جدول جو
جدول جو

معنی قول - جستجوی لغت در جدول جو

قول
قلب سپاه در میدان جنگ
تصویری از قول
تصویر قول
فرهنگ فارسی عمید
قول
گفتار، سخن، کلام، وعده، کنایه از عقیده، نظر
قول دادن: وعده دادن، پیمان کردن
قول گرفتن: پیمان گرفتن، عهد گرفتن
قول و قرار: عهد و پیمان
تصویری از قول
تصویر قول
فرهنگ فارسی عمید
قول(قُوْ وَ)
جمع واژۀ قائل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قائل شود
لغت نامه دهخدا
قول(قُ وُ)
جمع واژۀ قؤول. (اقرب الموارد). رجوع به قؤول شود
لغت نامه دهخدا
قول
بضم قاف و اشباع، انبوه سپاه، (فرهنگ فارسی معین)، فوج در میان انبوه سپاه، (سنگلاخ)، قلب لشکر در میدان کارزار، (سنگلاخ) (فرهنگ فارسی معین)، بازو، تکیه گاه، (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)،
- قول بیگ، حاکم شهر یا ناحیه (صفویه)، (فرهنگ فارسی معین)،
- قول بیگی، منصب و شغل قول بیگ، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
قول
نیلوفر. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
قول(رُ)
گفتن، کشتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : قال القوم بفلان، کشتند فلان را. (منتهی الارب) ، غالب شدن. و از این معنی است: سبحان من تعطف بالعزو قال به، ای غلب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سقوط کردن و افتادن. (از اقرب الموارد) ، حکم کردن و اعتقاد داشتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، روایت کردن، خطاب کردن، افترا بستن، اجتهاد و کوشش کردن، گرفتن، اشاره کردن. (از اقرب الموارد). قال برأسه، اشار، رفتن. قال برجله، مشی، بلند کردن. قال بثوبه، رفعه. (اقرب الموارد) ، زدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). قال بیدیه علی الحائط، ضرب بهما، تکلم، میل، موت و مردن، استراحت، اقبال کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دوست داشتن و مخصوص خود گردانیدن: قال به، احبه و اختصه لنفسه، آماده بودن برای کار. چنانکه گویند: قال فاکل و قال فضرب. (اقرب الموارد) ، بمعنی ظن می آید و عمل ظن را میکند به شروطی که یکی از آن شروط آن است که مسبوق به استفهام باشد، دیگر اینکه به لفظ مستقبل باشد، سوم اینکه برای مخاطب باشد، چهارم اینکه بین استفهام و فعل مستفهم عنه چیزی بغیر ازظرف فاصله نشود، مثل: اتقول زیداً منطلقاً، ای اتظن و بنی سلیم بطور مطلق قول را جاری مجرای ظن گرفته اندچه در استفهام و مخاطب باشد یا نباشد، نحو: قلت زیداً منطلقا، ای ظننت زیداً منطلقا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قول(قَ)
گفتار. سخن یا هر لفظ که ظاهر کند او را زبان، تام باشد یا ناقص. ج، اقوال. جج، اقاویل. یا قول در خیر است و قال و قاله و قیل در شر یا قول مصدر است و قال و قیل اسم مصدر یا قول و قیل و قوله و مقاله و مقال در خیر و شر هر دو آید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، گاهی قول بر آراءو اعتقادات اطلاق شود. گویند: این قول ابوحنیفه و قول شافعی است، یعنی رأی و مذهب آنان است، ابن قول و ابن اقوال، یعنی فصیح و خوش کلام. (از اقرب الموارد) ، عهد. پیمان. (آنندراج).
- زیر قول خود زدن، عهد خود را شکستن. به گفتۀ خود عمل نکردن. مؤلف فرهنگ نظام به این معنی به ضم اول ترکی داند. (فرهنگ فارسی معین).
، لفظ مؤلف را قول خوانند و آن را اصناف بسیار بود. لفظ مؤلف آن بود که جزوی از او بر جزوی از معنای او دلالت کند، مانند: هذا الانسان که دال است بر این مردم. (فرهنگ فارسی معین از اساس الاقتباس ص 63 به بعد) ، (اصطلاح موسیقی) در اصطلاح موسیقی نوعی سرود که در آن عبارت عربی نیز داخل باشد. (آنندراج). مؤلف المعجم پس از بیان سبب اختراع رباعی در شعر فارسی گوید: و به حکم آنکه ارباب صناعت موسیقی بدین وزن (رباعی) الحان شریف ساخته اند و طرق لطیف کرده و عادت چنان رفته است که هرچه از آن جنس بر ابیات تازی سازند آن را قول خوانند و هرچه بر مقطعات پارسی باشد آن را غزل خوانند. اهل دانش ملحونات این وزن را ترانه نام کردند و شعر مجرد آن را دوبیتی خواندند. (المعجم). تصنیف. لحنی در موسیقی:
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس.
