بود قضاءخدا چنان بود که هلاک شد. (مجمل التواریخ گلستانه)
ظاهراً به معنی وحل و باتلاق است و یا به معنی لجم که گل و لای ته جوی و کولابها باشد: شکار در آن جایگه رفت و اسب ملکزاده را در آن جایگاه برد و لجمه و وحل بود قضاءخدا چنان بود که هلاک شد. (مجمل التواریخ گلستانه)