جدول جو
جدول جو

معنی قیدبند - جستجوی لغت در جدول جو

قیدبند
(قَ / قِ بَ)
قلعه و حصار. (آنندراج). دژ. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
قیدبند
((~. بَ))
قلعه، حصار، دژ
تصویری از قیدبند
تصویر قیدبند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صیدبند
تصویر صیدبند
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، نخجیرگان، نخجیرگیر، حابل، نخجیرگر، صیّاد، صیدگر، شکارگر، صیدافکن، شکارگیر، متصیّد، نخجیروال، نخجیرزن، قانص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردبند
تصویر گردبند
آنکه پهلوانان را به بند کشد، دلیر، شجاع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدوند
تصویر بیدوند
نوعی سنگ به رنگ های گوناگون و معمولاً سرخ که در طب قدیم برای معالجۀ درد چشم به کار می رفته، شادنه، حجر هندی، شادنج، شادانج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوبند
تصویر دیوبند
آنکه دیو را ببندد و دربند کند، لقب تهمورث پادشاه سوم پیشدادی
فرهنگ فارسی عمید
نوعی کمربند که شاطران به کمر می بستند و بعضی از لوازم کار خود را به آن آویزان می کردند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ نَنْ دَ / دِ)
نزله بند. معزمی که پاره ای دردها را چون سردرد و غیره با عزیمت علاج کند
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی از بخش خوانسار شهرستان گلپایگان است و 2760 تن سکنه دارد. (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج 6). محلی کنار راه اصفهان به گلپایگان در 157300 گزی تهران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ تَ / تِ)
واضع زیج و قوانین نجومی و هودل بند. (ناظم الاطباء). واضع قوانین نجومی. منجمی که در زیجات بعد کواکب را نویسد. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). آنکه رصد بندد. منجم. راصد. (فرهنگ فارسی معین). منجم و ستاره شناس، زیرا که همیشه چشم بر کواکب دارد. (از آنندراج) :
رصدبندان بر او مشکل گشادند
طرب را طالعی میمون نهادند.
نظامی.
خضر سکندرمنش چشمه رای
قطب رصدبند مجسطی گشای.
نظامی.
جهان فیلسوف جهان خواندم
رصدبند هفت آسمان داندم.
نظامی.
چون بلیناس روم صاحب رای
هم رصدبند و هم طلسم گشای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
که عقد بندد. رجوع به عقد شود
لغت نامه دهخدا
که گلوبند و گردن بند سازد. جواهرساز. گوهری:
گشته از مشک و لعل اوهمه جای
مملکت عقدبند و غالیه سای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(قَیْسْ وَ)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، سکنۀ آن 80 تن. آب آن از سراب قره دانه می باشد. محصول آن غلات، چغندرقند، صیفی، حبوب و لبنیات. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و در تابستان اتومبیل از آن میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد است و 123 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تنگ و پیش تنگ را گویند. (آنندراج). پیش بند و تنگ. (ناظم الاطباء) : چون کافور دراعۀ سپید پوشیدی... و اسبی بلند برنشستی با بناگوشی و زیربند و پاردم و ساخت آهن سیم گرفت سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364) ، تازیانه و شلاق. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
بندکننده دیو. آنکه دیوان را به بند آورد. آنکه دیو رامغلوب و مقهور سازد و بند کند، کنایه از پهلوان و دلیر و شجاع است چون رستم که دیوان مازندران را ببند آورد. و یا مقهورکننده دیوان چون طهمورث یا مطیع و فرمانبردار کننده دیو است چون سلیمان و در این موارد صفت است برای این افراد:
گرفتش سنان و کمان و کمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
فردوسی.
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای پرمنش مهتر دیوبند.
فردوسی.
چو گیتی سرآمد بدان دیوبند
جهان را همه پند او سودمند.
فردوسی.
و او را طهمورث دیوبند خواندندی. (نوروزنامه).
حکم تو دیوبند و جهانت جهانگشای
اقبال بر در تو در آسمان گشای.
خاقانی.
گر در زمین شام سلیمان دیوبند
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار.
خاقانی.
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بندگشای مملکت.
خاقانی.
همه در هراسیم ازین دیوزاد
توئی دیوبند از تو خواهیم داد.
نظامی.
سکندر منم خسرو دیوبند
خداوند شمشیر و تخت بلند.
نظامی.
شتابنده شد خسرو دیوبند.
نظامی.
، افسونگر. (ناظم الاطباء). مسخرکننده دیو. گیرندۀ جن و دیو:
این بود حساب زورمندی
وین بود فسون دیوبندی.
نظامی.
تا خبر یافت از هنرمندی
دیوبندی فرشته پیوندی.
نظامی.
