جسد حیوان مرده، مردار، لاشه، لاش، لش، برای مثال بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند / که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش (سعدی۲ - ۴۶۳)، پست، زبون، لاغر، هیچ و پوچ تاراج، غارت، چپاول مقدار کم لاش کردن: غارت کردن چیزی، به خصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراک های روی سفره، لاشیدن، برای مثال ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند / تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش (ناصرخسرو - ۲۷۶)
جسد حیوان مرده، مردار، لاشه، لاش، لش، برای مِثال بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند / که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش (سعدی۲ - ۴۶۳)، پست، زبون، لاغر، هیچ و پوچ تاراج، غارت، چپاول مقدار کم لاش کردن: غارت کردن چیزی، به خصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراک های روی سفره، لاشیدن، برای مِثال ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند / تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش (ناصرخسرو - ۲۷۶)
مرکّب از: لا + شک، بی شک. بلاشک. بی گمان: هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر چون با خطر شریکی لاشک مظفّر آیی. فرخی. اکنون لاشک مرا پیش او باید رفتن. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی)، تو بیماری در این زندان و بیماریت را لاشک دوا باشد، طبیبی جوی تا روزی دوایابی. سنائی
مُرَکَّب اَز: لا + شک، بی شک. بلاشک. بی گمان: هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر چون با خطر شریکی لاشک مظفّر آیی. فرخی. اکنون لاشک مرا پیش او باید رفتن. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی)، تو بیماری در این زندان و بیماریت را لاشک دوا باشد، طبیبی جوی تا روزی دوایابی. سنائی
در قفقاز در سواحل جنوب شرقی طرابزون و جهت باطوم قومی بدین نام ساکن اند که با مردم گرجستان قرابت جنسی دارند، سیمای آنها بتمام از نژاد قفقازست با سرهای بزرگ و پیشانی بلند و بینی راست و بیش و کم گاهی شکسته با موهای بلوطی و چشمانی میشی یا آبی، وقد و قامتی موزون و مشی و حرکتی دلپسند، جسور و چست و چالاک و کاری و با ذکاوت، هر چند در جنگ گاهی میل به یغما دارند، در سایر امور معاشرت نهایت متدین و درستکار و راستگو میباشند، در کشتی رانی مهارتی تام دارند و غالباً در بحریۀ عثمانی سابقاً صاحب منصبان از این طایفه بودند، با اینکه اصلا از مردم قفقازند ولی امروزه زبان اصلی خود را فراموش کرده و به ترکی تکلم میکنند، غالباً افراد این قوم مسلمانند و بعض عیسویان که در میان آنها مشاغلی دارند ازین قوم نباشند و بعضی میگویند که اصل آنها از مهاجرین یونان است
در قفقاز در سواحل جنوب شرقی طرابزون و جهت باطوم قومی بدین نام ساکن اند که با مردم گرجستان قرابت جنسی دارند، سیمای آنها بتمام از نژاد قفقازست با سرهای بزرگ و پیشانی بلند و بینی راست و بیش و کم گاهی شکسته با موهای بلوطی و چشمانی میشی یا آبی، وقد و قامتی موزون و مشی و حرکتی دلپسند، جسور و چست و چالاک و کاری و با ذکاوت، هر چند در جنگ گاهی میل به یغما دارند، در سایر امور معاشرت نهایت متدین و درستکار و راستگو میباشند، در کشتی رانی مهارتی تام دارند و غالباً در بحریۀ عثمانی سابقاً صاحب منصبان از این طایفه بودند، با اینکه اصلا از مردم قفقازند ولی امروزه زبان اصلی خود را فراموش کرده و به ترکی تکلم میکنند، غالباً افراد این قوم مسلمانند و بعض عیسویان که در میان آنها مشاغلی دارند ازین قوم نباشند و بعضی میگویند که اصل آنها از مهاجرین یونان است
ده کوچکی است از دهستان طیبی سرحدی، بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان واقع در 7 هزارگزی خاوری قلعه رئیسی مرکز دهستان، دارای 50 تن سکنه است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) در مشرق جوین، (افغانستان)، قلعۀ سپیدکوه یا سپیددز که معروف است به لاش، (تاریخ سیستان ص 404 و 406)
