جدول جو
جدول جو

معنی لته - جستجوی لغت در جدول جو

لته
پارچۀ کهنه، ژنده
تصویری از لته
تصویر لته
فرهنگ فارسی عمید
لته
(لَتَ / تِ / لَتْ تَ / تِ)
کهنه. خرقه. پینه. قطعه ای از جامۀ کهن یا نو. ژنده. پارۀ جامه. (برهان). فرام. فرامه. رکو. رکوه. روکا. لجام (در معنی لته). معرکه:
دوزیم قبا بهر قدت از گل سوری
تا خلعت زیبای تو از لته نباشد.
امیرخسرو.
لتۀ گیوه شده جامۀ منعم قاری
دلق درویش بدان سیرت و سان است که بود.
نظام قاری (دیوان البسه ص 60).
پیراهن شسته ام دو صدره ای دل
پوسیده و لته شده و بیحاصل.
نظام قاری (دیوان البسه ص 123).
قاری لت کتان که کنون میکنی نگه
روزی چو لته لت زده در زیر پا رود.
نظام قاری (دیوان البسه ص 66).
بزد کوه را ژنده دلقی عصا
که ای سرزده لته چین گدا.
نظام قاری (دیوان البسه ص 176).
موسی را در لته ای پیچیده و در تنور انداخت. (قصص الانبیاء ص 90). طلاسه، لتۀ پاک کردن لوح. کقل، لته پارۀ گردن گاو که زیریوغ باشد. ممحاه، لته پاره ای که بدان پلیدیها پاک کنند. (منتهی الارب). مطرده، لته پاره ای تر که بدان تنور را پاک کنند. طحربه، لته پاره. طخربه، لته پاره. هرشفه، لته پاره ای که بدان آب باران بردارند از زمین و در دلو فشارند به خشک سال. (منتهی الارب). ما علیه قزّاع ، ای قطعه خرقه، نیست نزد او لته پاره ای. قشاع،یقال ما علیه قشاع، ای قزاع نیست نزد او لته پاره ای. (منتهی الارب). قنبع، لته پارۀ دراز مانند کلاه دراز که کودکان پوشند. (منتهی الارب). کماد، لتۀ چرکین که گرم کرده بر عضو دردناک نهند و آن مفید ریح است. (منتهی الارب). جمجم، گیوه و آن پاافزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد، معرّب چمچم. (منتهی الارب). لتۀ حیض، رکوی حیض، کهنۀ بی نمازی، کهنۀ پیش زنان، خرقۀ حائض، ثمله، محیضه، حیضه، معباءه. (منتهی الارب). فرصه، لته یا پنبه پاره و جز آن که زن حائض اندام خود را بدان پاک سازد. (منتهی الارب).
- لته به دهن نیامدن، دستمال پیش دهن گرفتن در حالت افراط خنده چنانکه گویند اختیارش از خنده رفت و لته به دهن نیامد. (آنندراج).
- مثل لتۀ حیض، سخت بی آبرو شده از دشنامهای شنوده و استخفافها.
- مثل لتۀ حیض کردن کسی را، او را دشنام های بسیار دادن. تمام عیوب وی را برشمردن.
