جدول جو
جدول جو

معنی لاش - جستجوی لغت در جدول جو

لاش
جسد حیوان مرده، مردار، لاشه، لاش، لش، برای مثال بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند / که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش (سعدی۲ - ۴۶۳)،
پست، زبون، لاغر، هیچ و پوچ
تاراج، غارت، چپاول
مقدار کم
لاش کردن: غارت کردن چیزی، به خصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراک های روی سفره، لاشیدن، برای مثال ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند / تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش (ناصرخسرو - ۲۷۶)
تصویری از لاش
تصویر لاش
فرهنگ فارسی عمید
لاش
لش، لاشه، مردار، جیفه، در ترکی تن مرده را گویند، (غیاث) :
گر شما جز که علی را بخریدید بدو
نه عجب زانکه نداند خر بد لاش ازماش،
ناصرخسرو،
بدین زمین که تو بینی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش،
سعدی،
- آش و لاش، متلاشی و از هم پاشیده،
-، چرکین و ریمناک،
- آش و لاش شدن، رجوع به همین ماده شود،
- بوی گندلاش دادن،بوی جیفۀ گندیده دادن، لاش مرده، جیفه،
- مثل لاش مرده، گندیده، متعفن، بد بو،
،
بی اعتبار، فرومایه، چیز اندک و کم و کوچک، ضایع، زبون، (برهان)، هیچ، نابود، ناچیز:
دیر نپاید که کند چرخ پیر
اینهمه را یکسره ناچیز و لاش،
ناصرخسرو،
اینهمه طمطراق چیزی نیست
لاشه ای به مرا ازین همه لاش،
انوری یا نزاری قهستانی،
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بی معنیستت،
مولوی،
چون تو شیرین نیستی فرهاد باش
چون نه ای لیلی چو مجنون باش لاش،
مولوی،
هم تو گوی و هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش،
مولوی،
غیب و آینده برایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش،
مولوی،
سالها این دوغ تن پیدا وفاش
روغن جان اندرو فانی و لاش،
مولوی،
تنگ شکر خر به لاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی گو بمیر،
مولوی،
این نشاید از تو کاین ظلمی ست فاش
قهر کردی بیگناهی را به لاش،
مولوی،
رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را به لاش،
مولوی،
مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی خود فروخت به لاش،
ابن یمین،
هله اسرار خدا فاش نمی باید کرد
اینچنین، کار سخن لاش نمی باید کرد،
شاه داعی شیرازی،
،
به زبان مرغزی غارت بود، (لغت نامۀ اسدی)، به زبان مرغزی به معنی تاخت و تاراج و غارت باشد، (برهان)، یغما، چپاول:
بدین رزمگاه اندر امشب مباش
ممان تا شود گنج و لشکر بلاش،
فردوسی،
بلاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب (کذا)
جوال و جبۀ من لاش کرد و کیسه خراب،
طیّان،
به یکی جزیره که نامش بلاش
رسیدند شادی ز دل گشته لاش،
عنصری،
صد کارگاه ششتر کرده ست باغ لاش
صد کارگاه تبت کرده است دشت طی ّ،
منوچهری،
ای پسر گردل و دین را سفها لاش کنند
تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش،
ناصرخسرو،
جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو
رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو،
مسعودسعد،
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش صبح آتشین لگام برآمد،
خاقانی،
فاش کند تیغ تو قاعده انتقام
لاش کند رمح تو مائدۀ کارزار،
خاقانی،
غارت اندر زر و قماش افتد
آنچه ارزنده تر به لاش افتد،
سنائی یا اوحدی،
، شکاف (در اصطلاح مردم طبرستان)، در بیت ذیل لاش مرکب است از لام الف و شین ضمیر:
کسی که راست نبود این ستانه را چو الف
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو لاش،
سنائی،
یعنی مانند (لا) کمر خدمت سلطان بست،
، دربیت ذیل معنی کلمه بر ما معلوم نیست:
هر افکنده را گرگ دل کند و لاش
گریزنده را غول گفتی که باش،
اسدی
لغت نامه دهخدا
لاش
ده کوچکی است از دهستان طیبی سرحدی، بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان واقع در 7 هزارگزی خاوری قلعه رئیسی مرکز دهستان، دارای 50 تن سکنه است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
در مشرق جوین، (افغانستان)، قلعۀ سپیدکوه یا سپیددز که معروف است به لاش، (تاریخ سیستان ص 404 و 406)
لغت نامه دهخدا
لاش
مردار، لاشه
تصویری از لاش
تصویر لاش
فرهنگ لغت هوشیار
لاش
تاراج، غارت، چپاول
تصویری از لاش
تصویر لاش
فرهنگ فارسی معین
لاش
لش. لاشه، مردار، جیفه
تصویری از لاش
تصویر لاش
فرهنگ فارسی معین
لاش
