جدول جو
جدول جو

معنی لاهز - جستجوی لغت در جدول جو

لاهز
(هَِ)
کوه و پشته ای که راه را تنگ و دشوار کند. (منتهی الارب). کوه بلند که در میان دو کوه بود چنانکه راه بسته بود. (مهذب الاسماء) ، دائرهاللاهز، دائرۀ تندی زیر بناگوش اسب و آن منحوس است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لاهز
(هَِ)
ابن قریظ. از معاصرین ابومسلم خراسانی و عیسی بن معقل و دامادسلمه بن کثیر خزاعی. (انساب سمعانی). صاحب مجمل التواریخ گوید: هنگامی که عیسی بن معقل را خالد امیرالعراقین به کوفه بازداشت از بهر باقی خراج و بومسلم آنجا رفت. داعیان از نقباء محمد بن علی الامام چون سلیمان بن کثیر و لاهزبن قریظ و قحطبه بن شیب با چند خراسانی به پرسیدن عیسی رفتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 316)
لغت نامه دهخدا
لاهز
گردنه
تصویری از لاهز
تصویر لاهز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاهی
تصویر لاهی
مشغول لهو و لعب، بازی کننده، کنایه از غافل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاه
تصویر لاه
لاس، نوعی ابریشم پست، ابریشم نخاله، کژ
فرهنگ فارسی عمید
اصل است مر جلاله را (نزد سیبویه)، الف و لام بر آن داخل کردند ’اﷲ’ و جانشین اسم علم شد، مانند عباس و حسن، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
چوب پاره ای که بدان سوراخ تبر و چرخ چاه را تنگ کنند. (منتهی الارب) ، داغ که بر زیر گوش اشتر نهند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ لَ)
درآمیختن با قوم. در میان قوم شدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، لگد زدن بر سینه. مشت بر سینه زدن. لکز. مشت بر تندی زیر بناگوش و بر گردن زدن. (منتهی الارب). مشت بر گردن زدن. (اززوزنی) ، نیزه بر سینه زدن. (منتهی الارب). مشت و نیزه بر سینه زدن. (منتخب اللغات) ، به سر زدن شتربچه و بره پستان مادر را وقت شیر مکیدن. (منتهی الارب) ، بازداشتن. (زوزنی) ، دوموی شدن. (منتهی الارب). آمیختن سپیدی موی با سیاهی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
در قفقاز در سواحل جنوب شرقی طرابزون و جهت باطوم قومی بدین نام ساکن اند که با مردم گرجستان قرابت جنسی دارند، سیمای آنها بتمام از نژاد قفقازست با سرهای بزرگ و پیشانی بلند و بینی راست و بیش و کم گاهی شکسته با موهای بلوطی و چشمانی میشی یا آبی، وقد و قامتی موزون و مشی و حرکتی دلپسند، جسور و چست و چالاک و کاری و با ذکاوت، هر چند در جنگ گاهی میل به یغما دارند، در سایر امور معاشرت نهایت متدین و درستکار و راستگو میباشند، در کشتی رانی مهارتی تام دارند و غالباً در بحریۀ عثمانی سابقاً صاحب منصبان از این طایفه بودند، با اینکه اصلا از مردم قفقازند ولی امروزه زبان اصلی خود را فراموش کرده و به ترکی تکلم میکنند، غالباً افراد این قوم مسلمانند و بعض عیسویان که در میان آنها مشاغلی دارند ازین قوم نباشند و بعضی میگویند که اصل آنها از مهاجرین یونان است
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
نزدیک شونده. (آنندراج). آنکه نزدیک می آید و نزدیک می کشد. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی از نهز است. رجوع به نهز شود، پسربچه ای که وقت از شیر بازگرفتنش نزدیک شده باشد. چون کودک به فطام نزدیک شود گویند:نهز للفطام. پسر را ناهز و دختر را ناهزه گویند، ناهز قوم، بزرگ و سرپرست قوم که قیام کندبر امور ایشان. ناهزالقوم، کبیرهم و القیم بامورهم و اصله الذی ینهز الدلو من البئر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
لاهجان. لاهیجان نام ناحیتی به گیلان. از آنجاابریشم لاهجی خیزد اما نیکو نبود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نوعی از صورت کشتی که بدان از دریا عبور کنند و این لفظ هندی است، (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
نعت فاعلی بمعنی مفعولی، از حزق. آنکه موزۀ وی تنگ بود بر وی. (مهذب الاسماء). آنکه موزۀ تنگ پای وی فشارده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ مْ مَ)
