جدول جو
جدول جو

معنی لجان - جستجوی لغت در جدول جو

لجان(لِ)
شتر سرکش. لجان فی النوق کالحرون فی الخیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لجان(لَجْ جا / لُجْ جا)
نام رودباری است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
لجان(زَ)
لجون. سرکش گردیدن، گران رفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لجان
سرکشی گران رفتن: در ستور
تصویری از لجان
تصویر لجان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لعان
تصویر لعان
یکدیگر را لعن کردن، یکدیگر را نفرین کردن در نزد حاکم شرع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لسان
تصویر لسان
زبان، عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت
لسان حال: آنچه از صورت ظاهر که دلالت بر کیفیت و حالت درونی بکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لجام
تصویر لجام
دهانۀ اسب، معرّب واژۀ پارسی لگام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لجاج
تصویر لجاج
ستیزه کردن، سرسختی نمودن، ستیزگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیان
تصویر لیان
درخشان، تابان، فروزان، بافروغ، برای مثال گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان / کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان (فرخی - ۳۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجان
تصویر مجان
رایگان، بی عوض، مفت، مجانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلجان
تصویر خلجان
پریدن پلک چشم، اضطراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لجام
تصویر لجام
آنچه به آن فال بد می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبان
تصویر لبان
شیر مکیدن، شیر نوشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
رجل ملجان، مرد ناکس که شیر ناقه بمکد از ناکسی و ندوشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجل ملجان و مصّان، مردی که ازلئامت شیر شتر و گوسفند را از پستان آنها بمکد و آن را ندوشد مبادا که شنیده شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای است بین ارجان و شیراز. قریه ها و حصارها دارد. (از معجم البلدان). ناحیه ای است به فارس میان ارجان و شیراز. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
نام جائی است، و در شعر ابودؤاد ایادی آمده است:
بالبطن من علجان حل ّ به
دان فویق الارض اذ ودقت.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
درختان خاردار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
ملخ بسیار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و صاحب تاج العروس آنرامصحف دیجان دانسته است. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُلْ لَ)
گیاهی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِلْ لِ)
خشکنای گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ کُ)
پیش درآمدن و پیشی. (منتهی الارب) (آنندراج). تقدم. (اقرب الموارد). پیشی گرفتن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پریدن چشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
دهی است از دهستان فعله کری بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاه. دارای 110 تن سکنه. آب آن از رود خانه گاورود و محصول آنجا غلات، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت، قالیچه و جاجیم و پلاس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
مودت. محبت. عشق. (ناظم الاطباء) ، خواهش. آرزو، خارخار، میل خاطر. رغبت. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قریه ای است در نزدیکی کمسان، و نسبت بدان بلجانی شود. (از اللباب فی تهذیب الانساب). قریۀ بزرگی است بین بصره و عبادان (آبادان) و از طرف ’کیش’ محل ورود کشتیهایی است که کالاهای هند را حمل می کنند، و از جانب ملک کیش والی و قلعه ای در این قریه می باشد و یاقوت گوید آن قریه را بارها دیده است که آخرین بار آن سال 588 هجری قمری یا پس از آن بوده است. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
سواقی الزرع. (تاج العروس). درختی است: نبیه، شاخ درخت فلجان. (از منتهی الارب) ، پوست گورخر. (یادداشت مؤلف از ابن الندیم). و الروم یکتب فی الحریر الابیض و الرق و غیره، و فی الطومار المصری و فی الفلجان، و هو جلود الحمیر الوحشیه. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(لَ یِ)
از دههای الجیل به قم. (تاریخ قم ص 136)
لغت نامه دهخدا
خلیدن، دودلی، جستن اندام، خارخار آه بی ساجد سجودی چون بود ک گفت بی چون باشد و بی خارخار (مولانا) تازی ک گشنیز از گیاهان پریدن پلک چشم، جستن پهلو یا عضو دیگر، لرزیدن تکان خوردن، اضطراب، بخاطر در آمدن، میل خاطر خواهش چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلجان
تصویر دلجان
دیرگاه، ملخ بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دجان
تصویر دجان
شیر خواره، جمع دجن، باران های پیاپی ابر سترون ابر سیاه بی باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلجان
تصویر غلجان
هموار و یکسان رفتن در ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجان
تصویر تجان
دیوانه گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجان
تصویر بجان
از ته دل، از تصمیم قلب، از دل وجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلجان
تصویر خلجان
((خَ لَ))
لرزیدن، تکان خوردن، اضطراب، میل خاطر، خواهش چیزی
فرهنگ فارسی معین
تپش، لرزش، اضطراب، دلهره، نگرانی، بیم، آرزو، رغبت، خارخار، خواهش، میل، محبت، عشق، مودت، پریدن چشم، به خاطر درآمدن، به خاطررسیدن، به ذهن خطور کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد