جدول جو
جدول جو

معنی قیروی - جستجوی لغت در جدول جو

قیروی
(قَ رَ)
منسوب به قیروان. قیروانی. (از معجم البلدان). رجوع به قیروانی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیروی
تصویر پیروی
از پی کسی رفتن، دنبال کسی روان شدن، متابعت، برای مثال حذر از پیروی نفس که در راه خدای / مردم افکن تر از این غول بیابانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قروی
تصویر قروی
ساکن قریه
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
قیروتی. (از آنندراج). رجوع به قیروتی شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به قیر، سیاه رنگ مانند قیر
لغت نامه دهخدا
نیرو، رجوع به نیرو شود: دانای یونان ... یاد کرد نیروی و کارکرد و کارپذیری، (از مصنفات بابا افضل ج 6 ص 390) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
گیرو، نام پهلوانی است ایرانی، (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری)، نام پهلوانی بود که از ده برای بهرام گور شتروارها نار و سیب و به و دسته گل آورد و در بزمگاه بهرام هفت جام می پیاپی بخورد از مجلس بیرون آمد و بتاخت در دامنۀ کوهی پیاده شد و بخفت، کلاغی از کوه فرود آمد و چشمانش را بکند آنانکه از دنبال وی آمدند او را مرده و دیدگانش را کنده یافتند و به بهرام گور خبر بردند، وی ازشنیدن این خبر اندوهگین شد و خوردن می را حرام کرد، فردوسی این داستان را در شاهنامه چنین آورده است:
بیامد همان گه یکی مرد مه
و را میوه آورد لختی ز ده
شتروارها نار و سیب و بهی
ز گل دسته ها کرده شاهنشهی،
تا آنجا که گوید:
همین مه که با میوه و بوی بود
ورا پهلوی نام گیروی بود
به یاد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت می خواره گیروی نام
بگفت این و زان هفت برهم بخورد
وزان می پرستان برآورد گرد،
پس از آن:
برانگیخت اسب از میان گروه
ز هامون همی تاخت تا سوی کوه
فرود آمد از اسب جای نهفت
نگه کرد در سایه واری بخفت
ز کوه اندر آمد کلاغی سیاه
دو چشمش بکند اندر آن خوابگاه ...
آنگاه کسانی که از پی وی تاخته بودند به بهرام خبر دادند:
که گیروی را چشم روشن کلاغ
ز مستی بکنده ست بر پیش راغ
رخ شهریار جهان زرد شد
ز تیمار گیروی پر درد شد،
آنگاه خروشان گفت:
حرام است می در جهان سربسر
اگر پهلوان است اگر پیشه ور ...
فردوسی (از شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2132)،
اما در بعضی از نسخ شاهنامه نام این مرد کبروی نیز آمده و ولف در فهرست نیز همین ضبط را اختیار کرده است، احتمال دارد که این نام با کلمه ’گبر’ به معنی مرد بی ارتباطنباشد، و نیز رجوع به کبروی شود
لغت نامه دهخدا
شیرو، شیرویه، نام پسر بهرام که سپهسالار نوشیروان بود، (فرهنگ لغات ولف) :
سپهدار شیروی بهرام بود
که در جنگ بارای و آرام بود،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
شیرو، شیرویه که به پدر عاق شد، (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از برهان) (از انجمن آرا)، نام پادشاهی از پادشاهان ایران (قباد سوم) که پسر خسرو پرویز بود، (از فرهنگ لغات ولف)، نام پسر خسرو پرویز که شیرویه نیز گویند، (از لغات شاهنامه) (از ناظم الاطباء) :
به یک هفته زین گونه با رود و می
ببودند شادان ز شیروی کی،
فردوسی،
به نزدیک شیروی رفت آن دو مرد
پرآژنگ رخسار و دل پر ز درد،
فردوسی،
رجوع به شیرویه شود
نام یکی از پهلوانان ایرانی که در خدمت منوچهرشاه می بوده، (برهان)، نام یک پهلوان ایرانی در زمان فریدون، (فرهنگ لغات ولف) :
سپهدار چون قارن کاوگان
سپه کش چو شیروی شیر ژیان،
فردوسی
نام یکی از پهلوانان توران در زمان تور، (یادداشت مؤلف) :
یکی پهلوان بود شیروی نام ...
