جدول جو
جدول جو

معنی قیدو - جستجوی لغت در جدول جو

قیدو
(قَ دَ)
دهی است از دهستان گله زن بخش خمین شهرستان محلات، سکنۀ آن 598 تن. آب آن از چشمه و رود گلپایگان. محصول آن غلات، چغندرقند، صیفی، بنشن، انگور، تنباکو، پنبه و مختصر میوه جات و شغل اهالی آنجا زراعت است. راه فرعی به راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
قیدو
(قَ)
نام پادشاه مغلان. (برهان) (آنندراج). قیدوخان پادشاه حدود جبال ’تارباگاتای’ نبیرۀ اوگتای معاصر قوبیلای قاآن. (حاشیۀ برهان چ معین از تاریخ مغول اقبال آشتیانی). قیدوبن قاشی بن اوکتای قاآن از حکام و فرمانروایان مغول است. (نزهه القلوب، مقالۀ سوم ص 246). رجوع به قایدوخان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قیود
تصویر قیود
قیدها، زندان ها، بندها، یادداشت ها، ذکرها، افسارها، ریسمانها یا چیز دیگر که به پای انسان یا چهارپایان می بستند، جمع واژۀ قید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قید
تصویر قید
زندان، بند، یادداشت، ذکر، افسار،
در دستور زبان کلمه ای که مفهوم فعل، صفت یا کلمۀ دیگر را به زمان، مکان یا چگونگی و حالتی مقید می سازد،
در علوم ادبی در قافیه، حرف ساکنی که قبل از حرف روی واقع می شود مانند «ر» در کلمۀ «مرد»، درصورتی که قافیه واقع شده باشد،
ریسمان یا چیز دیگر که به پای انسان یا چهارپایان می بستند
در قید حیات بودن: زنده بودن
قید اندازه: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ زمان است مقدار یا اندازه است قید مقدار
قید تاکید: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ تاکید است مانند بی گفتگو، ناچار، بی گمان، بی چند و چون، البته، لابد
قید ترتیب: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ چگونگی قرارگرفتن است مانند یکان یکان، دسته دسته، پیاپی، دمادم
قید حالت: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ حالت فعل است مانند چنین، گریان، شتابان، عاقلانه
قید زمان: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ زمان است مانند ناگهان، پیوسته، همواره، دیر، زود، بامداد
قید شک و ظن: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ گمان و تردید است مانند گویی، پنداری، مگر، شاید
قید مقدار: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ زمان است مقدار یا اندازه است مانند بسیار، اندک، بیش، کم، بسا، بسی
قید مکان: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ مکان است مانند بالا، پایین، پیش، پس، آنجا، اینجا، همه جا
قید نفی: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ نفی یا رد است مانند نه، هرگز، به هیچ رو
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
نام جزائری نزدیک ونیز ایتالیا
لغت نامه دهخدا
(اُ)
کاکنج است. (فهرست مخزن الادویه). عروس در پرده
لغت نامه دهخدا
سریانی می دانسته واز مفسران کتابهای ارسطو بوده است. رجوع به الفهرست ابن الندیم ص 351 و 355 و تاریخ الحکماء قفطی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کشیدن ستور و جز آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قود شود
لغت نامه دهخدا
(رَءْمْ)
خوشبوی شدن طعام. (منتهی الارب) (آنندراج). خوشمزه شدن طعام. (منتهی الارب) ، نزدیک شدن، از سفر آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِدْوْ)
اصل که از آن شاخها برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد). ج، اقداء. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قَیْ یِ)
آنکه نرمی و مساهله کند با تو چون بند کنی او را، ستور که به کشیدن گردن دهد، بعیر قیّد، شتر رام شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به قید شود
لغت نامه دهخدا
به کسر قاف، مقدار و اندازه، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)، رجوع به قید شود
لغت نامه دهخدا
(قَ یُوو)
بسیار قی کننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به قیوء شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نوعی از احجار کریمه از جنس عقیق. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
بانی و ملکۀ افسانه ای کارتاژ. دختر شاه صور بود و گویند الیسا نام داشت. شوهرش بدست برادرش پوگمالیون که بجای پدر بسلطنت صور نشست بقتل رسید. دیدو با پیروان خود صور را ترک گفت و با کشتی نخست به قبرس و از آنجا به افریقای شمالی رفت و کارتاژ را بنا نهاد. بر طبق بعضی از افسانه های رومی در سفر ’انه’ به کارتاژ، دیدو عاشق او شد و بقول ویرژیل در ’انئید’ دیدو آتشی برافروخت و خود را در آن هلاک کرد. (دائره المعارف فارسی). دختر پلوس پادشاه شهر صور که در حدود 880 قبل از میلادبه افریقا گریخت و در شمال تونس کنونی حصار کارتاژ را بنیان نهاد. (ترجمه تمدن قدیم فوستل دوکولانژ)
