جدول جو
جدول جو

معنی لایم - جستجوی لغت در جدول جو

لایم
ملامت کننده، نکوهش کننده، سرزنش کننده
تصویری از لایم
تصویر لایم
فرهنگ فارسی عمید
لایم(یِ)
لائم. رجوع به لائم شود. ملامت کننده. نکوهنده
لغت نامه دهخدا
لایم
ملامت کننده سرزنش کننده نکوهش کننده نکوهنده جمع لائمین (لایمین) لوائم (لوایم)
فرهنگ لغت هوشیار
لایم((یِ))
ملامت کننده، نکوهنده
تصویری از لایم
تصویر لایم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لایه
تصویر لایه
(دخترانه)
پوشش، نام زنی در رمان باغ بلور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لئیم
تصویر لئیم
بخیل، ناکس، فرومایه.
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لطیم
تصویر لطیم
هر خوش بوی که مابین چشم و گوش مالند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحیم
تصویر لحیم
آلیاژی که با آن دو قطعه فلز را به هم جوش بدهند، اتصالی که با این آلیاژ شده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامی
تصویر لامی
به شکل «ل»
در علم زیست شناسی استخوان لامی، استخوانی به شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد
صمغی زرد رنگ و خوشبو که از درختی در هندوستان گرفته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الیم
تصویر الیم
دردناک، دردآورنده، بسیار دردناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لایمه
تصویر لایمه
لایم، سرزنش
فرهنگ فارسی عمید
(طَ یِ)
اسم موضعی است که شاعول عساکر خود را آنجا جمع کرد و ایشان را قبل از هجوم بر بنی عمالیق سان دید. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ)
جمع واژۀ علامت. این لفظ در عربی استعمال نشده بلکه در فارسی به قانون عربی ساخته شده است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
گوشتدار، گوشتخوار، گوشت خوارننده، در گویش بندری: کشتی گیر: گیر کردن کشتی به تک خدواند گوشت، آنکه بمردمان گوشت دهد، آزمند بگوشت گوشتخوار، گیر کردن کشتی بزمین در دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاثم
تصویر لاثم
کوبنده، شکننده، بوسه دهنده، دهان بندنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لادم
تصویر لادم
زننده، سیلی زننده، پینه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
اپایستک بایسته، پیوسته، در بایست و هر چه در بایست بود بدو داد و به راه افکند، اورتش (تغییر نا پذیر) ناگزیر دربایست واجب: وفا نمودن بان واجب است و لازم، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد: این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان، امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود. لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را. ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا. ج - لازم ماهیت. یا اعراض لازم. اعراضی که لازمه ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شی کافی در انتزاع آنها باشد، بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز، تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب: تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل، فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی، ملازم: دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق. (اسیری لاهیجی لغ) یا ذکر لازم و اراده ملزوم. یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شی را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه: درین اطاقظفتاب است. یعنی نور آفتاب. یا لازم و ملزوم. دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازمه وجود دیگری باشد، یار وفادار که هرگز مفارقت نکند. واجب، ناگزیر، کردنی، فریضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قایم
تصویر قایم
در تداول، سخت، محکم و بمعنی پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غایم
تصویر غایم
قایم، محکم، سخت، غایم، صدا کن، نهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامی
تصویر لامی
لامی در فارسی بر گرفته از واژه اندلسی سگز غندرون
فرهنگ لغت هوشیار
برازنده سزاوار شایسته در خور: سلجوق... شش پسر داشت همه سزاوار مهتری و لایق سروری، جمع لایقین. درخور، سزاوار، شایان، شایسته، زیبا، برازنده، جدیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیم
تصویر الیم
درد آور
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه روزه گیرد روزه دار روزه گیر جمع صایمین، یکی از امعا که پس از اثنا عشر قرار دارد و بدان پیوسته است معا صایم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تایم
تصویر تایم
بیوه شدن، زمانی بگذرد و ازدواج نکرده باشد فرصت، زمان، وقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایم
تصویر دایم
جاوید پایدار، همیشه همواره
فرهنگ لغت هوشیار
چرنده جمع سوائم (سوایم)، توضیح چارپایانی که بچرا روند بر حسب عادت مانند: شتر اسب گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع علامت. توضیح در کتب معتبر لغت عرب نیامده و آن را به سیاق عربی ساخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
مونث لایم جمع لوائم (لوایم)، ملامت نکوهش: و در مراقبت حق به لایمه خلق و گفتگوی لشکر التفات ننمایند
فرهنگ لغت هوشیار
پیدا شونده، آشکار هویدا: او (امیرمنتصر) این قطعه - که آثار مردی از معانی آن ظاهر و لایح است - انشا کرد، درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علایم
تصویر علایم
((عَ یِ))
جمع علامت، نشانه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دایم
تصویر دایم
پایا، همیشگی، پاینده، همیشه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لایه
تصویر لایه
قشر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قایم
تصویر قایم
پنهان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لازم
تصویر لازم
بایسته، دربایست، بایا، نیازین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لایق
تصویر لایق
شایسته، سزاوار
فرهنگ واژه فارسی سره