حافظ.
مغنی نوای طرب ساز کن
به قول و غزل قصه آغاز کن.
حافظ.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش.
حافظ.
رجوع به آهنگ شود.
- قول جازم، قضیه ای که مفید یقین باشد با برهان. (فرهنگ فارسی معین از اساس الاقتباس).
- قول شارح، (اصطلاح منطق) معلومات تصوری بدیهی که موجب وصول به مجهولات تصوری است. معرف. (فرهنگ فارسی معین از دستور ج 3 ص 120).
- قول کاسه گر، نام قولی است از قولهای موسیقی یعنی تصنیفی است. (آنندراج) (برهان).
- قول کشتی، اشعار و عباراتی که برای شروع کشتی و جهت تشویق کشتی گیران خوانده میشود. (فرهنگ فارسی معین).
، به اصطلاح غواصان مروارید خلیج فارس، مرواریدی که کرویت کامل داشته باشد. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
قول
گفتار، سخن و کلام را گویند
تصویری از قول
تصویر قول
فرهنگ لغت هوشیار
قول((قُ))
سخن، کلام، گفتار، آواز، گفتار ملحون، جمع اقوال
تصویری از قول
تصویر قول
فرهنگ فارسی معین
قول
زبان، گفت، پیمان، فرمایش، گفته
تصویری از قول
تصویر قول
فرهنگ واژه فارسی سره
قول
سخن، کلام، گفت، ترانه، تصنیف، پیمان، عهد، قرار، میثاق، وعده، وعید
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قولنج
تصویر قولنج
درد حادی که در حفرۀ شکم در ناحیۀ قولون، آپاندیس، مجاری صفرا یا کلیه پیدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قوللرآقاسی
تصویر قوللرآقاسی
در دورۀ صفوی، رئیس و سرپرست غلامان سلطنتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قول گرفتن
تصویر قول گرفتن
پیمان گرفتن، عهد گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقول
تصویر بقول
بقل ها، سبزیها، تره ها، دانه ها، میوه ها، جمع واژۀ بقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قول دادن
تصویر قول دادن
وعده دادن، پیمان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقول
تصویر عقول
عقلها، خردها، ذهن ها، اندیشه ها، جمع واژۀ عقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قولنجان
تصویر قولنجان
خولنجان، گیاهی از خانوادۀ زنجبیل با ریشۀ ضخیم سرخ و تندمزه، ساقه های هوایی فراوان و گل های خوشه ای که در طب و داروسازی به کار می رود، خاولنجان
فرهنگ فارسی عمید
(بِ قَ / قُو)
مطابق قول و موافق گفتار. (ناظم الاطباء) : بقول سعدی. بقول مولانا، بی عقلی. بی هنری. (برهان) (ناظم الاطباء). از قبیل توابعاند و هر دو رعنایی و بهتری باشد. (صحاح الفرس). رعنایی و بی هنری باشد. (معیار جمالی: پک و لک). بی عقل و بی هنر آمده و آنرا لک و بک نیز گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج) :
آن یکی بی هنر عزیز چراست
وآن دگر مانده خوار زیر سمک
این علامت نه فرهی باشد
پس چه دعوی کنی بدو بک ولک.
خسروی (از صحاح الفرس).
رجوع به بکخیان شود، بی مغز و میانه تهی که مخفف پوک است، مخفف پتک آهنگران نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به پک و لک شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
خردمند و فهم کننده چیزی را. (منتهی الارب). درک کننده و دریابنده امور را. (از اقرب الموارد)، داروی قابض. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هر دارو که شکم ببندد. داروی که شکم فروبندد. ج، عقولات. (یادداشت مرحوم دهخدا). و هو (ینبوت) عقول للبطن یتداوی به. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عقل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خردها. دانشها. هوشها. رجوع به عقل شود:
گفتم محاط باشد معقول عین او
گفتا بر او محیط نباشد عقول اگر.
ناصرخسرو.
لفظی ز تو وز عقول یک خیل
رمزی ز تو وز فحول یک رم.
خاقانی.
عقول حکایت آن معقول و مقبول ندارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 412).
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زآن وجودی که بد آن رشک عقول.
مولوی.
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جائی دلم برفت که حیران شود عقول.
سعدی.
- ارباب عقول، مردمان صاحب عقل و دانش. (ناظم الاطباء).
- اهل عقول، عاقلان. خردمندان. (فرهنگ فارسی معین).
- ، فیلسوفان. حکما. (فرهنگ فارسی معین).
- ناقص عقول، ناقص خرد:
که پیش صنم پیر ناقص عقول
بسی گفت وقولش نیامد قبول.
سعدی.
