جدول جو
جدول جو

معنی قچامه - جستجوی لغت در جدول جو

قچامه
تسطیح کردن مکانی که برای بذر افشانی در نظر گرفته شده است
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چامه
تصویر چامه
(دخترانه)
شعر، شعری که با آواز خوانده می شود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چامه
تصویر چامه
شعر، برای مثال چون آن چامه بشنید بهرام گور / بخورد آن گران سنگ جام بلور (فردوسی - ۶/۴۸۲)، غزل، سرود، نغمه، برای مثال بتان چامه و چنگ برساختند / ز بیگانه ایوان بپرداختند (فردوسی - ۶/۵۲۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قسامه
تصویر قسامه
جماعتی که برای گرفتن چیزی قسم بخورند و آن را بگیرند، سوگندی که بین اولیای دم اجرا شود، هنگامی که کسی را قاتل معرفی کنند و شاهد نداشته باشند، آشتی و متارکۀ جنگ
فرهنگ فارسی عمید
(مِ لِ)
نام کوهی است در نجد. (معجم البلدان ج 7)
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ)
ابن زهیر. از تابعان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِهْ)
شتر روندۀ در زمین، شتر سردر هوادارنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، قمّه . (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
شعر بود. (فرهنگ اسدی). بمعنی شعر باشد عموماً. (برهان). مطلق شعر را گفته اند. چکامه نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). هر کلام موزون و شعر عموماً. (ناظم الاطباء). شعر در مقابل نثر که ’چانه’ باشد. منظومه. نشید. سخن منظوم و موزون. کلام مقفی:
یک شبانروز اندر آن خانه
گاه چامه سرود و گه چانه.
(از فرهنگ اسدی).
، غزل را گویند خصوصاً و آن مطلعی است با ابیات متوازنه متشارکه در قافیه و ردیف کمتر از هفده بیت. (برهان). غزل را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). غزل خصوصاً. (ناظم الاطباء). (فرهنگ نظام) ، سرود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). نغمه. (ناظم الاطباء). آهنگ. آواز. دستگاه موسیقی:
چو آن چامه بشنید بهرام گور
بخورد آن گرانسنگ جام بلور.
فردوسی.
همان چامه و چنگ ما را بس است
نثار زنان بهر دیگر کس است.
فردوسی.
بگوش زن جادو آمد سرود
همان چامۀ رستم و زخم رود.
فردوسی.
برآورد رامشگر زابلی
زده چنگ بر چامۀ کابلی.
فردوسی.
یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
یکی پای کوبد شکن بر شکن.
فردوسی (از فرهنگ اسدی).
سرمایۀ عشقند چوبر چامه سرایند
پیرایۀ نازند چو در خدمت یارند.
سنایی.
بزد دست و طنبور در بر گرفت
سرائیدن چامه اندر گرفت.
؟ (از فرهنگ اوبهی).