بیامد ز ترکان چو یک لخت کوه
شدند از نهیبش دلیران ستوه،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(قَ)
موم روغن. (برهان) (تحفۀ حکیم مؤمن) (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، بعضی گویند مرهمی باشدکه آن را از گل سرخ و اکلیل الملک و زعفران و کافورو موم سازند. (منتهی الارب) (برهان). نخست روغن گرم باید کرد و موم در وی گداختن، و در ده درم روغن دو درم موم باید سود یا دو درم و نیم و آنچه با وی ترکیب خواهند کرد از عصاره و غیر آن در هاون بدین موم روغن می باید افکندن و به دستۀ هاون مالیدن تا هموار گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به قیر و قیرس شود
لغت نامه دهخدا
(وی ی)
منسوب به قیلویه. (از معجم البلدان). رجوع به قیلویه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ رَ / رُ وی)
متابعت. اقتداء. اسوه. تأسی. تبعیت. پس روی. اقتفاء. اتباع. ظلف: آنچه شرط شده بر من (مسعود) در این بیعت از وفا و دوستی و نصیحت و پیروی و فرمانبرداری و همراهی و جد و جهد عهد خداست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). پس بجای آورد امیرالمؤمنین همه آنچه از این قبیل بود و پیروی کرد آنها را. (تاریخ بیهقی ص 308). مستقیم بردن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او و نیکوتر طورهادر پیروی او. (تاریخ بیهقی ص 314). پیروی کنم و سرنزنم و اخلاص ورزم و شک نیاورم. (تاریخ بیهقی ص 317).
ز شرع خود نبوت را نوی داد
خرد را در پناهش پیروی داد.
نظامی.
سخن زین نمط هرچه دارد نوی
بدین شیوۀ نو کند پیروی.
نظامی.
حذر از پیروی نفس که در راه خدا
مردم افکن تر ازین غول بیابانی نیست.
سعدی.
هشدار تا نیفکندت پیروی نفس
در ورطه ای که سود ندارد شناوری.
سعدی.
سالها پیروی مذهب رندان کردم
تا بفتوای خرد حرص بزندان کردم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
یکی از شعرای ایران و از اهالی ساوه بوده و بساوجی معروف شده. این بیت از اوست:
بنومیدی گذشت این عید بی رخسار زیبایش
نبوسیدیم دستش را نیفتادیم درپایش.
(از قاموس الاعلام ترکی)
یکی از شعرای ایران و این بیت از اوست:
ز سوز آتش سودای عشق او پس از مردن
ز خاکم گر گیاهی سر برآرد دود ازو خیزد.
(از قاموس الاعلام ترکی)
(مصطفی چلبی) از شعرای عثمانیست، اهل تکفورطاغ و از قالیونچی ها. بسال 1150 هجری قمری درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + روی، بی وجه، بی دلیل، بی مورد:
کسی کو دیگران را برگزیند بر چنین میری
بپرسد روز حشر ایزد از آن بیروی بهتانش،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
چشمۀ قیری از ناحیۀ حومه بهبهان بلوک کوه کیلویه از نزدیکی قریۀ کیکاوس برخاسته، چندین سنگ آب دارد، سالی چندین خروار قیر از پایین این چشمه درآورند، (فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیروی
تصویر نیروی
(دانای یونان... پس یاد کرد نیروی و کار کرد و کار پذیری)
فرهنگ لغت هوشیار
قیروطی یونانی تازی گشته سپندار، زفت گل از داروها موم شمع، مرهمی که آن را از گل سرخ و اکلیل الملک و زعفران و کافور و موم سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروی
تصویر قروی
از ریشه سریانی روستایی ده نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیری
تصویر قیری
در تازی نیامده گژفی زفتی گژفیک منسوب به قیر مربوط به قیر، سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
موم شمع، مرهمی که آن را از گل سرخ و اکلیل الملک و زعفران و کافور و موم سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیروی
تصویر پیروی
تاسی، تبعیت، اقتداء، متابعت، پس روی، اسوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیروطی
تصویر قیروطی
موم، شمع، مرهمی که آن را از روغن گل سرخ و اکلیل الملک و زعفران و کافور و موم سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیروی
تصویر پیروی
((پَ یا پِ رَ))
پس روی، متابعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیروی
تصویر پیروی
تقلید، اطاعت، تبعیت
فرهنگ واژه فارسی سره
اطاعت، اقتدا، اقتفا، انقیاد، تاسی، تبعیت، تقلید، تمکین، دنباله روی، طاعت، فرمانبرداری، متابعت، متاسی، مطاوعت، هواخواهی
متضاد: سرپیچی، تخلف
فرهنگ واژه مترادف متضاد