جدول جو
جدول جو

معنی لاسم - جستجوی لغت در جدول جو

لاسم
(رِ)
دهی از دهستان بالا لاریجان شهرستان آمل. واقع در 14 هزارگزی رینه. کوهستانی سردسیر. دارای 1350 تن سکنۀ شیعه مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از چشمه سار و رود خانه محلی. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست و دو زیارتگاه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
لاسم
از توابع بالا لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قاسم
تصویر قاسم
(پسرانه)
بخش کننده، مقسم، نام پسر پیامبر (ص)، به صورت پسوند و پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدیدمی سازد مانند محمد قاسم، قاسمعلی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جاسم
تصویر جاسم
(پسرانه)
عامیانه قاسم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قاسم
تصویر قاسم
قسمت کننده، بخش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسم
تصویر باسم
تبسم کننده، لبخند زننده،، آنکه لبخند می زند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لایم
تصویر لایم
ملامت کننده، نکوهش کننده، سرزنش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاثم
تصویر لاثم
کوبنده، شکننده، بوسه دهنده، دهان بندنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامس
تصویر لامس
برماسنده بپساونده لمس کننده بپساونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لائم
تصویر لائم
نکوهنده سرزنشگر سرزنش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحسم
تصویر لحسم
آبگذر دره رود
فرهنگ لغت هوشیار
ملامت کننده سرزنش کننده نکوهش کننده نکوهنده جمع لائمین (لایمین) لوائم (لوایم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لادم
تصویر لادم
زننده، سیلی زننده، پینه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحاسم
تصویر لحاسم
جمع لحسم، آبگذر ها آبرو ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لسام
تصویر لسام
اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهسم
تصویر لهسم
آبراهه تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاسم
تصویر لهاسم
جمع لهسم، آبراهه های تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاسم
تصویر یاسم
پارسی تازی گشته یاسم از گیاهان یاسمن
فرهنگ لغت هوشیار
گوشتدار، گوشتخوار، گوشت خوارننده، در گویش بندری: کشتی گیر: گیر کردن کشتی به تک خدواند گوشت، آنکه بمردمان گوشت دهد، آزمند بگوشت گوشتخوار، گیر کردن کشتی بزمین در دریا
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی کلافه آنکه عادت به لاس زدن دارد آنکه از ملاعبه خوشش آید: نبرد خاک از براش خبر لاسی و شیویی واهل ددر. (دهخدا. مجموعه اشعار. 68)
فرهنگ لغت هوشیار
اپایستک بایسته، پیوسته، در بایست و هر چه در بایست بود بدو داد و به راه افکند، اورتش (تغییر نا پذیر) ناگزیر دربایست واجب: وفا نمودن بان واجب است و لازم، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد: این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان، امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود. لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را. ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا. ج - لازم ماهیت. یا اعراض لازم. اعراضی که لازمه ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شی کافی در انتزاع آنها باشد، بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز، تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب: تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل، فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی، ملازم: دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق. (اسیری لاهیجی لغ) یا ذکر لازم و اراده ملزوم. یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شی را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه: درین اطاقظفتاب است. یعنی نور آفتاب. یا لازم و ملزوم. دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازمه وجود دیگری باشد، یار وفادار که هرگز مفارقت نکند. واجب، ناگزیر، کردنی، فریضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاسع
تصویر لاسع
نیش زننده گزنده گزنده نیش زننده
فرهنگ لغت هوشیار
گاه، شاید (این کلمه در سالهای اخیر توسط داستان نویسان متداول شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاسم
تصویر قاسم
بخش کننده، قسمت کننده، توزیع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاسم
تصویر عاسم
دشواری رساننده بر عیال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسم
تصویر حاسم
ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساسم
تصویر ساسم
شیز آپنوس (آبنوس) از درختان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسم
تصویر راسم
آب روان، رویه ساز (رویه سطح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسم
تصویر باسم
کسی که لبخند زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاسم
تصویر قاسم
((س))
بخش کننده، قسمت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاسع
تصویر لاسع
((س))
گزنده، نیش زننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لازم
تصویر لازم
((زِ))
واجب، ضروری، ثابت، استوار، آنچه همیشه با چیزی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاسم
تصویر گاسم
احتمالا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لازم
تصویر لازم
بایسته، دربایست، بایا، نیازین
فرهنگ واژه فارسی سره
صیدماهی با سه شاخه ی آهنی
فرهنگ گویش مازندرانی