جسد، جنازه، نعش، جیفه، لاشه، لش، مرده، کالبد، اندک، قلیل، ناچیز، بی اعتبار، بی مقدار، پست، دنی، فرومایه، تاراج، چپاول، غارت، یغما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لاش
مردار، شکاف، کش دادن مایعات و مواد چسبناک مانند عسل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلاش
تصویر بلاش
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام فرزند کوچک یزگرد دوم پادشاه ساسانی و نوزدهمین پادشاه ساسانی، نام چند تن از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لاشی
تصویر لاشی
ناچیز، بی مقدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الاش
تصویر الاش
راش، درختی جنگلی با ساقه قطور، برگ های ضخیم و گل های خوشه ای که چوب آن در صنعت کاربرد دارد، آلوش، مرس، قزل آغاجغ، قزل آغاج، آلش، قزل گز، الش، آلاش، راج، چلر، چهلر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلاش
تصویر قلاش
بیکاره، ولگرد، مفلس، بی چیز، برای مثال کمال نفس خردمند نیک بخت آن است / که سرگران نکند بر قلندر قلاش (سعدی۲ - ۴۶۳)، رند، برای مثال سرّ قلاشان ندانی راه قلاشان مرو / دیدۀ بینا نداری راه درویشان مبین (سنائی۲ - ۶۳۷)، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلاش
تصویر خلاش
زمین دارای خاک اسیدی و بقایای گیاهی فراوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلاش
تصویر تلاش
جدوجهد برای به دست آوردن چیزی، سعی، کوشش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آلاش
تصویر آلاش
راش، درختی جنگلی با ساقه قطور، برگ های ضخیم و گل های خوشه ای که چوب آن در صنعت کاربرد دارد، قزل آغاج، قزل گز، قزل آغاجغ، راج، آلوش، چهلر، چلر، الش، آلش، مرس، الاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاشه
تصویر لاشه
جسد حیوان مرده، مردار، لاش، لش
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
نام دهی جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان از شهرستان رشت. واقع در هشت هزارگزی خاوری کوچصفهان. دارای 490 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
موضعی است در حدود جنوب شرقی کنعان. نویسندگان مسیحی سلف گویند که لاشع نزدیک آب گرمهای سلیمان در اراضی موآب واقع بوده و همان است که یونانیان آن را کالیروی نامند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نام موضعی در کوهپر کجور. (مازندران استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 109). دهی از دهستان کران. بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 6 هزارگزی باختر کجور. کوهستانی، سردسیر. دارای 400 تن سکنه. زبان گیلکی فارسی. آب از چشمه و رود خانه محلی. محصول غلات و ارزن، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. عده ای از اهالی در زمستان برای کارگری به حدود قشلاقات کجور میروند و تابستان از قراء هلستان - دهگیری از دهستان کران برای تغییر آب و هوا به این آبادی می آیند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
مرکّب از: لا + شک، بی شک. بلاشک. بی گمان:
هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر
چون با خطر شریکی لاشک مظفّر آیی.
فرخی.
اکنون لاشک مرا پیش او باید رفتن. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی)،
تو بیماری در این زندان و بیماریت را لاشک
دوا باشد، طبیبی جوی تا روزی دوایابی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(شِ)
لو پر فرانسوا دو. یکی از آباء یسوعیین. مولد قصر اکس (فرز) (1624-1709 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
تن. تن مرده. جیفه. مردار. جسد. لاش. لش. تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح. مردۀ جمیع حیوانات. (برهان). کالبد انسانی پس از مرگ. (انجمن آرا). جسم بیروح حیوان. جسد روح بشدۀ جانور از آدمی و جز آن:
یا غبار لاشۀ دیو سپید
بر سوار سیستان خواهم فشاند.
خاقانی.
احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان) ، آدمی و اسب و خر لاغر و پیر و زبون را گویند. (برهان). زبون و لاغر و ضعیف مطلق خواه انسان خواه حیوان و اکثر این لفظ صفت اسب و خر واقع شود. (غیاث) (در فارسی لاشه گویند و از آن خر لاغرو ضعیف خواهند و توسعاً در سایر ستور و حیوان چون لاشه سگ و جز آن گویند). ضعیف و لاغر از حیوان و انسان. (آنندراج). ستور از کار افتاده. هر جانور سخت نزار سخت نحیف سخت لاغر:
خم خانه خر سر ای خر پیر
نه راه بری نه باربرگیر
زین لاشه و لنگ و لوک پیری
از دم تا گوش مکر و تزویر.
