جدول جو
جدول جو

معنی لبابیدی - جستجوی لغت در جدول جو

لبابیدی(لَ)
الشیخ لبابیدی الدمشقی، احمد بن مصطفی. صاحب لطائف اللغه، و هی یشتمل علی غریب اللغات اللطیفه المعانی الدقیقه المبانی علی کثیر من الامثال و الحکم. جمعه مؤلفه من کتب اللغه الموثوق بها کالقاموس و فقه اللغه و مزهر السیوطی و الاشباه و النظائر. (معجم المطبوعات ج 2)
احمد البیروتی. صاحب ’ذیل قانون اصول المحاکمات الحقوقیه الموقته’ مترجم از ترکی به عربی. (معجم المطبوعات ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاقیدی
تصویر لاقیدی
بی قیدی، بی بند و باری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
لابه کردن، زاری کردن، فروتنی کردن، درخواست کردن
فرهنگ فارسی عمید
(قَ / قِ)
بی قیدی. سهل انگاری. لاابالی گری
لغت نامه دهخدا
(لُ دا)
ابل ٌ لبادی، ناقۀ گلو و سینه گرفته از بسیار خوردن صلیان. ناقه لبده کذلک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُبْ با دا)
لبدی. مرغی است وگویند چون لفظ لبادی البدی را نزدیکش گویند و مکرر کنند بر زمین فرودآید و می دوسد پس میگیرند آن را، گروه فراهم آمده از مردم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شاعری وقصه خوانی و سخن گزاری. (برهان). رجوع به لبید شود
لغت نامه دهخدا
(بُدْ دی)
لاعلاجی. ناچاری. بی چارگی. ضرورت. ناگزیری. آنچه که بالضروره باشد و از آن چاره نبود. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(هَُ لَ)
یاقوت حموی در معجم البلدان ذیل کلمه هبود، این کلمه را جمع هبود که نام آبی است دانسته، به اعتبار آبهای اطرافش. و چنین آورده: ابومنصور گوید که ابوالهیثم این بیت را برایم خواند:
شربن بعکاش الهبابید شربه
و کان لها الاحفی خلیطاً تزایله.
و گفت که ’عکاش الهبابید’ آبی است که به آن هبود گفته میشود، پس آن را جمع می بندند به اعتبار اطرافش. (معجم البلدان. چ جدید. ج 20 ص 391). ولی معجم متن اللغه آن را صورتی ازکلمه هبود دانسته است
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
لابه کردن:
بدار دنیا چون برفروخت آتش ظلم
سکار آن بجهنم همی خورد چو ظلیم
چو خون و ریم بپالوده خیره از مردم
به دوزخ اندرلابد که خون دهندش و ریم.
سوزنی.
، لافیدن، سخنان زیاده از حد گفتن. خودستائی کردن، پرگوئی. هرزه گوئی. (برهان). رجوع به لائیدن و لاییدن شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عشیره ای است از ذوی عیاض از قبیلۀ عوازم که مسکن آنها نزدیک مطیر و عجمان بین کویت و ساحل خلیج فارس است. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب به عبادید و عبابید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عبادید و عبابید شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عبادید. گروه های مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، گروه درگذشته و پریشان و متفرق شده و دونده به هرسوی، یقال: صار القوم عبابید، ای متفرقین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، راههای دور. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و فی اللسان: الاطراف البعیده. (اقرب الموارد) ، بیشه ها. (منتهی الارب) (آنندراج). عبابید و عبادید دو جمعند که مفردی از لفظ آنها نیامده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شعبه ای از طایفۀ هفت لنگ ایل بختیاری است، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
فلفل، (تذکرۀ ضریر انطاکی چ مصر)، و آن مصحف باباری است و در تحفۀ حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه و برهان هم باباری آمده است، رجوع به باباری شود
لغت نامه دهخدا
(لَبْ با دی ی)
منسوب است به سکه اللبادین که محلتی است به سمرقند و کوی نمدگرانش خوانند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لابدی
تصویر لابدی
ناچاری ناچاری، بی چارگی، ضرورت، ناگزیری
فرهنگ لغت هوشیار
به گونه رمن گروه های مردم، گروه های پریشان، گروه های سر در گم، راه های دو، بیشه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
خودستایی کردن، لاف و گزاف گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
((دَ))
لابه کردن، زاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
التماس کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
بطالت، بی اعتنایی، بی خیالی، بی غمی، تن آسایی، لاابالیگری
متضاد: انضباط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلادیده، رنج کشیده
فرهنگ گویش مازندرانی