جدول جو
جدول جو

معنی لبائن - جستجوی لغت در جدول جو

لبائن(لَ ءِ)
جمع واژۀ لبون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بائن
تصویر بائن
آشکار، هویدا، واضح، ظاهر، جداشونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبان
تصویر لبان
شیر مکیدن، شیر نوشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبان
تصویر لبان
صنوبر، کندر
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
جمع واژۀ لبون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
سینه. میانۀ سینه. مابین دو پستان. سینۀ ستور شکافته سم بخصوص. (منتهی الارب). فروتر از سینه و جایگاه بربند اسب. (مهذب الاسماء). فروتر سینه. (بحر الجواهر) ، شیر زن
لغت نامه دهخدا
(لَبْ با)
الشیخ لبان، محمد بن محمداللبان الاسکندری الشافعی، صاحب باقه الریحان فیما یتعلق بلیله النصف من الشعبان، که ’فضائل لیله النصف من شعبان لابی الحسن البکری’ را به دنبال آن آورده است. (معجم المطبوعات ج 2)
ابن باشهری الجیلی پدر ابوالحسن کوشیار. (تتمۀ صوان الحکمه ص 83)
لغت نامه دهخدا
(لَبْ با)
شیرفروش، خشت زن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
از یونانی لیبانوس و لاتینی الیبانوس. کندر که صمغی است. (منتهی الارب). کندر. (اختیارات بدیعی). کندر و آن نوعی از علک است. علک. (دهار). معرب از لیبانوس یونانی و آن کندر است. (فهرست مخزن الادویه). کندر دریایی. (برهان قاطع در کلمه خردۀ کندر). صمغی است که آن را کندر میگویند و درخت آن مانند درخت پسته میباشد و گل و میوه و بار و تخم ندارد. (برهان). ابن بطوطه درخت لبان را در مل جاوه دیده است و گوید درخت لبان خرد است به اندازۀ بالای آدمی و گاهی کوتاه تر، شاخهای آن چون شاخ حرشف (انگنار) با برگهای کوچک و تنک و لبان صمغی باشد بر شاخهای این درخت. ابوریحان در صیدنه گوید: کندر است، بعضی از خواص او اینجا بیان کنیم: پوست او آنچه سطبر بود خوب باشد و خوشبوی بود و کهنه نباشد و او را پوست درخت مارد نیامیخته باشند نیکوتر بود و علامت آنکه خالص بود آن است که چون سوخته شود بوی او خوش باشد. دخان او را سادا گویند و گفته اند درخت او به درخت پسته مشابه بود و او را تخم و میوه نباشد و طریق تحصیل لبان آن است که پوست از درخت باز کنند و بر چوب او زخمهااز تیر و کارد کنند تا لبان از او مترشح شود بامدادآنچه جمع شده باشد بردارند. طایفه ای که در زمین شحرباشند گویند که درخت او به درخت خار مشابهت دارد و برگهای او را طول زیاده از عرض بود و از ساحل دور است و بر کوهها باشد چون فصل تابستان هوای آن موضع رطب شود از زیر آن درختان آبی بیرون آید و بر آن کوهها حوضها باشد از آن آب پر شود و آن آب سرد نباشد تا هوای آن موضع از تری به خشکی مبدل شود پس اهل آن موضع آن آب را بخورند کندر از آن درختان حاصل کنند و هر گاه کندر ببندد و خشک سازند. اوریباسیوس گوید لبان: او را به یونانی لیبانوس گویند و به ترکی کوچی. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صمغ شاه صینی است و برگ صینی تنبول است. (دمشقی) : و لبان از آنجا (از شهر شحر، به عربستان) برند به همه جهان. (حدود العالم). لبان جاوی. (دمشقی). بستک. بستج. حصی لبان الجاوی. حسن لبه. (مخزن الادویه)، صنوبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ لبانه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
جداشونده. (از منتهی الارب). جدا:
پور سلطان گر بر او خائن شود
آن سرش از تن بدان بائن شود.
(مثنوی).
لغت نامه دهخدا
نام قومی از خلخیان است که در کرمین کث نشینند. (حدود العالم). صاحب مجمل التواریخ گوید: پادشاه لبان را قتکین لبان گویند. (مجمل التواریخ ص 421)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لار 3هزارگزی جنوب باختر لار. کنار راه فرعی لار به خنج، دامنه. گرمسیر و مالاریائی. سکنۀ آن 294 تن وآب آن از چاه است. محصول آنجا، غلات خرما (دیمی) و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ)
حلقۀ ریسمانی باشد که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسبان و خران بدفعل را در آن ریسمان نهاده تاب دهند تا عاجز شوند و حرکات ناپسند نکنند. (برهان). لویشه. لبیش. لبیشه. لواشه. لباشه. لباچه
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان کاغه، بخش دورود، شهرستان بروجرد، واقع در 15 هزارگزی شمال دورود، کنار راه مالرو تندرو به دوخواهران. دارای 418 تن سکنه. محصول آنجا غلات و تریاک، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و از دو محل بنام بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
حلقه ریسمانی که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب و خر چموش را در آن ریسمان نهند و تاب دهند تا عاجز شود و حرکات ناپسند نکند
فرهنگ لغت هوشیار
سینه میان پستان، شیر خوارگی عبری تازی گشته بناست (کندر) بنا هست کوهی، ناژو (صنوبر) کندر. یا لبالب ذکر. کندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائن
تصویر بائن
جدا شونده، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
((لَ شَ))
حلقه ریسمانی که بر سر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب و خر چموش را در آن ریسمان نهند و تاب دهند تا عاجز شود و حرکات ناپسند نکند
فرهنگ فارسی معین