ده کوچکی است از دهستان طیبی سرحدی، بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان واقع در 7 هزارگزی خاوری قلعه رئیسی مرکز دهستان، دارای 50 تن سکنه است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) در مشرق جوین، (افغانستان)، قلعۀ سپیدکوه یا سپیددز که معروف است به لاش، (تاریخ سیستان ص 404 و 406)
لش، لاشه، مردار، جیفه، در ترکی تن مرده را گویند، (غیاث) : گر شما جز که علی را بخریدید بدو نه عجب زانکه نداند خر بد لاش ازماش، ناصرخسرو، بدین زمین که تو بینی ملوک طبعانند که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش، سعدی، - آش و لاش، متلاشی و از هم پاشیده، -، چرکین و ریمناک، - آش و لاش شدن، رجوع به همین ماده شود، - بوی گندلاش دادن،بوی جیفۀ گندیده دادن، لاش مرده، جیفه، - مثل لاش مرده، گندیده، متعفن، بد بو، ، بی اعتبار، فرومایه، چیز اندک و کم و کوچک، ضایع، زبون، (برهان)، هیچ، نابود، ناچیز: دیر نپاید که کند چرخ پیر اینهمه را یکسره ناچیز و لاش، ناصرخسرو، اینهمه طمطراق چیزی نیست لاشه ای به مرا ازین همه لاش، انوری یا نزاری قهستانی، گفت زن ای خواجه عیبی نیستت وهم و ظن لاش بی معنیستت، مولوی، چون تو شیرین نیستی فرهاد باش چون نه ای لیلی چو مجنون باش لاش، مولوی، هم تو گوی و هم تو بشنو هم تو باش ما همه لاشیم با چندین تراش، مولوی، غیب و آینده برایشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش، مولوی، سالها این دوغ تن پیدا وفاش روغن جان اندرو فانی و لاش، مولوی، تنگ شکر خر به لاش ور نخری سرکه باش عاشق این میر شو ور نشوی گو بمیر، مولوی، این نشاید از تو کاین ظلمی ست فاش قهر کردی بیگناهی را به لاش، مولوی، رنج معقولت شود محسوس و فاش تا نگیری این اشارت را به لاش، مولوی، مرکب شهریار هم نتوان بهر خرجی خود فروخت به لاش، ابن یمین، هله اسرار خدا فاش نمی باید کرد اینچنین، کار سخن لاش نمی باید کرد، شاه داعی شیرازی، ، به زبان مرغزی غارت بود، (لغت نامۀ اسدی)، به زبان مرغزی به معنی تاخت و تاراج و غارت باشد، (برهان)، یغما، چپاول: بدین رزمگاه اندر امشب مباش ممان تا شود گنج و لشکر بلاش، فردوسی، بلاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب (کذا) جوال و جبۀ من لاش کرد و کیسه خراب، طیّان، به یکی جزیره که نامش بلاش رسیدند شادی ز دل گشته لاش، عنصری، صد کارگاه ششتر کرده ست باغ لاش صد کارگاه تبت کرده است دشت طی ّ، منوچهری، ای پسر گردل و دین را سفها لاش کنند تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش، ناصرخسرو، جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو، مسعودسعد، خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش کابرش صبح آتشین لگام برآمد، خاقانی، فاش کند تیغ تو قاعده انتقام لاش کند رمح تو مائدۀ کارزار، خاقانی، غارت اندر زر و قماش افتد آنچه ارزنده تر به لاش افتد، سنائی یا اوحدی، ، شکاف (در اصطلاح مردم طبرستان)، در بیت ذیل لاش مرکب است از لام الف و شین ضمیر: کسی که راست نبود این ستانه را چو الف به پیش خدمت سلطان میان ببست چو لاش، سنائی، یعنی مانند (لا) کمر خدمت سلطان بست، ، دربیت ذیل معنی کلمه بر ما معلوم نیست: هر افکنده را گرگ دل کند و لاش گریزنده را غول گفتی که باش، اسدی
