جدول جو
جدول جو

معنی قورق - جستجوی لغت در جدول جو

قورق
(قُ)
دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج، سکنۀ آن 390 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
قورق
(قُ رُ)
قرق. قوروق. غرق. منعکرده شده:
قورق شد گفتگوی می بدان نحو
که ساقی نامه شد از نسخه ها محو.
اثر (از آنندراج).
رجوع به قرق شود
لغت نامه دهخدا
قورق
غرق، منع کرده شده
تصویری از قورق
تصویر قورق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قورت
تصویر قورت
عمل فرو بردن مواد غذایی از حلق، آن مقدار مایعات که با یک بار فرو بردن نوشیده شود، جرعه، قلپ مثلاً یک قورت آب خوردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زورق
تصویر زورق
کشتی کوچک، کرجی
زورق زرین: کنایه از خورشید
زورق سیمین: کنایه از ماه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تورق
تصویر تورق
ورق زدن کتاب و مجله برای آشنایی اجمالی آن، ورقه ورقه شدن جسمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بورق
تصویر بورق
بوراکس، ترکیب اسید بوریک و سود که در طب و صنعت برای ساختن شیشه و لعاب ظروف سفالی و لحیم کاری به کار می رود، بورات دوسود، تنگار، بوره، تنکار، بورک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قوری
تصویر قوری
ظرف چینی یا فلزی لوله دار که در آن چای، قهوه، گل گاوزبان و مانند آن را دم می کنند و کنار آتش یا روی سماور می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
معرب بوره. یکی از عقاقیر اصحاب صناعت کیمیا. و آن بر چند صفت است: یکی بورق الخیز و قسمی دیگر که آنرا نطرون گویند و بورق الصناعه و زراوندی و این بهترین صنف بورق است. (مفاتیح). چیزی است مانند نمک. معرب بوره. (غیاث). انواع آن: بورۀ ارمنی، بورۀ زرگری، بوره خبازان و بورۀ زراوندی که بسرخی زند. بورۀ کرمانی، بورۀ مغربی و الوانش بسیاراست. (از نزهه القلوب). رجوع به بوره و بورک شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در شمال راه شوسۀ زاهدان. این دهکده در دامنۀ کوه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 262 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت. و راه مالرو است. مزار سلطان احمدرضا برادر حضرت رضا علیه السلام در این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
خاکستر.
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برگ خوردن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ وِ)
نام نهری است میان قاطول و بغدادو از آنجا هنگام سیل بغداد در معرض غرق شدن قرار میگیرد. این نهر بنابه تقاضای مردم آن ناحیه به امر کسری انوشیروان ساخته شد. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
کشتی کوچک را گویند. (برهان) (آنندراج). کشتی خرد. (منتهی الارب) (غیاث). سفینه و کشتی کوچک. (ناظم الاطباء). کشتی بسیار کوچک. کرجی. قایق. (فرهنگ فارسی معین). کرجی. قفّه. طرّاده. ناوچه. بلم. لتکا. قایق. غراب. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). اعجمی معرب است. (المعرب جوالیقی ص 173) :
چون زورق فرکنده فتاده به جزیره
چون پوست سر و پای شتر بر در جزار.
خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بفرمود تا کار برساختند
دو زورق به آب اندرانداختند.
فردوسی.
که کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب.
فردوسی.
سپه را بفرمود تا هر کسی
بسازند کشتی و زورق بسی.
فردوسی.
هر کجا جنگ ساختی بر خون
بتوان راند زورق و زبزب.
فرخی.
به امیر گفتند و زورقی روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). چون عهد بسته آمد من درزورقی به میانۀ جیحون آیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 698).
که زورقش را باد کم کرده بود
ز دریا به کوه از پس آورده بود.
اسدی.
ای غرقه شده به آب طوفان
بنگر که به پیش تست زورق.
ناصرخسرو.
از بحر ثنای تو به شکر نعم تو
ساحل نخوهم یافت به زورق نه به اشناه.
سوزنی.