لغت نامه دهخدا
دهی است ازدهستان زیرکوه سورتیجی بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری دارای 65 تن سکنه، آب آن از چشمه و رود خانه گرم آب و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
خرمادۀ درازپشت و گردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، دراز از هر چیزی. (منتهی الارب). ج، قیادید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کاخک بخش جویمند شهرستان گناباد، دارای 135 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آن میوه جات، زعفران و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حیات داود که در بخش گناوۀ شهرستان بوشهر واقع و دارای 106 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از دهستان لیراوی که در بخش دیلم شهرستان بوشهر واقع و دارای 300 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
قریه ای است هفت فرسنگی شمال دیر بفارس، (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
شاید معرب اسب پد، جوالیقی گوید: ’فارسی عربه طرفه، و الاصل ’اسب’ و هو ذکرالبراذین’ یخاطب بهذا عبدالقیس و یروی ’عبیدالعصا’ نامی از نامهای مردان ایرانی. یاقوت گوید در وجه تسمیۀ اسبذیین اختلاف است. رجوع به اسبذیون شود. طرفه در عتاب قوم خویش گوید:
فاقسمت عندالنصب انی لهالک
بملتفه لیست بغیظ و لاخفض
خذوا حذرکم اهل المشقر و الصفا
عبید اسبذ و القرض یجری من القرض
ستصبحک الغلباء تغلب غاره
هنالک لاینجیک عرض من العرض
و تلبس قوماً بالمشقر والصفا
شآبیب موت تستهل و لاتغضی
تمیل علی العبدی فی جو داره
و عوف بن سعد تخترمه من المحض
هما اوردانی الموت عمداً و جرّدا
علی الغدر خیلاً ماتمل من الرکض.
ابوعمرو الشیبانی در تفسیر آن گوید: اسبذ نام پادشاهی بود از ایران که کسری ویرا به بحرین حکومت داد و اسبذ اهالی آن ناحیت را به اطاعت درآورد و ایشان را خوار کرد و نام او بفارسی ’اسبیدویه’ (شاید اسپیدرویه) یعنی سپیدرو (ابیض الوجه) پس آنرا تعریب کردند و عرب اهل بحرین را به این پادشاه نسبت کنند از جهت ذم و آن مختص بقومی دون قومی نباشد. (معجم البلدان ذیل کلمه اسبذ). جوالیقی گوید: ابوعبیده گفته که نام قائدی از قواد کسری ببحرین است و آن فارسی است و عرب نیز آنرا استعمال کرده است و دیگری گفته: ’عبید اسبذ’ قومی از اهل بحرین بودند که براذین ’اسبها’ میپرستیدند و طرفه گفته که ’عبید اسبذ’ یعنی یا عبیدالبراذین. (المعرب ص 38 و 39)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (شرح قاموس). رجوع به قید شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
آبی است از بنی عمرو بن کلاب در ذی بحار. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شاعر فاضلی بوده، در زمان شاه طهماسب صفوی میزیسته، بشوق جایزه بقزوین آمده و قبل از گرفتن انعام، آن شاه والاتبار بعالم باقی خرامیده مولانا ناچار بمکه مشرف شده و از آنجا به وطن عودت نموده است. این چند بیت از اوست:
ز بیم دشمنیم ای رقیب فارغ باش
که مهر او به دلم جای کین کس نگذاشت.
ای قدم ننهاده هرگز از دل تنگم برون
حیرتی دارم که چون در هر دلی جا کرده ای.
جز عهد دل آزاری عشاق که بستی
یک عهد نبستی که همان دم نشکستی.
(از آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 298). و در مجمع الخواص آمده: قیدی شیرازی خودپسند و آلفتۀ غریبی است و علاوه بر اشعار مذکور این اشعار از اوآرد:
متاع شکوه بسیار است عاشق را همان بهتر
که جز درروز بازار قیامت بار نگشاید.
کدام مرهم لطف از تو بر دل است مرا
که جانگدازتر از داغهای حسرت نیست.
سبب خندۀ آن لب شده تا گریۀ من
قطرۀ اشک بصد خون جگر می طلبم.
رجوع به مجمع الخواص ص 282 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قید
تصویر قید
اندازه کردن، منگنه، پرس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدو
تصویر قدو
خوشبوی، خوشمزگی خوراک، باز آمدن باز گشتن از راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیود
تصویر قیود
جمع قید، بندها نیوندها جمع قید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قید
تصویر قید
((ق))
بند زنجیر، جمع اقیاد، قیود، شرط، عهد، پیمان، کلمه ای است که غیر از اسم کلمات دیگری مانند فعل و صفت، را به زمان، مکان یا حالت خاصی مقید سازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قیود
تصویر قیود
((قُ))
جمع قید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قید
تصویر قید
سان واژه
فرهنگ واژه فارسی سره
اسارت، حبس، گرفتاری، بست، گیره، 3، بند، ریسمان، حباله، طوق، محدودیت، مخمصه، آوند، شرط، عهد، اندازه، مقدار، اعلام، ذمر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قصه افسانه
فرهنگ گویش مازندرانی
اسارت، حبس
دیکشنری اردو به فارسی
زندانی
دیکشنری اردو به فارسی