به معنی اللهم است، یعنی ای بار خدا. قوله:لاهم ّ لا ادری و انت الداری، یرید اللهم، ای بار خدای، و المیم المشدّده فیه عوض من یاء النداء لان معناه یا اﷲ. هذا عندالبصریین و قال الکوفیون اصله اﷲ امنا ای اقصدنا بخیر بحذف منه ضمیرالمتکلم و هو نا لوجودالقرینه وهی سیاق الکلام ثم حذف یاء لطول الکلام ثّم حذفت الالف من ام ّ للوصل فصارت اللهم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام ناحیتی به کلارستاق، (مازندران و استراباد رابینو ص 108 بخش انگلیسی)، دهی از دهستان کلاردشت، شهرستان نوشهر، واقع در دو هزارگزی خاوری حسن کیف، کنار راه حسن کیف به مرزن آباد، کوهستانی، سردسیر، دارای 1140 تن سکنه (عده کمی از ایل خواجو هستند)، آب آن از چشمه و نهر منشعب از سرداب رود، محصول آن غلات و ارزن و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و تهیۀ زغال چوب، صنایع دستی زنان بافتن قالی و جاجیم و شال است، و دبستانی بدانجا باشد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مار. قیل اللات للصنم فمنها سمی بها ثم حذفت الهاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ پِ نِ)
پایتخت کشور هلند. شهری نزدیک دریای شمال دارای 435 هزار سکنه. و دیوان داوری بین المللی بدانجاست. و این دیوان در روز سه شنبه سی و یکم تیرماه 1331 هجری شمسی با همه تشبثات انگلیس رأی به عدم صلاحیت خود (در امر ملی شدن نفت ایران) داد یعنی دخالت دولت انگلیس را در این مورد رد کرد
لغت نامه دهخدا
غافل شونده، (منتخب اللغات)، لاعب، بازی کننده، بازیگر، (دهار) : لاهی الهی را درک نتواند کرد، (از کشف المحجوب)، موحد الهی بود نه لاهی، (از کشف المحجوب)،
پرهیز کن از لهو از آنکه هرگز
سرمایه نکرده ست هیچ لاهی،
ناصرخسرو،
کی کند جلوه عز اللهی
قدس لاهوت بر دل لاهی،
جوینی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نعت فاعلی از لکز بمعانی لگد زدن بر سینه و مشت بر گردن زدن و به دست یا به کارد زدن بر سینه و گلو. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
لو پر فرانسوا دو. یکی از آباء یسوعیین. مولد قصر اکس (فرز) (1624-1709 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نعت فاعلی از لمز به معانی آشکار شدن پیری و اشاره کردن به چشم و مانند آن و عیب کردن و زدن و دور کردن و سپوختن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
نام قریتی از اعمال آمل طبرستان و آن را قلعۀ لارز گویند و میان آن و آمل دو روزه راه است. ابوجعفر محمد بن علی اللارزی الطبری متوفی به سال 518 هجری قمری منسوب بدانجاست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هَِ زی ی)
منسوب به لاهزبن قریظبن ابی رمثه، ختن سلمه بن کثیرالخزاعی. (سمعانی ورق 595)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاه
تصویر لاه
نوعی ابریشم سرخ رنگ لاس
فرهنگ لغت هوشیار
بازیگر بازیگوش بازی کننده بازیگر لاعب جمع لواهی: موحد الهی بودنه لاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاهه
تصویر لاهه
مار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاهف
تصویر لاهف
ستمدیده دادخواه، رسانه خور (رسانه حسرت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاهب
تصویر لاهب
فروزان مشتعل شعله ور جمع لواهب
فرهنگ لغت هوشیار
تریشه که کنار دسته برای استوار کردن در سوراخ چرخ یا تبر نهند، داغ زیر گوش شتر چوب پاره ای که بوسیله آن سوراخ تبر وچرخ چاه را تنگ کنند، داغی که بر زیر گوش اشتر نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهز
تصویر ناهز
نزدیک شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاز
تصویر لهاز
((لِ))
چوب پاره ای که به وسیله آن سوراخ تبر و چرخ چاه را تنگ کنند، داغی که بر زیر گوش اشتر نهند
فرهنگ فارسی معین
روستایی از کلاردشت چالوس، نام دهکده ی در کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی
گلوله ی پنبه، مجازا به معنی دانه های درشت برف
فرهنگ گویش مازندرانی
لعنت، نفرین، لوزه، لجن آبکی بخش پایینی مرز خزانه ی برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
سیل، بوران
فرهنگ گویش مازندرانی