جدول جو
جدول جو

معنی قیل - جستجوی لغت در جدول جو

قیل
گفتگو، گفتار
قیل و قال: گفتگو، مباحثه، جنجال، سر و صدا
تصویری از قیل
تصویر قیل
فرهنگ فارسی عمید
قیل
(کَرْیْ)
گفتار، (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل)، قول، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، رجوع به قول شود، قال و قیل دو مصدرند و گویند دو اسمند از قول و بحسب عوامل اعراب داده می شوند، چنانکه گفته میشود: کثر قال الناس و قیلهم و گویند آن دو در اصل دو فعل ماضی هستند که اسم قرار داده شده و مانند اسم به کار میروند و فتح آخر آنها باقی مانده تا دلالت بر اصل آنها داشته باشد و بر این قول دلالت کند آنچه در این حدیث است: نهی عن قیل و قال بفتح لام در هر دو، (از اقرب الموارد)، در تداول فارسی زبانان گفتار، گفتگو،
جواب قال گوینده، (منتهی الارب)، جواب، (از اقرب الموارد)، قله یا چوب که بر قله زنند، ج، قیلان، (منتهی الارب)، رجوع به قله شود
لغت نامه دهخدا
قیل
زفت تر که از درخت صنوبر گیرند، (برهان) (فرهنگ فارسی معین)
قیر، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
قیل
(قُیْ یَ)
جمع واژۀ قائل، نیم روزان خسبنده. (منتهی الارب). چاشتگاه خسبندگان. رجوع به قائل شود
لغت نامه دهخدا
قیل
(رَ)
نیمروزان خفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در نیمروز شراب خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آشامیدن در نیمروز. (از اقرب الموارد) ، برانداختن و نسخ کردن بیع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و به این معنی کم استعمال میشود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قیل
(قَ)
در نیمروز خوابنده، شتر ماده ای که در نیمروز دوشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به قیله شود، شیری که در نیمروز وقت قائله آشامند. (از اقرب الموارد) ، اسم جمع است مثل شارب و شرب، مهتر به لغت یمن. (منتهی الارب) ، پادشاه و گویند شاهی از شاهان حمیر و گویند رئیسی پست تر از شاه کلان و بزرگ. اصل آن قیّل بوده است و بدین نام نامیده شده از آنجا که آنچه بخواهد میگوید و تنفیذ میکند جمع آن بر اقوال و اقیال آمده و بر قیول نیز جمع بسته می شود بنابر ظاهر لفظ اگرچه شنیده نشده است. (از اقرب الموارد). ج، اقیال. (نشوء اللغه). مردم یمن پیشوای خود را قیل گویند. (طبری). عنوان پادشاهان عرب قبل از اسلام، چنانکه خسرو (کسری) برای شاهنشاهان ایران استعمال میشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
قیل
(قَیْ یِ)
پادشاه یا کمتر از پادشاه کلان. ج، اقوال، اقیال، مقاول، مقاوله. (منتهی الارب). رجوع به قیل شود
لغت نامه دهخدا
قیل
گفتار، گفتگو، جواب
تصویری از قیل
تصویر قیل
فرهنگ لغت هوشیار
قیل
گفتار، گفتگو
تصویری از قیل
تصویر قیل
فرهنگ فارسی معین
قیل
اسب سفید با خال های سیاه، قیر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عقیل
تصویر عقیل
(پسرانه)
خردمند، بزرگوار، عاقل، گرامی، نام برادر علی (ع)، پسر موسی کاظم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تقیل
تصویر تقیل
نیمه روز خوابیدن، پیروی کردن و مانندگی کردن، به پیروی کسی عملی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثقیل
تصویر ثقیل
گران، سنگین، کنایه از ویژگی کلمه ای که تلفظ آن دشوار باشد، کنایه از ویژگی کسی که صحبت او را ناخوش دارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صقیل
تصویر صقیل
زدوده و جلاداده شده
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
نام پسر قیصر برادر کتایون به زمان لهراسب و گشتاسب. (ولف) :
ابر میسره پور قیصر سقیل
ابر میمنه قیصر و کوس و پیل.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زمین سخت که کوه شدن نتواند، نام نباتی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام وادیی بدیار عکل در کوههای حله، نام موضعی است بدیار بنی اسد، نام حصنی به یمن. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
گران. وزین. سنگین. مقابل خفیف، سبک. گران سنگ. گران به وزن، گران جان. آنکه صحبت وی را ناخوش دارند. (منتهی الارب). خلنفع. ناکس. شبشت. شبست. دهلب:
چون بخواند نامۀ خود آن ثقیل
داند او که سوی زندان شد رحیل.
مولوی.
- امثال:
کل شی ٔ من الثقیل ثقیل،
از گرانان بود گران همه چیز.
(امثال و حکم از قابوسنامه)
، سخت بیمار. بیماریش سنگین شده. ثاقل. مرد آرمیده، دیرفعل، دژگوارد. بدگوارد. که دیرگوارد. بطی ٔ الانهضام. سنگین. دیر هضم. دیرگوار، نام دردی است که عضو از آن گران معلوم میشود. (غیاث اللغه). ج، ثقال و ثقل و ثقلاء، ثقیل الظهر، بسیار عیال، درهم ثقیل، به وزن درهمی و دو دانک در هم بوده است
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
نام پسر یکی از سلاطین روم:
ابر میسره پور قیصر ثقیل
ابر میمنه قیصر و کوس و پیل.
