جدول جو
جدول جو

معنی قولز - جستجوی لغت در جدول جو

قولز
(سِ)
دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد، سکنۀ آن 329 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون و حبوب. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قول
تصویر قول
گفتار، سخن، کلام، وعده، کنایه از عقیده، نظر
قول دادن: وعده دادن، پیمان کردن
قول گرفتن: پیمان گرفتن، عهد گرفتن
قول و قرار: عهد و پیمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قول
تصویر قول
قلب سپاه در میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قوز
تصویر قوز
برآمدگی در چیزی، در پزشکی برآمدگی که در پشت یا سینۀ برخی از مردم به سبب کجی و ناهمواری استخوان پیدا می شود، خمیده، منحنی، کوژ، گوژ، کوز، غوز، محدّب، گنگ
قوز بالای قوز: کنایه از مصیبتی بالای مصیبت قبلی
سر قوز افتادن: کنایه از بر سر لج افتادن، از در لجاج و ستیز درآمدن
فرهنگ فارسی عمید
جوز. (فهرست مخزن الادویه) گردو
لغت نامه دهخدا
کوز و کج و خم و خمیده، (ناظم الاطباء)، محرف غوز بمعنی کوزپشت، (فرهنگ نظام)،
- سر قوز افتادن، سر لج افتادن و ضد کردن، (فرهنگ نظام)،
- قوزپشت، کوزپشت، (ناظم الاطباء)، کوژپشت،
- قوز کردن، از سرما یا غیر آن خود را خمیده و مثل کوژپشت ساختن، (فرهنگ نظام)،
- امثال:
قوزبالا قوز، بمعنی مشکل بالای مشکل، رنج و تعبی بر رنج و تعبی، نظیر: ضغث علی اباله، (امثال و حکم دهخدا)، رجوع به غوز شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
گفتن، کشتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : قال القوم بفلان، کشتند فلان را. (منتهی الارب) ، غالب شدن. و از این معنی است: سبحان من تعطف بالعزو قال به، ای غلب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سقوط کردن و افتادن. (از اقرب الموارد) ، حکم کردن و اعتقاد داشتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، روایت کردن، خطاب کردن، افترا بستن، اجتهاد و کوشش کردن، گرفتن، اشاره کردن. (از اقرب الموارد). قال برأسه، اشار، رفتن. قال برجله، مشی، بلند کردن. قال بثوبه، رفعه. (اقرب الموارد) ، زدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). قال بیدیه علی الحائط، ضرب بهما، تکلم، میل، موت و مردن، استراحت، اقبال کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دوست داشتن و مخصوص خود گردانیدن: قال به، احبه و اختصه لنفسه، آماده بودن برای کار. چنانکه گویند: قال فاکل و قال فضرب. (اقرب الموارد) ، بمعنی ظن می آید و عمل ظن را میکند به شروطی که یکی از آن شروط آن است که مسبوق به استفهام باشد، دیگر اینکه به لفظ مستقبل باشد، سوم اینکه برای مخاطب باشد، چهارم اینکه بین استفهام و فعل مستفهم عنه چیزی بغیر ازظرف فاصله نشود، مثل: اتقول زیداً منطلقاً، ای اتظن و بنی سلیم بطور مطلق قول را جاری مجرای ظن گرفته اندچه در استفهام و مخاطب باشد یا نباشد، نحو: قلت زیداً منطلقا، ای ظننت زیداً منطلقا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
گفتار. سخن یا هر لفظ که ظاهر کند او را زبان، تام باشد یا ناقص. ج، اقوال. جج، اقاویل. یا قول در خیر است و قال و قاله و قیل در شر یا قول مصدر است و قال و قیل اسم مصدر یا قول و قیل و قوله و مقاله و مقال در خیر و شر هر دو آید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، گاهی قول بر آراءو اعتقادات اطلاق شود. گویند: این قول ابوحنیفه و قول شافعی است، یعنی رأی و مذهب آنان است، ابن قول و ابن اقوال، یعنی فصیح و خوش کلام. (از اقرب الموارد) ، عهد. پیمان. (آنندراج).
- زیر قول خود زدن، عهد خود را شکستن. به گفتۀ خود عمل نکردن. مؤلف فرهنگ نظام به این معنی به ضم اول ترکی داند. (فرهنگ فارسی معین).
، لفظ مؤلف را قول خوانند و آن را اصناف بسیار بود. لفظ مؤلف آن بود که جزوی از او بر جزوی از معنای او دلالت کند، مانند: هذا الانسان که دال است بر این مردم. (فرهنگ فارسی معین از اساس الاقتباس ص 63 به بعد) ، (اصطلاح موسیقی) در اصطلاح موسیقی نوعی سرود که در آن عبارت عربی نیز داخل باشد. (آنندراج). مؤلف المعجم پس از بیان سبب اختراع رباعی در شعر فارسی گوید: و به حکم آنکه ارباب صناعت موسیقی بدین وزن (رباعی) الحان شریف ساخته اند و طرق لطیف کرده و عادت چنان رفته است که هرچه از آن جنس بر ابیات تازی سازند آن را قول خوانند و هرچه بر مقطعات پارسی باشد آن را غزل خوانند. اهل دانش ملحونات این وزن را ترانه نام کردند و شعر مجرد آن را دوبیتی خواندند. (المعجم). تصنیف. لحنی در موسیقی:
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس.
حافظ.
مغنی نوای طرب ساز کن
به قول و غزل قصه آغاز کن.
حافظ.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش.
حافظ.
رجوع به آهنگ شود.
- قول جازم، قضیه ای که مفید یقین باشد با برهان. (فرهنگ فارسی معین از اساس الاقتباس).