لش، لاشه، مردار، جیفه، در ترکی تن مرده را گویند، (غیاث) : گر شما جز که علی را بخریدید بدو نه عجب زانکه نداند خر بد لاش ازماش، ناصرخسرو، بدین زمین که تو بینی ملوک طبعانند که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش، سعدی، - آش و لاش، متلاشی و از هم پاشیده، -، چرکین و ریمناک، - آش و لاش شدن، رجوع به همین ماده شود، - بوی گندلاش دادن،بوی جیفۀ گندیده دادن، لاش مرده، جیفه، - مثل لاش ِ مرده، گندیده، متعفن، بد بو، ، بی اعتبار، فرومایه، چیز اندک و کم و کوچک، ضایع، زبون، (برهان)، هیچ، نابود، ناچیز: دیر نپاید که کند چرخ پیر اینهمه را یکسره ناچیز و لاش، ناصرخسرو، اینهمه طمطراق چیزی نیست لاشه ای به مرا ازین همه لاش، انوری یا نزاری قهستانی، گفت زن ای خواجه عیبی نیستت وهم و ظن لاش بی معنیستت، مولوی، چون تو شیرین نیستی فرهاد باش چون نه ای لیلی چو مجنون باش لاش، مولوی، هم تو گوی و هم تو بشنو هم تو باش ما همه لاشیم با چندین تراش، مولوی، غیب و آینده برایشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش، مولوی، سالها این دوغ تن پیدا وفاش روغن جان اندرو فانی و لاش، مولوی، تنگ شکر خر به لاش ور نخری سرکه باش عاشق این میر شو ور نشوی گو بمیر، مولوی، این نشاید از تو کاین ظلمی ست فاش قهر کردی بیگناهی را به لاش، مولوی، رنج معقولت شود محسوس و فاش تا نگیری این اشارت را به لاش، مولوی، مرکب شهریار هم نتوان بهر خرجی خود فروخت به لاش، ابن یمین، هله اسرار خدا فاش نمی باید کرد اینچنین، کار سخن لاش نمی باید کرد، شاه داعی شیرازی، ، به زبان مرغزی غارت بود، (لغت نامۀ اسدی)، به زبان مرغزی به معنی تاخت و تاراج و غارت باشد، (برهان)، یغما، چپاول: بدین رزمگاه اندر امشب مباش ممان تا شود گنج و لشکر بلاش، فردوسی، بلاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب (کذا) جوال و جبۀ من لاش کرد و کیسه خراب، طیّان، به یکی جزیره که نامش بلاش رسیدند شادی ز دل گشته لاش، عنصری، صد کارگاه ششتر کرده ست باغ لاش صد کارگاه تبت کرده است دشت طی ّ، منوچهری، ای پسر گردل و دین را سفها لاش کنند تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش، ناصرخسرو، جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو، مسعودسعد، خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش کابرش صبح آتشین لگام برآمد، خاقانی، فاش کند تیغ تو قاعده انتقام لاش کند رمح تو مائدۀ کارزار، خاقانی، غارت اندر زر و قماش افتد آنچه ارزنده تر به لاش افتد، سنائی یا اوحدی، ، شکاف (در اصطلاح مردم طبرستان)، در بیت ذیل لاش مرکب است از لام الف و شین ضمیر: کسی که راست نبود این ستانه را چو الف به پیش خدمت سلطان میان ببست چو لاش، سنائی، یعنی مانند (لا) کمر خدمت سلطان بست، ، دربیت ذیل معنی کلمه بر ما معلوم نیست: هر افکنده را گرگ دل کند و لاش گریزنده را غول گفتی که باش، اسدی
بلندنشیننده. (آنندراج) (غیاث اللغات) (صراح) (منتخب اللغات). آنچه که بلند برآمده باشد از مکانش. ما کان ناتاً مرتفعاً عن مکانه. (المنجد). مرتفع. (اقرب الموارد). ج، نواشز. - عرق ناشز، رگ بلند برآمده و برجهنده از بیماری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ناتی ٔ، یضرب و یرتفع عن مکانه لداء او غیره. (المنجد). - قلب ناشز، دل از جای رفته از ترس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ارتفع من مکانه رعبا. (اقرب الموارد) : نشزت نفسه، جاشت من الفزع. (المنجد). رجوع به نشز شود. ، زنی که ناسازواری کند شوی را و در خشم آورد آن را و امتناع کند از آن. (ناظم الاطباء). زن ناسازگار. زنی که با شوهر خود ناسازگاری کند. که با شوی آرام نگیرد. ناسازوار با شوی. آنکه عصیان کند با شوی. رجوع به ناشزه شود، مردی که بر زنش جفا کند. (فرهنگ نظام)
بلندنشیننده. (آنندراج) (غیاث اللغات) (صراح) (منتخب اللغات). آنچه که بلند برآمده باشد از مکانش. ما کان ناتاً مرتفعاً عن مکانه. (المنجد). مرتفع. (اقرب الموارد). ج، نواشز. - عرق ناشز، رگ بلند برآمده و برجهنده از بیماری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ناتی ٔ، یضرب و یرتفع عن مکانه لداء او غیره. (المنجد). - قلب ناشز، دل از جای رفته از ترس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ارتفع من مکانه رعبا. (اقرب الموارد) : نشزت نفسه، جاشت من الفزع. (المنجد). رجوع به نشز شود. ، زنی که ناسازواری کند شوی را و در خشم آورد آن را و امتناع کند از آن. (ناظم الاطباء). زن ناسازگار. زنی که با شوهر خود ناسازگاری کند. که با شوی آرام نگیرد. ناسازوار با شوی. آنکه عصیان کند با شوی. رجوع به ناشزه شود، مردی که بر زنش جفا کند. (فرهنگ نظام)