فردوسی (لغت نامۀ شاهنامۀ ولف ص 725).
شاید این لفظ ثفیل باشدصورتی از تئوفیل
لغت نامه دهخدا
(تَ تَیْ یُ)
نیمروزان خفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مانندگی کردن به کسی. (تاج المصادر بیهقی). مانستن به کسی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : که نیکبخت و دولتیار آن تواند بود که تقیل و اقتداء به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). و واجب شمردن اقتدا و تقیل این پادشاه بنده پرور... در جهانداری به مکارم خاندان مبارک بوده است. (کلیله و دمنه) ، فراهم آمدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فراهم آمدن آب و در اللسان جمع شدن آب در جای پست. (از اقرب الموارد) ، شراب خوردن وقت قیلوله. (تاج المصادر بیهقی). در نیمروز شراب خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در نیمروز ناقه را دوشیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ قَ)
ابن کعب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه، از عدنان. جدی است جاهلی. وبرخی از فرزندان او امارت کوفه و شهرهای فرات را داشتند و بر موصل نیز دست یافتند. و چون سلجوقیان این شهرها را تسخیر کردند آنان به بحرین که زادگاه اصلی آنان بود، کوچ کردند. قبیلۀ بنی ربیعه بن عقیل که از قبایل توانای جاهلیت بود، از این نسل بشمار می آیند. توبه بن الحمیر و مجنون لیلی الاخیلیه از شاعران این قبیله اند، و بشار بن برد شاعر از موالی ایشان است. (از الاعلام زرکلی) (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مآخذذیل شود: ابن خلدون ج 4 ص 254، نهایهالارب قلقشندی، ابن خلکان ج 2 ص 114، الذریعه ج 1 ص 324، الرجل نجاشی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
موضعی است به حوران. (منتهی الارب). قریه ای است از قرای حوران از ناحیۀ لوی از اعمال دمشق. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زمین تره بار آور. (ناظم الاطباء). رجوع به بقیله شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن ابی طالب عبدمناف بن عبدالمطلب هاشمی قرشی، مکنی به ابویزید. برادر بزرگتر علی بن ابی طالب (ع). وی در جاهلیت شهرتی بسیار داشت و یکی از چهار تنی بود که قریش در منافرات و منازعات خود برای حکمیت بدانها رجوع میکرد. (سه تن دیگر مخرمه، و حویطب، و ابوجهم بوده اند). عقیل تا غزوۀ بدر در شرک باقی بود و در این غزوه قریش او را وادار ساختند تا با مسلمانان بجنگد و چون به اسارت مسلمین درآمد، با فدیۀ عباس بن عبدالمطلب آزاد شد و به مکه بازگشت و پس از واقعۀ حدیبیه اسلام آورد، و به سال هشتم هجری به مدینه مهاجرت کرد و در غزوۀمؤته همراه مسلمین شرکت جست. هنگامی که برادرش علی (ع) به خلافت رسید از وی جدا شد و به معاویه پیوست، و در اواخر عمر بینایی خویش را از دست داد. عقیل در زمان خود آگاهترین قریش در شناختن ایام و انساب آنان بود. و مردم در مسجد مدینه انساب و اخبار را از او میگرفتند. عقیل به سال 60 ه. ق. در ابتدای خلافت یزید درگذشت و برخی درگذشت او را در ایام معاویه میدانند. در حلب و نواحی آن گروهی میزیستند که به او نسبت داشتند و به بنی عقیل شهرت داشتند. (از الاعلام زرکلی به نقل از الاصابه و البیان و التبیین و نکت الطالبیین و طبقات ابن سعد و تاج العروس و مقاتل الطالبیین)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
زدوده. (منتهی الارب). زدوده شده و روشن. (غیاث اللغات). روشن کرده. مهره زده. مصقول، شمشیر صقیل. (منتهی الارب). تیغ زدوده. (مهذب الاسماء) :
رای رازنده تو بجهاندی و بزدودی همی
زنگ کفر از روی بیدینان به صمصام صقیل.
فرخی.
شکسته گردن گردنکشان به گرز گران
زدوده آینۀ ملک را به تیغ صقیل.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقیل
تصویر عقیل
مرد زیرک و بسیار دانا، بزرگوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقیل
تصویر تقیل
مانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقیل
تصویر صقیل
زدوده شده، روشن زدوده شده جلا یافته مصقول، شمشیر زدوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثقیل
تصویر ثقیل
گران، سنگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقیل
تصویر عقیل
((عَ))
خردمند، گرامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صقیل
تصویر صقیل
((صَ))
زدوده شده، جلا یافته، شمشیر زدوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثقیل
تصویر ثقیل
((ثَ))
گران، سنگین، مقابل خفیف، سبک، گران جان، سخت بیمار، یکی از هفده بحر اصول موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقیل
تصویر تقیل
((تَ قَ یُّ))
پیروی کردن، همانند شدن، در نیمه روز خوابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثقیل
تصویر ثقیل
سنگین
فرهنگ واژه فارسی سره
سنگین، گران، وزین، هوار، دیرهضم، ناگوار، ناخوشایند
متضاد: سبک، خوش گوار، خوشایند
فرهنگ واژه مترادف متضاد