از قرای غرب و ابوسلیمان الغربی اللامسی از اقران ابی الخیر الاقطع از آنجاست. ابوزید گوید آن قریتی است بر ساحل بحرالروم از ناحیۀ سرحدی طرسوس و بدانجا میان مسلمین و رومیان جنگی بوده است. (معجم البلدان)
از قرای غرب و ابوسلیمان الغربی اللامسی از اقران ابی الخیر الاقطع از آنجاست. ابوزید گوید آن قریتی است بر ساحل بحرالروم از ناحیۀ سرحدی طرسوس و بدانجا میان مسلمین و رومیان جنگی بوده است. (معجم البلدان)
ساینده. بسایندۀ بدست، امراءه لاتمنع ید لامس، یعنی فجور و زنا میکند و بلین جانب تهمت کرده میشود، رجل لا یمنع ید لامس، یعنی شوکت و غلبه ندارد. (منتهی الارب)
ساینده. بسایندۀ بدست، امراءه لاتمنع ید لامس، یعنی فجور و زنا میکند و بلین جانب تهمت کرده میشود، رجل لا یمنع ید لامس، یعنی شوکت و غلبه ندارد. (منتهی الارب)
به شکل «ل» در علم زیست شناسی استخوان لامی، استخوانی به شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد صمغی زرد رنگ و خوشبو که از درختی در هندوستان گرفته می شود
به شکل «ل» در علم زیست شناسی استخوان لامی، استخوانی به شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد صمغی زرد رنگ و خوشبو که از درختی در هندوستان گرفته می شود
وسیله ای دارای حباب شیشه ای که به کمک جریان الکتریسیته، روشنایی تولید می کند لامپ فلوئورسان: لامپ درازی که روشنایی آن شبیه مهتاب و دارای مقداری اشعۀ ماورای بنفش و نور آن بهتر و مفیدتر از نور لامپ های معمولی و از لحاظ مصرف برق باصرفه تر است
وسیله ای دارای حباب شیشه ای که به کمک جریان الکتریسیته، روشنایی تولید می کند لامپ فلوئورسان: لامپ درازی که روشنایی آن شبیه مهتاب و دارای مقداری اشعۀ ماورای بنفش و نور آن بهتر و مفیدتر از نور لامپ های معمولی و از لحاظ مصرف برق باصرفه تر است
قلعۀ لامسر، یکی از قلاع اسماعیلیه کنار رود شاهرود واقع در رودبار الموت قزوین. رجوع به اثر (امیر...، ملکشاهی شود. این قلعه را لمبه سریا لنبه سر نیز گویند. رجوع به این دو کلمه شود
قلعۀ لامسر، یکی از قلاع اسماعیلیه کنار رود شاهرود واقع در رودبار الموت قزوین. رجوع به اَثر (امیر...، ملکشاهی شود. این قلعه را لَمْبَه سَریا لنبه سَر نیز گویند. رجوع به این دو کلمه شود
حس لامسه، یکی از حواس پنجگانه. قوه و حاسۀ منبئه در پوست حیوان و آن تمیز کند میان سرد و گرم و خشک و تر و سخت و نرم و زبر و لغزان. حسی در همه اعضای حیوان و انسان که نرمی و درشتی و گرمی و سردی و تری و خشکی وگرانی و سبکی و امثال آن را بدان ادراک کند و این حس در سر انگشتان آدمی بیشتر باشد. قوتی در جلد بدن که به بسودن چیزی ادراک سختی و نرمی آن چیز میکند. (غیاث). قوتی که بدان جمیع کیفیات شی ٔ لمس شده را ادراک کند از قبیل نرمی و زبری و گرمی و سردی. رطوبت و یبوست صلابت و لینت و ثقل و خفت. لمس. بساوش. ببساوش. بساوائی. ببسودن. مجش. برماس. پرواس. فعل برمجیدن
حس لامسه، یکی از حواس پنجگانه. قوه و حاسۀ مُنبئه در پوست حیوان و آن تمیز کند میان سرد و گرم و خشک و تر و سخت و نرم و زبر و لغزان. حسی در همه اعضای حیوان و انسان که نرمی و درشتی و گرمی و سردی و تری و خشکی وگرانی و سبکی و امثال آن را بدان ادراک کند و این حس در سر انگشتان آدمی بیشتر باشد. قوتی در جلد بدن که به بسودن چیزی ادراک سختی و نرمی آن چیز میکند. (غیاث). قوتی که بدان جمیع کیفیات شی ٔ لمس شده را ادراک کند از قبیل نرمی و زبری و گرمی و سردی. رطوبت و یبوست صلابت و لینت و ثقل و خفت. لمس. بساوش. ببساوش. بساوائی. ببسودن. مجش. برماس. پرواس. فعل برمجیدن