- قول شارح، (اصطلاح منطق) معلومات تصوری بدیهی که موجب وصول به مجهولات تصوری است. معرف. (فرهنگ فارسی معین از دستور ج 3 ص 120).
- قول کاسه گر، نام قولی است از قولهای موسیقی یعنی تصنیفی است. (آنندراج) (برهان).
- قول کشتی، اشعار و عباراتی که برای شروع کشتی و جهت تشویق کشتی گیران خوانده میشود. (فرهنگ فارسی معین).
، به اصطلاح غواصان مروارید خلیج فارس، مرواریدی که کرویت کامل داشته باشد. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(قُ وُ)
جمع واژۀ قؤول. (اقرب الموارد). رجوع به قؤول شود
لغت نامه دهخدا
(قُوْ وَ)
جمع واژۀ قائل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قائل شود
لغت نامه دهخدا
نیلوفر. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
بضم قاف و اشباع، انبوه سپاه، (فرهنگ فارسی معین)، فوج در میان انبوه سپاه، (سنگلاخ)، قلب لشکر در میدان کارزار، (سنگلاخ) (فرهنگ فارسی معین)، بازو، تکیه گاه، (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)،
- قول بیگ، حاکم شهر یا ناحیه (صفویه)، (فرهنگ فارسی معین)،
- قول بیگی، منصب و شغل قول بیگ، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(قُ زُ)
چراگاهی است فراخ در کشور روم نزدیک سمیساط متعلق به سیف الدوله بن حمدان. ابوفراس بن حمدان درباره آن شعری دارد. و در توابع حلب دهی است که آن را کلّز گویند و گمان میرودکه این غیر آن است. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُزز)
مس نیک سخت که آهن در وی کار نکند، مرد سخت و توانا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(قِ لِزز)
مس نیک سخت که آهن در وی کار نکند، مرد سخت و توانا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ریگ تودۀ گرد، ریگ تودۀ بلند. ج، اقواز، قیزان. اقاویز، اقاوز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لقب ابن خرشید شیخ ابوالهیثم قشیری. (منتهی الارب). رجوع به ابن خرشید و ابوالقاسم قشیری بن خرشید... شود
لغت نامه دهخدا
(قَلْ وَ زِ)
دهی است از دهستان بیلدار شهرستان کرمانشاهان، واقع در 7 هزارگزی باختر مرزبانی و 500هزارگزی جنوب راه فرعی مرزبانی به کرمانشاه. موقع جغرافیایی آن دشت و دامنه و هوای آن سردسیری است. سکنۀ آن 225 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات، دیمی، لبنیات، توتون، و شغل اهالی زراعت، گلیم و جاجیم بافی است. و در فصل خشکی اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قَوْ وا)
نرم و کلانسال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طواز. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
دهی است از بخش زرین آباد شهرستان ایلام، سکنۀ آن 180 تن. آب آن از رود خانه مسیمه. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. در زمستان به مرز عراق میروند وچادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قولْ لُ)
قلﱡق. (فرهنگ نظام). رجوع به قلق شود
لغت نامه دهخدا
(قَ / قُو لُ)
کیسه گونه ای برای نهادن سوزن و نخ و انگشتانه و مقراض و موم زنان برای خیاطی. (یادداشت مؤلف). قلﱡق. رجوع به قلﱡق شود
لغت نامه دهخدا
بسد بحری، (از فهرست مخزن الادویه)، رجوع به قورالیون شود
لغت نامه دهخدا
(قُ وَ لَ)
نیکوسخن یا پرگوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قول. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قول شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ولز
تصویر ولز
سرخ شدن و سوختن چیزی (غذا) بر روی آتش ، اظهار ناراحتی و درد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قول
تصویر قول
گفتار، سخن و کلام را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی کوز کوژ پارسی است برآمدگی و خمیدگی غیر طبیعی و خارج از حد ستون فقرات در ناحیه مهره های پشتی: قوز سالوسیش به پشت چویوز معنی صدق قوز بالا قوز. (دهخدا. مجموعه اشعار 5)، کسی که گوژپشت است کسی که قوز دارد. یا قوز بالا قوز. دردی که بر درد قبلی اضافه شود بدبختی روی بدبختی، برآمدگی غیر طبیعی استخوان
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی پیشتاز، راهدان راهنما، ابیشه (جاسوس)، پاسدار قلاوز بنگرید به قلاوز مقدمه لشکر، راهبر بلد دلیل راه: هر که در ره بی قلابدوزی رود هر دو روزه راه صد ساله شود. (مثنوی. چا. خاور 146)، مستحفظ اردو قراول: بی زحمت قلاوز خار ایدون کی دست می دهد گل گلزارش ک، جاسوس خبر گیر
فرهنگ لغت هوشیار
درخت صمغ عربی که بنام اقاقیا نیز خوانده می شود (و آن غیر از اقاقیای معمولی است)، پرگوی گزافگوی پارسی است غوله وام گفتار او (خدای) تعالی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوز
تصویر قوز
غوز، برآمدگی، برآمدگی غیرطبیعی پشت انسان
روی قوز افتادن: از روی لجاجت یا مبارزه طلبی دست به کاری زدن
قوز بالا قوز: کنایه از دردسری علاوه بر دردسرهای قبلی، مصیبت پشت مصیبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قول
تصویر قول
((قُ))
سخن، کلام، گفتار، آواز، گفتار ملحون، جمع اقوال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قول
تصویر قول
زبان، گفت، پیمان، فرمایش، گفته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قوز
تصویر قوز
گوژ
فرهنگ واژه فارسی سره
بدهی، قرض
فرهنگ گویش مازندرانی