جدول جو
جدول جو

معنی قویق - جستجوی لغت در جدول جو

قویق
ابوالحسن. نام رودی نزدیک حلب. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سویق
تصویر سویق
آرد نرم، آرد جو یا گندم، شراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قویم
تصویر قویم
راست و درست، معتدل، استوار، خوش قامت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قایق
تصویر قایق
کشتی کوچک پارویی یا موتوری، کرجی، زورق
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
دهی است از بخش اترک شهرستان گنبد قابوس، 150 تن جمعیت دارد و مردم آن از طایفۀ چای وار ایگدر هستند و در این محل بشغل گله داری و زراعت دیم بحالت چادرنشینی زندگی مینمایند. آهو در اطراف آن زیاد دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
با یای حطی و نون و حرکت غیرمعلوم مرضی است که آن را به فارسی کهنکو و به عربی عرق النسا خوانند. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(قُ وَ)
مصغر قوم و ها در تصغیر به آن ملحق نمیشود، ولی در جائی که برای غیر آدمیان استعمال شود ها در مصغر آن درمی آید زیرا در این صورت مؤنث است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نیکوقامت. خوش قد: رجل قویم. (اقرب الموارد) (آنندراج) ، راست و درست. (منتهی الارب). معتدل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ وَ)
مصغر قوس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کمان کوچک. (آنندراج). رجوع به قوس شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
آواز هر چیز. به عین مهمله بهتر است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(قُ رُ)
قرق. قوروق. غرق. منعکرده شده:
قورق شد گفتگوی می بدان نحو
که ساقی نامه شد از نسخه ها محو.
اثر (از آنندراج).
رجوع به قرق شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج، سکنۀ آن 390 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قُو لُ)
کیسه گونه ای برای نهادن سوزن و نخ و انگشتانه و مقراض و موم زنان برای خیاطی. (یادداشت مؤلف). قلﱡق. رجوع به قلﱡق شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
کشتی. (آنندراج). کرجی. بلم. ناوچه. زورق. قفّه. طراده. لتکا. قارب. ترکیبات: قایق ران. قایق رانی. قایقچی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پست. (دهار) (منتهی الارب). پست که بهندی ستوگویند. (آنندراج) (غیاث). پست. تلخان و آنرا از هفت چیز کنند: گندم، جو، نبق، سیب، کدو، حب الرّمان، سنجد. و هر یک را بنام آن چیز خوانند. (بحر الجواهر).
- سویق الارزه، تلخان برنج.
- سویق التفاح، تلخان سیب.
- سویق الحنطه، تلخان گندم.
- سویق الخرنوب و الغبیرا.
- سویق الرمان. سویق الشعیر. سویق القرع.
- سویق النبق.
برای شرح هر یک رجوع به فهرست مخزن الادویه، تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی شود.
، می. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شراب یا شیرینی: قیل لابی نواس صف لنا الاشربه. قال اما الماء فیعظم خطره بقدر تعززه. و اما السویق فبلغه العجلان. قال فالسویق. قال شراب المحرور و العجدان والمسافر. قال قبید التمر. قال حامه حاموها حول الحق فلم یصیبوه. (شرح شریشی بر مقامات حریری، یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
سویق. پست. رجوع به پست شود
لغت نامه دهخدا
گویند حیوانی است دریایی که جند یعنی آش بچّه ها خصیۀ اوست و او را بیدستر گویند، گوشت آن حیوان صرع را نافع است، (آنندراج) (برهان)، قسمی از بیدستر که سگ آبی باشد، (ناظم الاطباء)، رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود، درخت صنوبر کبیر است که آن را ارزیر نامند، بخور خوشبو، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ لَ)
دهی است از دهستان گله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه، سکنۀ آن 160 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوب. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد در 2 محل بفاصله 2 کیلومتر به نام قواق بالا و قواق پائین مشهور است. سکنۀ قواق بالا 80 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قولْ لُ)
قلﱡق. (فرهنگ نظام). رجوع به قلق شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
مرد نیک دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به قوق شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
دهی جزء دهستان ابرغان بخش مرکزی شهرستان سراب واقع در 30 هزارگزی جنوب باختری سراب و 11هزارگزی شوسۀ سراب به تبریز. موقع جغرافیایی آن جلگه و معتدل است. سکنۀ آن 278 تن. آب آن از نهر و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است جزو دهستان گرگانرود شمالی بخش مرکزی شهرستان طوالش. ناحیه ای است واقع در جلگه، مرطوب و مالاریائی. دارای 1251 تن سکنه. از رود خانه حویق مشروب میشود. محصولاتش برنج، لبنیات، عسل، گیلاس و سیب زمینی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. در حدود 80باب دکان دارد. ادارۀ شیلات، گمرک و مرکز دستۀ ژاندارمری در آنجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قوقی
تصویر قوقی
کرگدن دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
آرد سپید جویا گندم از ریشه پارسی ساغک (ساگ یا ساغ کوچک) آرد نرم (از جو گندم و غیره)، جمع اسوقه، شراب خمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قایق
تصویر قایق
کشتی، ناوچه، لتکا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قورق
تصویر قورق
غرق، منع کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
گربزه دار استخواندار، بلندبالا خوش اندام، راست واستوار: مادینه راست و درست، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوشق
تصویر قوشق
پارسی تازی گشته کوشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سویق
تصویر سویق
((سَ))
آرد نرم (از جو، گندم و غیره)، جمع اسوقه، شراب، خمر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قایق
تصویر قایق
((یِ))
کشتی، زورق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قویم
تصویر قویم
((قَ))
راست، درست، خوش قد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قایق
تصویر قایق
کرجی، کلک
فرهنگ واژه فارسی سره
بلم، جهاز، زورق، کرجی، کلک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
راست، استوار، والا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به شدت، جداً، شدیداً
فرهنگ واژه مترادف متضاد