ابن قریظ. از معاصرین ابومسلم خراسانی و عیسی بن معقل و دامادسلمه بن کثیر خزاعی. (انساب سمعانی). صاحب مجمل التواریخ گوید: هنگامی که عیسی بن معقل را خالد امیرالعراقین به کوفه بازداشت از بهر باقی خراج و بومسلم آنجا رفت. داعیان از نقباء محمد بن علی الامام چون سلیمان بن کثیر و لاهزبن قریظ و قحطبه بن شیب با چند خراسانی به پرسیدن عیسی رفتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 316)
ابن قریظ. از معاصرین ابومسلم خراسانی و عیسی بن معقل و دامادسلمه بن کثیر خزاعی. (انساب سمعانی). صاحب مجمل التواریخ گوید: هنگامی که عیسی بن معقل را خالد امیرالعراقین به کوفه بازداشت از بهر باقی خراج و بومسلم آنجا رفت. داعیان از نقباء محمد بن علی الامام چون سلیمان بن کثیر و لاهزبن قریظ و قحطبه بن شیب با چند خراسانی به پرسیدن عیسی رفتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 316)
کوه و پشته ای که راه را تنگ و دشوار کند. (منتهی الارب). کوه بلند که در میان دو کوه بود چنانکه راه بسته بود. (مهذب الاسماء) ، دائرهاللاهز، دائرۀ تندی زیر بناگوش اسب و آن منحوس است. (منتهی الارب)
کوه و پشته ای که راه را تنگ و دشوار کند. (منتهی الارب). کوه بلند که در میان دو کوه بود چنانکه راه بسته بود. (مهذب الاسماء) ، دائرهاللاهز، دائرۀ تندی زیر بناگوش اسب و آن منحوس است. (منتهی الارب)
موضعی است در حدود جنوب شرقی کنعان. نویسندگان مسیحی سلف گویند که لاشع نزدیک آب گرمهای سلیمان در اراضی موآب واقع بوده و همان است که یونانیان آن را کالیروی نامند. (قاموس کتاب مقدس)
موضعی است در حدود جنوب شرقی کنعان. نویسندگان مسیحی سلف گویند که لاشع نزدیک آب گرمهای سلیمان در اراضی موآب واقع بوده و همان است که یونانیان آن را کالیروی نامند. (قاموس کتاب مقدس)
نام موضعی در کوهپر کجور. (مازندران استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 109). دهی از دهستان کران. بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 6 هزارگزی باختر کجور. کوهستانی، سردسیر. دارای 400 تن سکنه. زبان گیلکی فارسی. آب از چشمه و رود خانه محلی. محصول غلات و ارزن، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. عده ای از اهالی در زمستان برای کارگری به حدود قشلاقات کجور میروند و تابستان از قراء هلستان - دهگیری از دهستان کران برای تغییر آب و هوا به این آبادی می آیند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
نام موضعی در کوهپرِ کجور. (مازندران استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 109). دهی از دهستان کران. بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 6 هزارگزی باختر کجور. کوهستانی، سردسیر. دارای 400 تن سکنه. زبان گیلکی فارسی. آب از چشمه و رود خانه محلی. محصول غلات و ارزن، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. عده ای از اهالی در زمستان برای کارگری به حدود قشلاقات کجور میروند و تابستان از قراء هلستان - دهگیری از دهستان کران برای تغییر آب و هوا به این آبادی می آیند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
