جدول جو
جدول جو

معنی لاطم - جستجوی لغت در جدول جو

لاطم
(طِ)
نعت فاعلی از لطم به معنی طپانچه زدن بر رخسار و اندام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لازم
تصویر لازم
واجب، ضروری
در علوم ادبی در دستور زبان فعلی که با فاعل معنای آن تمام می شود و نیازی به مفعول ندارد
پیوسته
ثابت، پایدار
لازم آمدن: واجب شدن
لازم داشتن: چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن
لازم دانستن: ضروری دانستن، احتیاج داشتن
لازم شدن: واجب شدن
لازم شمردن: واجب دانستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلاطم
تصویر تلاطم
آشفتگی، خروشیدن و به یکدیگر خوردن امواج دریا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لطام
تصویر لطام
تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، لطمه، تس، چپله، توانچه، طپانچه، لطم، چپّات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لایم
تصویر لایم
ملامت کننده، نکوهش کننده، سرزنش کننده
فرهنگ فارسی عمید
(ثِ)
کوبنده و شکننده، بوسه دهنده، آنکه دهان بندد. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
خداوند گوشت، گوشت خوراننده. (منتهی الارب). (منتخب اللغات). آنکه گوشت دهد مردمان را. (مهذب الاسماء) ، بازٌ لاحم، بازگوشت خوار یا آزمند گوشت. ح، لواحم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
نعت فاعلی از لطع بمعانی به چوب دستی زدن و لیسیدن و پیش پای بر سپس کسی زدن و محو کردن نام کسی را و ثابت کردن آن و بر چشم طپانچه زدن و بر هدف رسانیدن تیر و همه آب چاه خشک شدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آنکه عمل غیرطبیعی کند، تازباز، غلام باره، مردافشار، بچه باز،
مأخوذ از یونانی، کاج، (یا) حور، (دزی)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درپی کننده جامه. (منتهی الارب). وصّال. پاره زننده، زننده، تپانچه زننده. (منتهی الأرب). ج، لدم
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام دهی جزء دهستان گسکرات بخش صومعه سرا شهرستان فومن واقع در 17 هزارگزی شمال باختری صومعه سرا. دارای 619 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
ملازم چیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
شتربچۀ از شیر بازشده، ناقه فاطم، ناقه ای که سر یک سال بچه را از وی باز کنند، ناقه ای که بچه اش به وقت فطام رسیده باشد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
هلاک شده. ج، عطم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
رجوع به نفر (ایل) شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی از دهستان بالا لاریجان شهرستان آمل. واقع در 14 هزارگزی رینه. کوهستانی سردسیر. دارای 1350 تن سکنۀ شیعه مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از چشمه سار و رود خانه محلی. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست و دو زیارتگاه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَمْ مُ)
با یکدیگر (بیکدیگر) تپانچه زدن. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). باهم طپانچه زدن. (منتهی الارب) (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)،
{{اسم}} برهم خوردگی. (ناظم الاطباء). آشوب. شوریدگی. شورش (در دریا) . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تلاطم امواج، برهم خوردن موجها. (ناظم الاطباء). بر یکدیگر زدن موجهای دریا. (غیاث اللغات). باهم زدن موج دریا. (آنندراج). خوردن موجی بر موجی. با یکدیگر خوردن موجهای دریا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : از میان تلاطم امواج محبت سر برآورد و گفت. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاثم
تصویر لاثم
کوبنده، شکننده، بوسه دهنده، دهان بندنده
فرهنگ لغت هوشیار
به هم خوردگی، بهم خوردن بهم برآمدن بیکدیگر خوردن (موجها) : تلاطم امواج، بهم تپانچه زدن لطمه زدن بیکدیگر سیلی زدن، بهم خوردگی، سیلی زنی، جمع تلاطمات. بیکدیگر زدن موجهای دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راطم
تصویر راطم
هم بایست
فرهنگ لغت هوشیار
خشمگینی، تار فامی شب، برهم خوردن خیزابه ها توفندگی، در دل نگاهداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاطم
تصویر عاطم
سیژیده (هلاک شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاطم
تصویر فاطم
از شیر باز شده از شیر باز شده (شتر بچه و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
اپایستک بایسته، پیوسته، در بایست و هر چه در بایست بود بدو داد و به راه افکند، اورتش (تغییر نا پذیر) ناگزیر دربایست واجب: وفا نمودن بان واجب است و لازم، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد: این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان، امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود. لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را. ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا. ج - لازم ماهیت. یا اعراض لازم. اعراضی که لازمه ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شی کافی در انتزاع آنها باشد، بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز، تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب: تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل، فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی، ملازم: دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق. (اسیری لاهیجی لغ) یا ذکر لازم و اراده ملزوم. یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شی را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه: درین اطاقظفتاب است. یعنی نور آفتاب. یا لازم و ملزوم. دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازمه وجود دیگری باشد، یار وفادار که هرگز مفارقت نکند. واجب، ناگزیر، کردنی، فریضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لادم
تصویر لادم
زننده، سیلی زننده، پینه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
گوشتدار، گوشتخوار، گوشت خوارننده، در گویش بندری: کشتی گیر: گیر کردن کشتی به تک خدواند گوشت، آنکه بمردمان گوشت دهد، آزمند بگوشت گوشتخوار، گیر کردن کشتی بزمین در دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطام
تصویر لطام
ویزاستن تپانچه زدن تپانچه زدن یکدیگر را
فرهنگ لغت هوشیار
ملامت کننده سرزنش کننده نکوهش کننده نکوهنده جمع لائمین (لایمین) لوائم (لوایم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لائم
تصویر لائم
نکوهنده سرزنشگر سرزنش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطام
تصویر لطام
((لِ))
تپانچه زدن یکدیگر را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لایم
تصویر لایم
((یِ))
ملامت کننده، نکوهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لازم
تصویر لازم
((زِ))
واجب، ضروری، ثابت، استوار، آنچه همیشه با چیزی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلاطم
تصویر تلاطم
((تَ طُ))
به هم خوردن، به یکدیگر لطمه زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لازم
تصویر لازم
بایسته، دربایست، بایا، نیازین
فرهنگ واژه فارسی سره
تموج، تنش، جنب وجوش، جنبش، هیجان، به هم برآمدن، به هم خوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد