جدول جو
جدول جو

معنی لامساس - جستجوی لغت در جدول جو

لامساس
(مِ)
به معنی نه ببسودن. اقتباس از نود و هفتمین آیۀ کریمه از سورۀ طه: قال فاذهب فان لک فی الحیوه ان تقول لامساس. (قرآن 97/20) ، گفت پس برو پس بتحقیق مر تراست در زندگانی که بگوئی مس ّ کردنی نیست مرا. (تفسیر ابوالفتوح رازی). صاحب غیاث آرد: یعنی گفت موسی (ع) سامری گوساله ساز را که پس برو از میان ما بدرستی که هست ترا از عقوبت در زندگی که گوئی هر کرا که نزد تو آید سودن مکن مرا یعنی دور شو از من چرا که هر که نزدیک شدی به او او را و آن کس را تب گرفتی از این بیم مردمان ازو و او از مردمان گریزان میبود. (غیاث، از تفسیر حسینی) :
اینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست
سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس.
انوری
لغت نامه دهخدا
لامساس
برماسیدنی نیست بپسودنی نیست مس کردنی نیست. اقتباس از آیه 97 سوره 20 (طه) : قال ذهب فان لک فی الحیاه ان تقول لامساس. (گفت پس برو پس بتحقیق مرتر است در زندگانی که بگویی روا نیست من خادم همی پردازم اکنون ساحریست سامری کو تا بیاید گوشمال لامساس. (انوری) لا مشاحه فی الاصطلاح. نزاعی در اصطلاح نیست
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شماساس
تصویر شماساس
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سالاری بزرگ و برگزیده در سپاه توران زمان افراسیاب پادشاه تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لامکان
تصویر لامکان
بی جا، بی مکان، در تصوف عالم غیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامساز
تصویر دامساز
سازندۀ دام، کسی که دام درست می کند یا دام می گستراند
کنایه از آنکه دیگری را با مکر و فریب گرفتار سازد، حیله گر و فریب دهنده
فرهنگ فارسی عمید
نام کرسی بخش از ولایت سن بریوک در ایالت (کت دونر) فرانسه، دارای راه آهن و 4775 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام پهلوانی تورانی. (ناظم الاطباء). نام مبارزی بوده تورانی که به دست قارن پسر کاوه کشته شد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). شماس:
شماساس و دیگر خزروان گرد
ز لشکر سواران بدیشان سپرد.
فردوسی.
رجوع به شماس شود
نام پهلوانی ایرانی. (ناظم الاطباء). نام پهلوانی ایرانی در لشکر سیاوش و شماساش نیز گفته اند. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ مَ / مِ زَ دَ / دِ)
سازندۀ دام، صانع دام، سازندۀ آلت گرفتار ساختن حیوان یا آلت شکار کردن او، مجازاً حیله گر، اسباب چین، پاپوش دوز، فریبنده، مزوّر، گربز، گرفتارکننده، بمکر برآینده:
برآراست گرسیوز دامساز
سری پر ز کینه دلی پر ز آز،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
سن، (انجمن آرا)، جانوری شبیه ساس که بر درختها نشیند
لغت نامه دهخدا
(نِ رَ تَ)
در حالت پنجم بودن. و معمولاً در آغاز قسیمهای یک مقسم بکار رود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 36 هزارگزی شمال خاوری کامیاران و 10 هزارگزی شوسۀ کرمانشاه بسنندج، این ده در دامنۀ کوه قرار دارد و ناحیه ای است سردسیر با 1450 تن سکنه که زبانشان کردی و مذهبشان سنی است، آب آنجا از چشمه و محصولات آن غلات و توتون و پشم وروغن و انگور و گردو و عسل میباشد، شغل اهالی زراعت و گله داری و باغداری است، راه آنجا مالرو و دارای یک باب دبستان است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بمعنی روامس است. بادها که راه پی را ناپدید کنند. (آنندراج) (منتهی الارب). و نیز رجوع به روامس شود. جمع واژۀ رامسه، یعنی بادی که خاک شهری را بشهری دیگر که چند روز از آن فاصله دارد ببرد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
زاج است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(وُ تَ)
مخفف لامحاله. ناچار. ناگزیر:
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
منوچهری.
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
پرّ کنندش بلامحال و محاله.
ناصرخسرو.
تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نمیدی لامحال.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: لا به معنی نه + مکان به معنی جای، بی جای. بی مکان. بیرون جای. صقع باری تعالی. صقع واجب. ناکجاآباد:
ورای لامکانش آشیان است
چگویم هر چه گویم بیش از آن است.
ناصرخسرو.
محتاج به دانۀ زمین نیست
مرغی که به شاخ لامکان رفت.
عطار.
لامکانی نی که در وهم آیدت
هر دمی در وی حیاتی زایدت.
مولوی.
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چارجو.
مولوی (مثنوی ج 1 ص 97)،
صورتش بر خاک و جان در لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان.
مولوی.
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود در کن فکان.
مولوی.
میزند بر تن ز سوی لامکان
می نگنجد در فلک خورشید جان.
مولوی.
لامکانی که در او نور خداست
ماضی و مستقبل و حالش کجاست.
مولوی.
هر دو عالم گشته است اجزای تو
برتر از کون و مکان مأوای تو
لامکان اندرمکان کرده مکان
بی نشان گشته مقید در نشان.