،
{{اسم مرکّب}} روز شانزدهم ازهرماه ملکی. (برهان). (جهانگیری) (از ناظم الاطباء)، جائی که دیوان برای خود مسکن برمی گزینند. (ناظم الاطباء). جای که دیوان برای ماندن خود مقرر ساخته باشند و آن را بکاه و چوب و غیره بسته. (آنندراج) :
سرون در فشارد بشاخ بلند
چو دیوی بخسبد در آن دیوبند.
نظامی.
،
{{اسم خاص}} لقب قارن برادرزادۀ جمشید و او را قارن دیوبند میگفته اند. (از برهان) (از جهانگیری)، لقب جمشید. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری)، (در داستانهای ملی ایران) لقب طهمورث. (برهان). بسبب آنکه دیوان را بندکرد این لقب یافت. لقب تهمورس است چون بریاضات اخلاق ذمیمه را بحمیده بدل کرده و بر نفس غالب شده بود اورا دیوبند خواندند. (آنندراج) :
نگه کن بجمشید شاه بلند
همان نیز تهمورس دیوبند.
فردوسی.
پسر بد مر او را یکی هوشمند
گرانمایه تهمورس دیوبند.
فردوسی.
منوچهر چون زاد سرو بلند
بکردار طهمورس دیوبند.
فردوسی.
طهمورث پیش از آنکه شاه شد همه در جنگ متمردان و دیوان بود و او را دیوبند گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 10)، لقب رستم:
چنین گفت کزبارگاه بلند
برفتم بر رستم دیوبند.
فردوسی.
پدر را چنین گفت کاین زورمند
که خوانی ورا رستم دیوبند.
فردوسی.
و دیگر که از رستم دیوبند
ز لهراسب و از اشکش هوشمند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کمری که از چند رشته پشم شتر بافته ساخته باشند و آن را شاطران در بالای قنطوره بر میان بندند و بر یک سر آن زهگیر و خلالدان و امثال آن آویزند و زنگها را بدان بند کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
بر تیربند پیک تو خورشید فی المثل
زنگی است صدهزار زبانه در او ز زنگ.
کاتبی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام دارویی است که آنرا شادنه گویندو بجهت داروی چشم بکار برند. (برهان). نام دارویی است که آنرا شادنه گویند. (از رشیدی) (جهانگیری). نام داروئی است که آنرا شاهدانه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). یکنوع سنگی دوائی که شادانه نیز گویند. (ناظم الاطباء). شادنه. شادنج. شاذنج. شاذنه. حجر هندی. حجرالدم. حجرالطور. رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ)
آنکه پهلوانان را بند کند. شجاع. دلیر:
چون برآئین نشسته بود بر او
آن شه گردبند شیرشکر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
جزٔجزء. تکه تکه. قطعه قطعه. پاره پاره: و از حال ری و خوارزم بندبند و اندک اندک از آن گویم که دو باب خواهد بود سخت مشبع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 474).
به ترکیب آن سنگها بندبند
برآورد بیدر حصاری بلند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ گُ)
بندکننده شیدا. دیوانه بند:
چون بدین گفته رفت روزی چند
شیده را خواند شاه شیدابند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ دَ)
دهی است از دهستان چهاردولی بخش قروۀ شهرستان سنندج. در 30هزارگزی شمال شرقی قروه و 5هزارگزی شرق باغلوجه، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 176 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
صیاد. شکارگیر. شکارگر:
اگر درد سخن میداشت صائب صیدبند ما
ز گوهر چون صدف میکرد آب و دانۀ ما را.
صائب (از آنندراج).
شکاری نیستم کآرایش فتراک را شایم
بقیدمن چه سعی است آنکه دارد صیدبند من.
وحشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بندی که پیش رودی بندندتا آب آن بر اراضی اطراف نشیند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قیزهبند
تصویر قیزهبند
لنگوته بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صید بند
تصویر صید بند
شکارگر شکار بند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پی و بنیاد دیوار بندد بنایی که دربستن پیهای در رفته مهارت دارد، زنجیر و پای بند ستوران
فرهنگ لغت هوشیار
نزله بند معزمی که پاره ای دردها را چون سر درد و غیره با عزیمت علاج کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندبند
تصویر بندبند
جز جز، تکه تکه، قطعه قطعه، پاره پاره، اندک اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قید بند
تصویر قید بند
کلات دژ قلعه خصار دژ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رصدبند
تصویر رصدبند
((~. بَ))
ستاره شناس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیربند
تصویر زیربند
تبصره
فرهنگ واژه فارسی سره
روستایی از دهستان عشرستاق هزارجریب بهشهر، بخش ساحلی لنگای
فرهنگ گویش مازندرانی
منطقه ای بین راه مالروی بالا جاده و درازنو
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که در مزرعه زرات درو شده را به هم بندد
فرهنگ گویش مازندرانی