تن. تن مرده. جیفه. مردار. جسد. لاش. لش. تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح. مردۀ جمیع حیوانات. (برهان). کالبد انسانی پس از مرگ. (انجمن آرا). جسم بیروح حیوان. جسد روح بشدۀ جانور از آدمی و جز آن: یا غبار لاشۀ دیو سپید بر سوار سیستان خواهم فشاند. خاقانی. احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان) ، آدمی و اسب و خر لاغر و پیر و زبون را گویند. (برهان). زبون و لاغر و ضعیف مطلق خواه انسان خواه حیوان و اکثر این لفظ صفت اسب و خر واقع شود. (غیاث) (در فارسی لاشه گویند و از آن خر لاغرو ضعیف خواهند و توسعاً در سایر ستور و حیوان چون لاشه سگ و جز آن گویند). ضعیف و لاغر از حیوان و انسان. (آنندراج). ستور از کار افتاده. هر جانور سخت نزار سخت نحیف سخت لاغر: خم خانه خر سر ای خر پیر نه راه بری نه باربرگیر زین لاشه و لنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. سوزنی. مدد لاشه سواری چه کند لشکرگاه. اخسیکتی. موکب شهسوار خوبان رفت لاشۀ صبر ما دمادم شد. خاقانی. لاشۀ تن که بمسمار غم افتاد رواست رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم. خاقانی. تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود لاشۀ خر ز آب خضر سیر شکم داشتن. خاقانی. وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند. سعدی. مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر. صاحب علی آبادی. ، خر. (برهان) (غیاث) : و اهل الهند لایحملون الاعلی البقر و علیه یرفعون اثقالهم فی الاسفار و رکوب الحمیر عند هم عیب کبیر و حمیر هم صغار الاجرام یسمونها اللاشه. (ابن بطوطه) : منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفت و رشته ببرد تخم عشق از دوم نظر باشد پس از آن اشک رشک بر باشد. سنائی. آخر نه سیّدی که سوار براق بود برلاشۀ برهنۀ بس مختصر نشست. سیدحسن غزنوی. لاشه ای تا کی رسد آنجا که رخش او کشند کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری. انوری. رفته زین سو لاشه ای در زیر وز آنسو کنون ابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده ام. خاقانی. خاقانی وار لاشۀ عمر برآخور حرص و آز بستیم. خاقانی. لاشه چون سم فکند بس نبرد منت نعلبند یابیطار. خاقانی. چون لاشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ منت به نزل یک تن تنها برافکند. خاقانی. کس ندیده ست نمد زینش خشک سست شد لاشه به جائیش ببند. خاقانی. بر لاشۀ عجز بر نهم رخت تا رخش عنان قدر در آرم. خاقانی. چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر چو لاشه بسته گلوئی بریسمان قضا. خاقانی. مدتی از بهر حاصل کردن مرسوم خویش خواستم دستوری و کردم بر آنجانب گذر گفتم این عامل که با وی صحبتی دارم قدیم نقد فرماید بشهر و جنس بر ده اینقدر کی گمان کردم که هر بنده که باشد پیش شاه جای اونزدیکتر خطش نویسد دورتر هست پنجه روز تا بر خط عامل رفته اند چاکران و لاشگانم سوبسوی ودربدر یکدرم حاصل نگشت و از دویدن مانده اند لاشگانم سست پای و چاکرانم خیره سر. ظهیرالدین (از ابدع البدایع). لاشۀ دل را ز عشق بار گران بر نهاد فانی لاشی چو گشت یار هویداش شد. عطار. در سر آمد لاشۀ صبرم زعجز تنگ اسب امتحان چندی کشی. عطار
تن. تن مُرده. جیفه. مردار. جسد. لاش. لش. تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح. مردۀ جمیع حیوانات. (برهان). کالبد انسانی پس از مرگ. (انجمن آرا). جسم بیروح حیوان. جسد روح بشدۀ جانور از آدمی و جز آن: یا غبار لاشۀ دیو سپید بر سوار سیستان خواهم فشاند. خاقانی. احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان) ، آدمی و اسب و خر لاغر و پیر و زبون را گویند. (برهان). زبون و لاغر و ضعیف مطلق خواه انسان خواه حیوان و اکثر این لفظ صفت اسب و خر واقع شود. (غیاث) (در فارسی لاشه گویند و از آن خر لاغرو ضعیف خواهند و توسعاً در سایر ستور و حیوان چون لاشه سگ و جز آن گویند). ضعیف و لاغر از حیوان و انسان. (آنندراج). ستور از کار افتاده. هر جانور سخت نزار سخت نحیف سخت لاغر: خم خانه خر سر ای خر پیر نه راه بری نه باربرگیر زین لاشه و لنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. سوزنی. مدد لاشه سواری چه کند لشکرگاه. اخسیکتی. موکب شهسوار خوبان رفت لاشۀ صبر ما دمادم