جدول جو
جدول جو

معنی لانمزان - جستجوی لغت در جدول جو

لانمزان
(مُ)
نام کرسی بخش از ولایت ’بان یر’ در ایالت پیرنۀ علیا. دارای راه آهن و 2569 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خانمان
تصویر خانمان
خانه، زن و فرزند، اهل خانه، برای مثال غریب اگرچه وزیر شه جهان باشد / همیشه میل دلش سوی خانمان باشد (ابن یمین - لغت نامه - خانمان)، خانه و اسباب خانه، اسباب زندگانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامکان
تصویر لامکان
بی جا، بی مکان، در تصوف عالم غیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامان
تصویر لامان
فریب، دروغ، لاف و گزاف، ریشخند، چست و چالاک
فرهنگ فارسی عمید
(زِ)
از دیه های غزنه است. از آنجا گروهی از فقها و قضات برخاسته اند و ببغداد خاندانی از ایشان است. و برخی گویند شهری است مشتمل بر چندین قریه در جبال غزنه و لمغان نیز نامیده شود. (معجم البلدان). لمغان. لنبگا. (ماللهند بیرونی ص 130)
لغت نامه دهخدا
(لِ مَ)
رود خانه لمزان، نامی که به قسمی از رود خانه اسیر دهند، بدین ترتیب که رود خانه اسیر که آبی شور دارد چون به صحرای گله دار رسد آن را رود شور گله دار نامند... و چون به قریۀ کمشک رسد رود خانه کمشک نامیده می شود و چون به قریۀ هرنگ جهانگیریه رسد آن را رود خانه شور هرنگ گویند و باز چون ده فرسخ بیشتر روی به مشرق رود و به قریۀ لمزان جهانگیریه رسد آن را رود خانه لمزان گویند، و آنگاه ده فرسنگ دیگر به سوی جنوب رود و در یک فرسنگی شرقی بندر کنگ از توابع بندرلنگه داخل خلیج فارس گردد. (از فارسنامۀ ناصری)
نام دهی مرکز دهستان لمزان بخش بستک شهرستان لار، واقع در72هزارگزی جنوب خاوری بستک، کنار راه شوسۀ بستک به بندرلنگه. جلگه، گرمسیر و مالاریائی و دارای 631 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصولات آنجا غلات و تنباکو. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
لاف و گزاف، (برهان)، فریب و دروغ، (غیاث، نقل از شرح خاقانی)، انبوهی، بیوفائی، مغاک، (غیاث)، امر است به معنی بجنبان، (غیاث)، و این گفتۀ غیاث براساسی نیست
لغت نامه دهخدا
به زبان زند و پازند نان را گویند و به عربی خبز خوانند، (برهان)، مصحف لحمان، هزوارش نان و نیز به معنی غذا، (دهارله)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
انشان. نام قدیم خوزستان (عیلام). (فرهنگ فارسی معین، اعلام). و رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 1 ص 131، 229 و 227 و فهرست نامهای کتاب کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر با 408 تن سکنه. آب آن از مشکین چائی و محصول آن غلات، حبوب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، برجستن و رمیدن ستور بزدن یا بوحشت ورمیدگی و پیش شدن آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). برجستن چهارپا از ضرب یا از رمیدگی. (از اقرب الموارد) ، نیست شدن و هلاک شدن. (غیاث اللغات). نیست شدن و هلاک گردیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ نِ)
یکی از دهستانهای بخش بندرگز شهرستان گرگان که در حومه بندرگز و در طرفین راه شوسۀ گرگان به بهشهر واقع است. آب آن از قنوات و چشمه سار و زهاب رودهای کوچک محلی تأمین میشود و از 18 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 20700 تن است. محصول عمده دهستان انزان پنبه، غلات، برنج، توتون، سیگار، صیفی و کمی نیشکر و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
ژان ماری آنتوان دو. طبیعی دان و سیاستمدار فرانسوی مولد ’سن آندره دوکوبزاک’ (1842-1919م.)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
تثنیۀ لاهز. هر دو کوه بهم پیوسته چندان که مابین آنها تنگ گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَءْ / لُءْ)
ناکس و زفت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام دیهی به هفت فرسنگی همدان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: لا به معنی نه + مکان به معنی جای، بی جای. بی مکان. بیرون جای. صقع باری تعالی. صقع واجب. ناکجاآباد:
ورای لامکانش آشیان است
چگویم هر چه گویم بیش از آن است.
ناصرخسرو.
محتاج به دانۀ زمین نیست
مرغی که به شاخ لامکان رفت.
عطار.
لامکانی نی که در وهم آیدت
هر دمی در وی حیاتی زایدت.
مولوی.
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چارجو.
مولوی (مثنوی ج 1 ص 97)،
صورتش بر خاک و جان در لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان.
مولوی.
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود در کن فکان.
مولوی.
میزند بر تن ز سوی لامکان
می نگنجد در فلک خورشید جان.
مولوی.
لامکانی که در او نور خداست
ماضی و مستقبل و حالش کجاست.
مولوی.