، پالیز خربزه و خیار. (آنندراج) ، تخته های مستطیلی است که در بعض نقاط گیلان بجای سفال استعمال میشود
لغت نامه دهخدا
لته
کهنه، پینه، ژنده، پاره جامه، لجام، لنگه در
تصویری از لته
تصویر لته
فرهنگ لغت هوشیار
لته
((لَ تُِ))
تکه پارچه کهنه، تخته های مستطیلی که در بعضی نقاط گیلان و مازندران به جای سفال پشت بام به کار برند، لنگه در
تصویری از لته
تصویر لته
فرهنگ فارسی معین
لته
پالیز خربزه، هندوانه، خیار و غیره، کشتزار
تصویری از لته
تصویر لته
فرهنگ فارسی معین
لته
پارچه کهنه، کهنه ژنده، پالیز، صیفی کاری، فالیز، کشتزار، مزرعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لته
کرت کشاورزی، تقسیم بندی بین دو تیره یا مرز زمین شالیزاری، که.، باغچه، باغ کوچک و محصور که بیشتر برای سبزی کاری و صیفی کاری.، آبرفت، ته نشین، درد، عده ای، گروهی، از توابع بندپی بابل، باغ کوچک، باغ سبزی کاری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عته
تصویر عته
ناقص عقل شدن، کم عقل شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلته
تصویر غلته
غلتک، استوانه ای سنگین وزن از جنس سنگ یا فولاد که برای هموار کردن خاک، آسفالت یا کاهگل به کار می رود، غلتبان، خودرویی با چرخ های استوانه ای شکل وسنگین که برای تسطیح و هموار ساختن آسفالت تازۀ جاده، خیابان و امثال آن استفاده می شود، استوانه ای از جنس فولاد یا چدن که برای نورد کردن به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(قُ تَ)
ده کوچکی است از دهستان حمزه لو از بخش خمین شهرستان محلات. سکنۀ آن 42 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ / تِ)
جای مردار و ناپاک، یعنی موضعی که در آن سرگین و پلیدی و خاکروبه و جز آن ریزند. مزبله. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَشْ شُءْ)
پیشی گرفتن، فوت کردن و درگذشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
کار ناگاه و بی اندیشه. (منتهی الارب) : خرج الرجل فلتهً، یعنی بغتهً. (از اقرب الموارد) ، آخرین شب از هر ماه، آخرین روز که سپس از وی ماه حرام باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ تَ)
اول شب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ لَتَ)
یک سهو در حساب. ج، غلتات. (فرهنگ ناظم الاطباء). قیاساً میتواند اسم مره از غلت باشد
لغت نامه دهخدا
(غُ تَ)
اسم مصدر از غلت به معنی غلط. (از اقرب الموارد). رجوع به غلت شود
لغت نامه دهخدا
محلی است در تونس
لغت نامه دهخدا
(غَ / غُ تَ / تِ)
چوبی گرد و استوانه ای که بدان خمیر نان را پهن کنند. (ناظم الاطباء) ، غلته به فتح اول نوردی که کلاهدوزان به کار برند و آن را مردانه نامند. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 185ب)
لغت نامه دهخدا
(قَ لِ تَ)
شاه قلته، گوسفند که شیر او شیرین نباشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ تَ / تِ)
به معنی دوم قلتبان است که دیوث و قواده باشد. (برهان). قلته = قرته = قلتبان. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به قلتبان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تِ)
ارمک. درختی است از گونۀ ریش بز، و در تپه های اطراف کرج دیده میشود. (درختان جنگلی ایران تألیف حبیب الله ثابتی ص 17). و رجوع به ارمک و ریش بز شود، بگل درگرفتن حوض را، برچسبیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ تَ)
عطیۀ قلیل. (منتهی الارب) ، میل کردن، یقال التد عنه، ای زاغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بته
تصویر بته
سنگ درازی که بدان داروها سایند مقمع. بوته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلته
تصویر فلته
هلک کاری، واپسین شب ماه
فرهنگ لغت هوشیار
واهریدن زپاکیدن (غلت کردن) آغاز شب چوبی استوانه یی که بدان خمیر نان را پهن کنند، لوله کوچکی که می غلتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الته
تصویر الته
سوگند دروغ ارمک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شته
تصویر شته
بیمار و دردمند، درمانده و ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سته
تصویر سته
لجاج، ستیزه
فرهنگ لغت هوشیار
وسیله ای که برای گرفتن حیوانات بکار میرود، دام، پایه نردبان هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رته
تصویر رته
فندق هندی بندق هندی
فرهنگ لغت هوشیار
مغاک آبگیر، فرورفتگی درسنگ درتن آدمی نادرست نویسی غلته غلتبان دیوث قواد قرمساق: شلغم و باقلی است گفته تو نمک ای قلتبان، ترا باید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلته
تصویر غلته
((غَ یا غُ تِ))
چوبی استوانه ای شکل که با آن خمیر نان را پهن کنند
فرهنگ فارسی معین
آشغال ریز، غوطه
فرهنگ گویش مازندرانی
شاخه ای از درخت، یک خوشه از شالی یا گندم، شانس
فرهنگ گویش مازندرانی
ناله، زاری، فریاد از روی ترس
فرهنگ گویش مازندرانی