جدول جو
جدول جو

معنی لثقه - جستجوی لغت در جدول جو

لثقه
(لَ ثِ قَ)
نوعی از تب. (غیاث). حمی البلغمیه اللازمه. (بحر الجواهر). حمای بلغمیۀ لازمه
لغت نامه دهخدا
لثقه
لثقه در فارسی تب گشی (گش بلغم)
تصویری از لثقه
تصویر لثقه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

شکستگی و گرفتگی زبان به طوری که حرف «س» را «ٍث» و «ر» را «غ» تلفظ کنند
فرهنگ فارسی عمید
تکۀ نخ یا ابریشم به هم پیچیده که در دوات می گذارند و مرکب روی آن می ریزند، لیف، لیق
فرهنگ فارسی عمید
(لُ غَ)
گرفتن زبان یا شکستگی زبان که حرف سین را ثاء گفتن یا راء را غین یا لام و سین را ثاء و گاف را جیم یا حرفی را بجای حرفی دیگر گویند یا نیکو برداشته ناشدن زبان جهت گرانی. (منتهی الارب). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: لثغه، چنان باشد که حرفهاء چون سین و راء و غیر آن درست نتوان گفت
لغت نامه دهخدا
(قَ)
پارۀ مسکه. مسکه، مسکۀ با خرمای تر آمیخته، روغن با خرمای تر آمیخته. (منتهی الارب) ، روغن تازه
لغت نامه دهخدا
(قَ)
آنچه در دوات نهند از لاس و موی وجز آن. (منتهی الارب). ریقه. صوف و مانند آن که در دوات کنند. پشم یا ابریشم که در دوات بود. (السامی فی الاسامی). سفت. صوف دویت. (زمخشری). آنچه از نخ یا ابریشم و جز آن در دوات نهند و بر آن مرکب ریزند. کرسف. صوف دوات که در سیاهی تر کنند. (غیاث). پرز. (منتهی الارب). پرزه. لیق. (آنندراج) (غیاث) :
چون لیقۀ دوات کهن گشته
پوسیده گشت در تن مردارش.
خاقانی.
هرشفه، لیقۀ دوات که خشک گردد. الاقه، لیقه انداختن در دوات. (منتهی الارب) ، صوف یا نخ که در چراغ های روغن گذارند. علامی فهامی در آئین اکبری در بیان ضوابط شمع و چراغ خانه نویسد: در هر فتیله یک سیر روغن و نیم سیر لیقه به کار رود. (از آنندراج) ، گل چسبنده که بر دیوار اندازند و بچسبد. (منتهی الارب) ، جامۀ کهنه به آب مستعمل. (آنندراج) ، چیزی سیاه که در کحل کنند. (منتخب اللغات). لیق
لغت نامه دهخدا
(سَ)
لیق. لیقه انداختن در دوات و نیکو کردن سیاهی آن را. (منتهی الارب). صوف و مانند آن در دوات کردن. (منتخب اللغات). رجوع به لیق شود
لغت نامه دهخدا
(لَ هََ قَ)
تأنیث لهق. (منتهی الارب). ج، لهقات
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ)
ساعت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ قَ)
آنچه در کپچه و ملعقه برداشته شود. (منتهی الارب). مقداری که در یک ملعقه جای گیرد، از معجونات وزنی معادل چهار مثقال. (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
(لَ حَ قَ)
جمع واژۀ لاحق
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ)
یکبار لیسیدن. (منتهی الارب). لعق، اندک هرچه باشد. یقال: فی الارض لعقه من ربیع، ای قلیل من الرطب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ قَ)
آنانکه بر چشم مردم زنند به پنجه، چاههای سرتنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ)
زیرکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ بِ قَ)
تأنیث لبق، زن نیکوکرشمه. (منتهی الارب). لبیقه
لغت نامه دهخدا
(لَ یَ)
امراءه لثیه، ، زن که اندام نهانی و اندامش خوی آرد. امراءه لثیاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ یَ)
درخت با شلم روان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ مَ)
هیئت دهان بندبستگی. گویند هی حسنه اللثمه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ قَ)
لزقه. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(لَ قِ)
سیمون - نیکون - هانری. وکیل و یکی از ارباب مطبوعات فرانسوی، مولد رمس و مقتول در پاریس (1736-1794 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(لُ قَ)
نام شهری به اسپانیا در هشتادهزارگزی مرسیه. رجوع به لورقه شود. حصنی به خاور اندلس در مغرب مرسیه و مشرق مریه و میان آن دو سه روز راه است. خلف بن هاشم اللرقی ابوالقاسم که از محمد بن احمد العتبی روایت کند منسوب بدانجاست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
لاغه. تنگ. عدل. لنگه. تا. تابار. یکی از دو قسمت بار اشتر یا خر، یک لاقه انگور یک لاقه برنج و غیره
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوقه
تصویر لوقه
پاس تسو 24، 1 شبانروز (ساعت) کره
فرهنگ لغت هوشیار
لیقه در فارسی: پر زآمه پر زامه آنچه از لاس و پشم و موی و جز آن که در دوات مرکب نهند صوف دوات پرز لیق لیفه: خامه در مرگ تو شد مویه کنان لیقه در سوک تو شد موی کنان. (بهار 212: 2)، صوف یا نخ که در چراغهای روغن گذارند: در هر فتیله یک سیر روغن ونیم سیرلیقه بکار رود، ماده ایست که درسرمه کنند لیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعقه
تصویر لعقه
گنجای کبچه (ملعقه)
فرهنگ لغت هوشیار
لثغه در فارسی: تک زبانی دهان گرفتن زبان و شکستگی آن بطوری که حرف سین را ثاء یآرا راغین گویند و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لثقق
تصویر لثقق
خلاب، شرجی تر و گرم و بی باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لثمه
تصویر لثمه
دهان بند بستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحقه
تصویر لحقه
از پس رساندگان از دنبال پیوستگان
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی لاغه لنگه لنگه بار تنگ لنگه عدل: یک لاغه انگور یک لاغه برنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عثقه
تصویر عثقه
فراخی سال ارزانی
فرهنگ لغت هوشیار
((قِ))
نخ ابریشم در هم پیچیده ای که در دوات می گذارند و مرکب را روی آن می ریزند
فرهنگ فارسی معین
((لُ غَ یا غِ))
گرفتن زبان و شکستگی آن به طوری که حرف سین را ثاء یا راء را غین گویند و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاقه
تصویر لاقه
((قِ یا قَ))
تنگ، عدل، لنگه
فرهنگ فارسی معین