شد. خاقانی. لاشۀ تن که بمسمار غم افتاد رواست رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم. خاقانی. تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود لاشۀ خر ز آب خضر سیر شکم داشتن. خاقانی. وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند. سعدی. مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر. صاحب علی آبادی. ، خر. (برهان) (غیاث) : و اهل الهند لایحملون الاعلی البقر و علیه یرفعون اثقالهم فی الاسفار و رکوب الحمیر عند هم عیب کبیر و حمیر هم صغار الاجرام یسمونها اللاشه. (ابن بطوطه) : منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خُرد پس از آن لاشه رفت و رشته ببرد تخم عشق از دوم نظر باشد پس از آن اشک رشک بر باشد. سنائی. آخر نه سیّدی که سوار براق بود برلاشۀ برهنۀ بس مختصر نشست. سیدحسن غزنوی. لاشه ای تا کی رسد آنجا که رخش او کشند کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری. انوری. رفته زین سو لاشه ای در زیر وز آنسو کنون ابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده ام. خاقانی. خاقانی وار لاشۀ عمر برآخور حرص و آز بستیم. خاقانی. لاشه چون سم فکند بس نبرد منت نعلبند یابیطار. خاقانی. چون لاشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ منت به نزل یک تن تنها برافکند. خاقانی. کس ندیده ست نمد زینش خشک سست شد لاشه به جائیش ببند. خاقانی. بر لاشۀ عجز بر نهم رخت تا رخش عنان قدر در آرم. خاقانی. چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر چو لاشه بسته گلوئی بریسمان قضا. خاقانی. مدتی از بهر حاصل کردن مرسوم خویش خواستم دستوری و کردم بر آنجانب گذر گفتم این عامل که با وی صحبتی دارم قدیم نقد فرماید بشهر و جنس بر ده اینقدر کی گمان کردم که هر بنده که باشد پیش شاه جای اونزدیکتر خطش نویسد دورتر هست پنجه روز تا بر خط عامل رفته اند چاکران و لاشگانم سوبسوی ودربدر یکدرم حاصل نگشت و از دویدن مانده اند لاشگانم سست پای و چاکرانم خیره سر. ظهیرالدین (از ابدع البدایع). لاشۀ دل را ز عشق بار گران بر نهاد فانی لاشی چو گشت یار هویداش شد. عطار. در سر آمد لاشۀ صبرم زعجز تنگ اسب امتحان چندی کشی. عطار
نام قریتی از اعمال آمل طبرستان و آن را قلعۀ لارز گویند و میان آن و آمل دو روزه راه است. ابوجعفر محمد بن علی اللارزی الطبری متوفی به سال 518 هجری قمری منسوب بدانجاست. (معجم البلدان)
نام قریتی از اعمال آمل طبرستان و آن را قلعۀ لارز گویند و میان آن و آمل دو روزه راه است. ابوجعفر محمد بن علی اللارزی الطبری متوفی به سال 518 هجری قمری منسوب بدانجاست. (معجم البلدان)
تن مرده جسد میت جیفه مردار: احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید، جسد بی رمق لش: لاشه تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جانرا بدلش نعل سفر بربندیم. (خاقانی. سج. 541)، پیرو زبون (انسان و جانور) : زین لاشه ولنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. (سوزنی لغ)، خر الاغ: منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفتو رشته ببرد. (سنائی لغ) (خر رفت و رسن ببرد امثال و حکم دهخدا) تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح، مرده جمیع حیوانات
تن مرده جسد میت جیفه مردار: احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید، جسد بی رمق لش: لاشه تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جانرا بدلش نعل سفر بربندیم. (خاقانی. سج. 541)، پیرو زبون (انسان و جانور) : زین لاشه ولنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. (سوزنی لغ)، خر الاغ: منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفتو رشته ببرد. (سنائی لغ) (خر رفت و رسن ببرد امثال و حکم دهخدا) تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح، مرده جمیع حیوانات