(از شرح گلشن راز)،
از فروغ آفتاب لامکان جولان تو
حلقۀ ذکری است گرم از ذره در هر روزنی.
صائب.
نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری
که هرکس گشت دریاکش ز ساغر دست بردارد.
صائب.
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعلۀ ما رقص در بیرون مجمر میکند.
صائب.
- لامکان بودن، منزل معلوم و معین نداشتن
لغت نامه دهخدا
(زِ)
از دیه های غزنه است. از آنجا گروهی از فقها و قضات برخاسته اند و ببغداد خاندانی از ایشان است. و برخی گویند شهری است مشتمل بر چندین قریه در جبال غزنه و لمغان نیز نامیده شود. (معجم البلدان). لمغان. لنبگا. (ماللهند بیرونی ص 130)
لغت نامه دهخدا
قصبه ای است در ایالت پنجاب پاکستان و 40هزارگزی شمال امریچار و در آن قصبه معبد بزرگی برای پیروان مذهب سیک وجود دارد، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام دیهی به هفت فرسنگی همدان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نام شهر و بندری به آسیای صغیر کنار بحرالجزائر (هلس پنت)، امروز آن را لامساکی گویند و سه هزار تن سکنه دارد، اناکسیمن که اسکندر مقدونی در فصاحت وبلاغت از وی پیروی میکرد از آنجاست، گویند این شخص روزی باعث نجات وطن خود شد توضیح اینکه اسکندر میخواست شهر لامپساک را از آنجهت که طرفدار ایرانیها بود خراب کند و چون دید که آناکسیمن از شهر خارج شده به طرف قشون او می آید یقین کرد که برای درخواست عفو و اغماض درباره شهر خود به نزد وی روانه است قسم خورد که درخواست او را نخواهد پذیرفت ولی آناکسیمن چون از قسم اسکندر آگاه شد وقتی او را دید درخواست کرد که اسکندر وطنش را خراب کند و پادشاه مقدونی چون قسم خورده بود خواهش او را نپذیرد از سر خراب کردن لامپ ساک درگذشت، (کنت کورث کتاب 1، بند3)، رجوع به ایران باستان ج 1 ص 651 و ج 2 ص 918، 1092، 1221، 1247، 1510 شود
لغت نامه دهخدا
گمان میبرند شاگردپلوتارک مورخ یونانی باشد. وی عدد کتابهای استاد خود را دویست و ده گفته است. (ایران باستان ج 1 ص 84)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بسایانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدست سودن چیزی را و بسایانیدن. (آنندراج). بربسودن داشتن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). به بسودن شروع کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). بسودن گرفتن، شب آینده. (غیاث اللغات) (آنندراج). شب امروز. (یادداشت مؤلف). شبی که بعد از گذشتن روز حاضر می آید:
ورا گفت بهرام کای خوبزن
بیا امشبی تابه ایوان من.
فردوسی.
به گردان چنین گفت پس پهلوان
هم امشب شوم من سوی سیستان.
فردوسی.
باید که مرا امروز و امشب مهلت دهید. (فارسنامۀ ابن بلخی).
خبرم شده ست امشب بر یار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد.
امیرخسرو (از آنندراج).
، شب گذشته. (غیاث اللغات) (آنندراج). چنانکه صبح میگوییم: امشب نخوابیدم و منظورمان شب گذشته است
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام بخشی از الجزیره، ولایت باتنا ایالت کنستانتین دارای 1986 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(مِ سی یَ)
سامریان
لغت نامه دهخدا
در سریانی الماس است. رجوع به الماس و الجماهر بیرونی ص 92 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هامسان
تصویر هامسان
همانندی همسانی: (از هامسانی در حروف عربیت هامسانی در بیان نظم و اعجاز نیاید)
فرهنگ لغت هوشیار
مقایسه نمیشود توضیح در بعضی موارد اشاره است به لاتقاس الملائکه بالحدادین و این مثل از آنجاست که آیه علیها تسعه عشر سوره المدثرآیه 30) (یعنی دربانان دوزخ نوزده تن اند) نازل شد یکی از کفار عرب بیاران خود گفت که این نقلی نیست. من کار هیجده تن از ایشان کفایت کنم شما هر کار یک تن را بسازید. ابوبرک چون این بشنید گفت: لایقاس الملائکه بالحدادین یعنی نتوان نمود حدادا بمعنی دربان است و از آنگاه این جمله مثل گردیده است
فرهنگ لغت هوشیار
از لامحاله بنگرید به لامحاله لا محاله رنج مکبر تو که خود بخاک یکی روز بر تو کنندش بلا محنال و محاله. (ناصرخسرو) ناچار، ناگزیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامعات
تصویر لامعات
سگ ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
بدون جا بی مکان، عالم الوهیت: محتاج بدانه زمین نیست مرغی که بشاخ لامکان رفت. (عطار) بیجای، بیرون جای، بی مکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لا باس
تصویر لا باس
باک نداریم باکی نیست
فرهنگ لغت هوشیار
نومید مشو. آن در مجلس برآن که لاتیاس، وین در میدان براین که لاتامن. (بنقل لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامساز
تصویر دامساز
سازنده دام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارساس
تصویر دارساس
ترکی آلاکلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امساس
تصویر امساس
پرواسیدن: به دست چیزی راسودن بسودن
فرهنگ لغت هوشیار
مجوّز
دیکشنری اردو به فارسی