جدول جو
جدول جو

معنی قوقاءه - جستجوی لغت در جدول جو

قوقاءه
(رَ مَ)
بانگ کردن مرغ. (از اقرب الموارد). رجوع به قوقاه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلقانه
تصویر قلقانه
به عنوان انعام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قواره
تصویر قواره
واحد شمارش پارچه به اندازه ای که لباس دوخته شود، واحد شمارش زمین به اندازه ای که یک بنا در آن ساخته شود، ظاهر مثلاً ریخت و قواره، شایسته، متناسب
فرهنگ فارسی عمید
(قُ سَ)
یکی قلقاس. (اقرب الموارد). رجوع به قلقاس شود
لغت نامه دهخدا
(فِخْ خی)
دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عدا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَدْ دَ ءَ)
دشت. (منتهی الارب، مادۀ ودء) (ناظم الاطباء) ، بیابان که مردم را هلاک کند. (مهذب الاسماء) ، هلاک جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ ءَ)
گول. (منتهی الارب) (آنندراج). احمق. (اقرب الموارد) ، چاهی که در آن متعلق و جای فرودآمدن نباشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ ءَ)
شانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شاخ سرخار. (منتهی الارب). میل سرخار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ ءَ / مِ قَ ءَ)
مرقاه. مرقات. پلکان. نردبان. (از اقرب الموارد). زینه. پایه. سلم. رجوع به مرقاه و مرقات شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ ءَ)
شور و غوغا. (ناظم الاطباء) ، گهواره و بانوج. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوداه
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دویدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ترخر است که نوعی از ترب صحرایی باشد. خوردن آن بادها را بشکند. (برهان) (آنندراج). قوقالس نوعی از دوقواست و نزد بعضی تخم کرفس است. (حاشیۀ برهان چ معین از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(ءَ)
زمین درشت. همزه بدل از یاء و یاء اول از واو و از اینجاست که جمع آن قواقی آید و گاهی قیاقی بر لفظ و گاهی قیق کعنب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ)
یکی قمقام. رجوع به قمقام شود
لغت نامه دهخدا
حب راسن. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قَ سَ)
عصا. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). چوب دستی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ ءَ)
مؤنث خوخاء. زن احمق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(رِ یَ)
بانگ کردن. قیقاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کوزه است شبیه بلبله، زمین درشت. قیقاءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُوْ وا ءَ)
یکی حواء و آن گیاهی است که بزمین می چسبد. (اقرب الموارد). گیاهی است چسبنده بزمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حواء شود.
- رجل حواءه، مرد چسبنده به خانه خود که از خانه بیرون نیاید و این تشبیه است به گیاه حواء. (اقرب الموارد). مردم لازم گیرنده خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شهر معروفیست در بین اربل و بغداد. آنجا وقعه ای خوارج را رخ داده است. (ازمعجم البلدان). شهری است در کشور عراق دارای 2هزار تن جمعیت که در 40 کیلومتری جنوب شرقی کرکوک قرار دارد. این شهر در دورۀ عباسیان جزء الجزیره بود. و مقبرۀ معروف منسوب به امام زین العابدین (ع) در حدود 2/5 کیلومتری آن قرار دارد. این شهر از قرن نهم هجری بنام طاووق نیز شهرت یافته است. (از دائره المعارف فارسی). دقوق. دقوقی ̍. و رجوع به دقوق و دقوقی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(زَ زا ءَ)
چالاکی و شتابی و زودی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَرر)
بی پوست تنک برآمدن خایه. بی پوست تنک نهادن ماکیان خایه را: غرقأت الدجاجه بیضها، یعنی تخم گذاشت و در آن پوست خشک نبود. همزه زاید است زیرا از مادۀ غرق می باشد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قوقالس
تصویر قوقالس
قوقلارس بنگرید به قوقلارس
فرهنگ لغت هوشیار
پیاپی گوی: زن، کورت کوزه گردن باریک راگویند، شش گونه که شترمست برآرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسقاسه
تصویر قسقاسه
چوبدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوراء
تصویر قوراء
یک چشمی: زن، باغ گرد، فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوامه
تصویر قوامه
سرپرستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قواله
تصویر قواله
بسیار گوی، زبان آور
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه که گرد بریده باشند، پارچه ای که از آن یک جامه توان کرد، یک قواره فاستونی
فرهنگ لغت هوشیار
قاقاه در فارسی خنده بسیار خنده بلند پارسی تازی گشته کهگاه نام کلاتی در توس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاقاله
تصویر قاقاله
یا قاقاله خشکه. شخصی بسیار لاغر و نزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاقاله
تصویر قاقاله
((لَ یا لِ))
شخصی بسیار لاغر و نزار
فرهنگ فارسی معین
جوش های جلدی که بر اثر برخی امراض عفونی و به علت اختلالات عروقی عصبی تولید می شود. جوش های قوباء بر اثر فشار انگشت محو و پس از رفع فشار مجدداً هویدا می گردند. علت پیدایش قوباء را بیشتر به علت احتقان عروق جلدی می دانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قواره
تصویر قواره
((قَ ر))
مقدار پارچه بریده شده به اندازه یک دست لباس
فرهنگ فارسی معین