سوزنی.
مدد لاشه سواری چه کند لشکرگاه.
اخسیکتی.
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشۀ صبر ما دمادم شد.
خاقانی.
لاشۀ تن که بمسمار غم افتاد رواست
رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم.
خاقانی.
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشۀ خر ز آب خضر سیر شکم داشتن.
خاقانی.
وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند.
سعدی.
مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم
مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر.
صاحب علی آبادی.
، خر. (برهان) (غیاث) : و اهل الهند لایحملون الاعلی البقر و علیه یرفعون اثقالهم فی الاسفار و رکوب الحمیر عند هم عیب کبیر و حمیر هم صغار الاجرام یسمونها اللاشه. (ابن بطوطه) :
منگر اندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار
اول آن یک نظر نماید خرد
پس از آن لاشه رفت و رشته ببرد
تخم عشق از دوم نظر باشد
پس از آن اشک رشک بر باشد.
سنائی.
آخر نه سیّدی که سوار براق بود
برلاشۀ برهنۀ بس مختصر نشست.
سیدحسن غزنوی.
لاشه ای تا کی رسد آنجا که رخش او کشند
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری.
انوری.
رفته زین سو لاشه ای در زیر وز آنسو کنون
ابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده ام.
خاقانی.
خاقانی وار لاشۀ عمر
برآخور حرص و آز بستیم.
خاقانی.
لاشه چون سم فکند بس نبرد
منت نعلبند یابیطار.
خاقانی.
چون لاشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند.
خاقانی.
کس ندیده ست نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جائیش ببند.
خاقانی.
بر لاشۀ عجز بر نهم رخت
تا رخش عنان قدر در آرم.
خاقانی.
چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلوئی بریسمان قضا.
خاقانی.
مدتی از بهر حاصل کردن مرسوم خویش
خواستم دستوری و کردم بر آنجانب گذر
گفتم این عامل که با وی صحبتی دارم قدیم
نقد فرماید بشهر و جنس بر ده اینقدر
کی گمان کردم که هر بنده که باشد پیش شاه
جای اونزدیکتر خطش نویسد دورتر
هست پنجه روز تا بر خط عامل رفته اند
چاکران و لاشگانم سوبسوی ودربدر
یکدرم حاصل نگشت و از دویدن مانده اند
لاشگانم سست پای و چاکرانم خیره سر.
ظهیرالدین (از ابدع البدایع).
لاشۀ دل را ز عشق بار گران بر نهاد
فانی لاشی چو گشت یار هویداش شد.
عطار.
در سر آمد لاشۀ صبرم زعجز
تنگ اسب امتحان چندی کشی.
عطار
لغت نامه دهخدا
(شُ)
شارل آلکساندر. نام وکیلی فرانسوی. مولد ترنیاک (کرز). (1882- 1818)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلاش
تصویر بلاش
بی جهت، بی سبب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلاش
تصویر تلاش
کوشش سعی جد و جهد جهت بدست آوردن چیزی. سعی و جستجو، کوشش
فرهنگ لغت هوشیار
تن مرده جسد میت جیفه مردار: احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید، جسد بی رمق لش: لاشه تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جانرا بدلش نعل سفر بربندیم. (خاقانی. سج. 541)، پیرو زبون (انسان و جانور) : زین لاشه ولنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. (سوزنی لغ)، خر الاغ: منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفتو رشته ببرد. (سنائی لغ) (خر رفت و رسن ببرد امثال و حکم دهخدا) تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح، مرده جمیع حیوانات
فرهنگ لغت هوشیار
بلاشک بی گمان: ... و در نقض عزایم او مبالغتی بیش از این نمایم لاشک که بتهمتی منسوب شوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الاش
تصویر الاش
راش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاشه
تصویر لاشه
((شْ خا))
مردار، لاشه، جسد، پست، زبون، تاراج، غارت، مجازاً سند مالی باطل شده که از اعتبار ساقط یا پرداخت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاشک
تصویر لاشک
((شَ کّ))
بی گمان، بی تردید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاشی
تصویر لاشی
نامرغوب، جنده، فاحشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلاش
تصویر تلاش
کوشش
فرهنگ واژه فارسی سره
جسد، میت، نعش، جیفه، لاش، مرده، مردار، اندام، تن، کالبد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قطعه قطعه کردن چوب های کلفت، روستایی از کوه پرات نور، از
فرهنگ گویش مازندرانی
شکاف، هر چیز زبون، تراشه ی هیزم
فرهنگ گویش مازندرانی