بمعنی سخن هم آمده است. چه چامه دان سخندان را گویند. (برهان). سخن و قول. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رستاخیز: یوم القیامه، روز رستاخیز. (منتهی الارب). یوم البعث من الارماس. (اقرب الموارد). رجوع به قیامت شود
لغت نامه دهخدا
(قُ مَ)
ابن ابی یزید کاتب عبدالله بن صالح بن علی و پسر اوصالح بود. رسائل مشهوری دارد عبدالملک او را با تبرگردن زد. رجوع به الوزراء و الکتاب ص 211، 212، 214و الفهرست ابن الندیم و عقد الفرید ج 2 ص 27 شود
لغت نامه دهخدا
(قُ مَ)
بزرگترین کنیسۀ نصاری است در بیت المقدس، که زیبایی و عظمت آن در وصف نگنجد. این کنیسه در وسط شهر است و بارویی آن را فرا گرفته و در آن مقبره ای است که آن را قیامت خوانند و مسیحیان معتقدند که قیامت حضرت مسیح در آن بپا شده است و صحیح آن است که نام آن قمامه است نه قیامه زیراآن زباله دان مردم شهر و در خارج شهر بود و دست تبهکاران را در آن میبریدند و دزدان را در آن به دار می آویختند و چون مسیح را در این موضع بدار زدند آنجا رابزرگ شمردند و مقدس گردید و این در انجیل مذکور است. در این کنیسه تخته سنگی است که گمان برند شکافته شده و آدم از میان آن به پا خاسته است در گوشه ای از آن قندیلی است که پندارند نور در روز معینی از آسمان نازل میشود و آن را می افروزد... (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ مَ)
گروه مردم، خاکروبه. ج، قمام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ مَ)
تراشه و چیدۀ ناخن و جز آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- قلامۀ ناخن، آنچه از سر ناخن چیده شود و بیفتد، و این مثل است درباره خسیس و پست. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ابن کامل، ملقب به عادل. پس از پدر به سال 635 هجری قمری سلطان مصر شد. سپس از سلطنت برکنار شد و برادرش صالح ایوب نجم الدین به جای او نشست. (تاریخ الخلفاء ص 307)
لغت نامه دهخدا
(رَثْوْ)
خوب روی و صاحب جمال گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (دهار) (زوزنی). گویند: قسم قسامه، خوبروی و صاحب جمال گردید، و این از باب ’کرم’ است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ مَ)
قشام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). آنچه بماند بر خوان که به هیچ کار نیاید. (مهذب الاسماء). رجوع به قشام شود
لغت نامه دهخدا
(قُ مَ)
مال صدقه. (اقرب الموارد). صدقه. (منتهی الارب) ، آنچه قسام برای ذات خود جدا نماید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و به همین معنی است: ایاکم و القسامه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ مَ)
پوست پارۀ بریدۀ آونگان گذاشته از بینی شتر، نان سوخته ای که در تنور بماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عیب، کرکرۀ شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پنجم سپل شتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ)
کلان سالی. قحومه. (منتهی الارب) (آنندراج). و این هر دو اسم مصدر است بدون فعل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ مَ)
ابن مالک از صحابیان است. صحابی به یار و همراه پیامبر اسلام (ص) اطلاق می شود که در دوران حیات پیامبر با او ملاقات کرده، به اسلام گرویده و ایمان خود را حفظ کرده باشد. صحابه نقش مهمی در گسترش دین اسلام، انتقال احادیث و ثبت وقایع تاریخی دارند. بررسی زندگی صحابه یکی از ارکان مهم مطالعات اسلامی است و شناخت آنان به درک بهتر صدر اسلام کمک می کند.
ابن جرم بن زبان از قضاعه از قحطان و جد جاهلی است. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 791)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
خاکسترگون شدن. (منتهی الارب). رجوع به قثم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قدامه
تصویر قدامه
دیرینگی کهنگی پیشینگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطامه
تصویر قطامه
پرورن زن (ورن شهوت) دندانکن آنچه بادندان کنده ودور انداخته شود
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است غامه از گل های خاتمکاری ترکی دشنه گرجی، جمع قائم، پایا ها
فرهنگ لغت هوشیار
جماعتی که سوگند خورند بر چیزی و بگیرند آنرا و یا گواهی دهند، سوگندهائی که تقسیم میشود بر اولیای قتیل چون ادعای خون کنند بدون شاهد و بینه گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چامه
تصویر چامه
شعر، غزل، سرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشامه
تصویر قشامه
ته سفره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلامه
تصویر قلامه
تراشیده تراشه، چیده ناخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمامه
تصویر قمامه
آخال خاکروبه، گروه مردم نام شهربی دینان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوامه
تصویر قوامه
سرپرستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چامه
تصویر چامه
((مِ))
سرود، شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قامه
تصویر قامه
((مَ یا مِ))
یکی از اجزا و عناصر خاتم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قسامه
تصویر قسامه
((قَ مِ))
گروهی که برای گرفتن چیزی سوگند بخورند و آن را بگیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چامه
تصویر چامه
شعر
فرهنگ واژه فارسی سره
نهال، نهال نشایی درختان
فرهنگ گویش مازندرانی