، در اصطلاح فلاسفه، فرشتگان و ملکها، چه نزد حکما مقرر است که حق تعالی اول یک فرشته پیدا کرد، پس آن فرشته یک فرشتۀ دیگر و یک آسمان پیدا کرد. و بهمین ترتیب ده فرشته و نه آسمان پیدا شدند که آنان را عقول عشره گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). رجوع به عقول عشره شود.
- عقول زواهر، در اصطلاح اشراقیان، عقول طولیه است. (از فرهنگ علوم عقلی). رجوع به عقول عشره در ردیف خود شود.
- عقول ساذجه، عقول ابلهان و اطفال. (فرهنگ علوم عقلی).
- عقول عالیه، عقول طولیه است. (فرهنگ علوم عقلی). رجوع به عقول عشره در ردیف خود شود.
- عقول فعاله، صدرالدین شیرازی گوید تمام عقول فعالند و اشعۀنور الهی اند. بنابراین کلمه عقل فعال کلمه عامی است که شامل تمام عقول طولیه میشود لکن از نظر جهان جسمانی عقل فعال عقل دهم است که مستقیماً به جهان کون و فساد و عقول و نفوس انسانی فیض دهد. (فرهنگ علوم عقلی از رسائل صدرا).
- عقول قادسه و قدسیه در اصطلاح فلسفۀ اشراق، عقول مجرده و قاهره است. (از فرهنگ علوم عقلی).
- عقول متکافئه، درعرض عقول طولیۀ مترتبه، عقولی دیگر پدید آمده اند که آنها را عقول عرضیۀ متکافئه نامند از آن جهت که ترتب علی و معلولی میان آنها برقرار نیست و گمان کرده اند که مراد افلاطون از ارباب انواع همان عقول متکافئۀ عرضیه است. (از فرهنگ علوم عقلی). و رجوع به انوار عرضیه و انوار متکافئه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَتْ تُ)
غایب شدن، درآمدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سخن فرابافتن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). سخن بر بستن بر کسی. (زوزنی). سخن بربافتن بر کسی. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). افترا کردن، یقال: تقول قولاً، اذا ابتدعه کذباً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حقله. مبتلی شدن اسپ و اشتربه بیماری حقله. (منتهی الارب). رجوع به حقله شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حقله، جمع واژۀ حقل. بزه ها و زمینهای سادۀ صالح زراعت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ظاهر و نمایان شدن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). طالع شدن.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بقل. تره ها. (منتهی الارب). ج ، بقل . تره و سبزه که از تخم روید، نه از بیخ. (آنندراج). جمع واژۀ بقل. (فرهنگ نظام). بهر جریب از بقول و خیارزار و جالیز و جزر و شلجم و پیاز و سیر و تره و دیگر خفریات. (تاریخ قم ص 112). رجوع به بقل شود، نوعی از کوزه باشد که دهن تنگ و گردن کوتاهی دارد، شکم آن پهن و گرد میباشد و آنرا تنگ هم گویند. (برهان) (از رشیدی) (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج). تنگ که نوعی از کوزۀ دهن تنگ بود که گردنش کوتاه و شکمش پهن و گرد است. (ناظم الاطباء) ، یک سوی از قاب بازی. (از برهان) (یادداشت مؤلف) ، بی هنری و بی عقلی. (از برهان). ناهنرمندی. (ناظم الاطباء). ناهنری. (شرفنامۀ منیری) ، رعنایی. (شرفنامۀ منیری) ، جهل ونادانی، یکنوع غلیان سفالینی که غلیان بک نیز گویند. (ناظم الاطباء). غلیانی سفالین از جنس کوزه در قرای فارس متداول است آنرا نیز غلیان بک گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، یک نوع بازی در میان کودکان، آنکه به پشت خوابد و پاها را بلند کند، جیک، و آنکه دست و پاها را برزمین گذاشته سرین را بالا نماید بک نامند. (ناظم الاطباء) ، از بازیهای پچول، نام یکی جیک و شکل دیگر را بک خوانند. (از انجمن آرا) (آنندراج). جانب برآمدۀ قاب یا کعب یا استخوان پژول. مقابل جیک که جانب فرورفتۀ آن است
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
بر کوه برآمدن آهو و پناه جستن به آن. عقل. و رجوع به عقل شود، پناه جستن به کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به عقل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقول
تصویر عقول
خردمند، فهم کننده چیزی را، درک کننده دانشها، هوشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقول
تصویر تقول
افترا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقول
تصویر بقول
مطابق قول و موافق گفتار، مانند بقول سعدی و بقول مولانا و
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقول
تصویر بقول
((بَ))
بنشن، جمع بقولات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقول
تصویر عقول
((عُ))
جمع واژۀ عقل، دریافتن ها، فهمیدن ها، نیروهای ادراک، کل بسیار دانا و خردمند، سلیم اندیشه و دریافت انسان سالم و طبیعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قول دادن
تصویر قول دادن
پیمان بستن، سوگند خوردن
فرهنگ واژه فارسی سره