هر دو عالم گشته است اجزای تو
برتر از کون و مکان مأوای تو
لامکان اندرمکان کرده مکان
بی نشان گشته مقید در نشان.
(از شرح گلشن راز)،
از فروغ آفتاب لامکان جولان تو
حلقۀ ذکری است گرم از ذره در هر روزنی.
صائب.
نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری
که هرکس گشت دریاکش ز ساغر دست بردارد.
صائب.
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعلۀ ما رقص در بیرون مجمر میکند.
صائب.
- لامکان بودن، منزل معلوم و معین نداشتن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
انیران. (برهان). و این غلط است بدلیلی که در انیران گفته شد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به انیران شود
لغت نامه دهخدا
(نْ / نُ / نِ)
خانه با اهل خانه. (ناظم الاطباء). اهل و عیال و خانه و اسباب خانه. رجوع به خان و مان شود:
که در ارگ باشد مرا خانمان
به آسودگی امشب آنجا بمان.
فردوسی.
لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید
حرّی نمود و نستد ازو ملک و خانمان.
فرخی.
تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول
غریب و رانده و بی نان و خانمان شده ای.
ناصرخسرو.
گرد ایشان رمیده کرد مرا
از سر خانمان و نعمت و ناز.
ناصرخسرو.
بلکه از چسبندگی بر خانمان
تلخ آیدشان شنیدن این بیان.
مولوی.
، خویشان و اهل و عیال:
جلب کشی و همه خانمانت پرجلب است
بلی جلب کش و کرده به کودکی جلبی.
عسجدی.
در زینهار خویش بداری و بند خویش
او را و خانمان و تنش را ز روزگار.
منوچهری.
غریب اگر چه وزیر شه جهان باشد
همیشه میل دلش سوی خانمان باشد.
ابن یمین.
، خانه و اسباب خانه:
چون دیو ببرد خانمان از من
به زین بجهان نیافتم داری.
ناصرخسرو.
اگر دوستی خاندان بایدت هم
چو ناصربه دشمن بده خانمان را.
ناصرخسرو.
بود شخصی مفلسی بی خانمان
مانده در زندان و بند بی امان.
مولوی.
به دوستان گله آغاز کرد و حجّت ساخت
که خانمان من این شوخ دیده پاک برفت.
سعدی (گلستان).
- از خانمان برکندن، آواره ساختن. ریشه کن نمودن از خانه و منزل. (ناظم الاطباء).
- بی خانمان، بی کس و کار. بی خانواده. بی کس.
- خانمان برانداز، امری که اساس و پایۀ خانمانی را از بین ببرد. نابودکننده خانمان. پریشان کننده خانمان.
- نوخانمان، تازه بدوران رسیده. آنکه تازه خانمانی بهم زده.
، میهن. وطن. چون:از خانمان بیرون کردن، بمعنی: از وطن راندن. اجلاء. (مجمل اللغه) ، حیوان اهلی. جانور خانگی، دولت و ثروت خصوصاً ثروت موروثی که قابل حمل باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
بصیغۀ تثنیه، سرفه و قرصه ای که در شتران پدید آید. (ناظم الاطباء). سرفه وریش که در شتر پدید آید. (منتهی الارب) (آنندراج). نحاز و قرح و آن دو درد است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ)
روز آخراز هر ماه. (ناظم الاطباء). در فرهنگهای دیگر دیده نشد و ظاهراً مصحف انیران است. رجوع به انیران شود
لغت نامه دهخدا
آرشوک کانتور بری بعهد گیوم فاتح، مولد پاوی (1005-1089 میلادی)
ژیووانی، نقاش ایتالیائی، مولد پارم، (1580-1647 میلادی)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان شراء بالاست که در بخش وفس شهرستان اراک واقع است و 695 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان حومه است که در شهرستان ملایر واقع است و 2050 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
جمع فارسی کلمه غانمی منسوب به غانم یعنی غنیمت برندگان و طالبان غنیمت:
وای بر عالم ار فکندی حق
کار عالم بدست غانمیان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان طغرالجرد بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 66 هزارگزی شمال زرند و هشت هزارگزی خاور راه فرعی راور زرند، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر. دارای 97 تن سکنه که شیعی مذهب و فارسی زبانند. این ده از قنات مشروب میشود و محصولاتش غلات و حبوبات میباشد. اهالی به کشاورزی گذران میکنند و راه آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لا مکان
تصویر لا مکان
بی گواک (گواک مکان) نا کجا آباد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامان
تصویر لامان
فریب، دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
بدون جا بی مکان، عالم الوهیت: محتاج بدانه زمین نیست مرغی که بشاخ لامکان رفت. (عطار) بیجای، بیرون جای، بی مکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خانمان
تصویر خانمان
خانه با اهل خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خانمان
تصویر خانمان
((نْ یا نُ))
دار و ندار، خانه و هر آن چه که متعلق به آن است، خان و مان
فرهنگ فارسی معین
خان ومان، خانه، سامان، سرا، ماوا، مسکن، اهل بیت، اهل وعیال، زن و فرزند، اسباب زندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
در مغرب خاک استرآباد استاز شمال محدود به دریای خزر، از شمال
فرهنگ گویش مازندرانی