مدح تو دریای ناپدیدکران است
زورق دریای ناپدیدکرانم.
سوزنی.
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کآتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند.
خاقانی.
بس زورقا که بر سر گرداب این محیط
سرزیر شد که تر نشد این سبز بادبان.
خاقانی.
در کف همچو بحر او گردون
گر محیط است زورقش دانند.
خاقانی.
با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان).
بدار ای خردمند زورق بر آب
که بیچارگان را گذشت از سر آب.
(بوستان).
- زورق زرین، کنایه از خورشید عالم آراست. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از خورشید. (فرهنگ فارسی معین). خورشید. (فرهنگ رشیدی).
- ، ماه نو. (شرفنامۀ منیری) :
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی
گرنه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زورق سیمین، کنایه از ماه یکشبه است که به عربی هلال خوانند. (برهان) (آنندراج). ماه. (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). ماه یکشبه. هلال. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل شود.
- زورق کش، هدایت کننده زورق. کشندۀ زورق. حرکت دهنده زورق:
سحرگه که زورق کش آفتاب
ز ساحل برافکند زورق در آب.
نظامی.
- زورق نشین، که بر زورق نشیند سفر را. مسافر زورق:
چو دریایی ز گوهر کرده زینش
نگشته وهم کس زورق نشینش.
نظامی.
، کلاهی را نیز گویند به اندام کشتی که قلندران بر سر گذارند و آن را کهکاهی هم می گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به زورقی شود
لغت نامه دهخدا
نام دیهی از نواحی ابیورد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ قِ)
نام وادیی است میان هجر و صمان. (معجم البلدان). رودباری است میان صماء و هجر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
مرد نیک دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به قوق شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ لَ)
دهی است از دهستان گله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه، سکنۀ آن 160 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوب. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد در 2 محل بفاصله 2 کیلومتر به نام قواق بالا و قواق پائین مشهور است. سکنۀ قواق بالا 80 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
شهری است باستانی در نزدیکی حلب که اینک ویران است و دارای آثار قدیمه میباشد. قیراوریاین حنان در این شهر قرار دارد. طول آن 64 درجه و عرض آن 35 درجه و 45 دقیقه و در اقلیم چهارم واقع است. گروهی از محدثان بدان منسوبند. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مورق
تصویر مورق
نویسنده، کاتب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قورت
تصویر قورت
قرت پارسی است غورت ترکی هفت جغرات خشک
فرهنگ لغت هوشیار
منع کرده شده ممنوع، جایی که ورود اشخاص غیر مجاز در آن قدغن باشد، یا قورق شدن، منع شدن ممنوع بودن: قورق شد گفتگوی می بدان نحو که ساقی نامه شد از نسخه ها محو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوری
تصویر قوری
پارسی است غوری غوری
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی بازداشتن، بازداشته ویژه کرد، خشک بازی سدر که درآن 40 خط کشند و سنگریزه ها بصف نهند
فرهنگ لغت هوشیار
بر گگی پردازگی برگه شدن، برگ خوردن جانور -1 برگ خوردن شتر و غیره، ورقه ورقه شدن جسمی، جمع تورقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورق
تصویر اورق
خاکستر
فرهنگ لغت هوشیار
ماکوک ماکو ناوچه کشتی بسیار کوچک کرجی قایق. یا زورق زرین خورشید. یا زورق سیمین ماه یکشبه هلال
فرهنگ لغت هوشیار
تازی گشته از دورک پارسی تازی گشته پارسی تازی گشته از دوره دوره سبوی دسته دارپیمانه می سبوی گوشه دار کلاه گوشی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بوره تنگار ملح آبدار برات سدیم که فرمول شیمیایی آن میباشد. وزن مخصوصش 7، 1 و سختیش بین 2 تا 5، 2 است. بوره طبیعی مزه گس دارد تنگار ملح الصناعه. براکس، شکر سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوشق
تصویر قوشق
پارسی تازی گشته کوشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تورق
تصویر تورق
((تَ وَ رُّ))
ورقه ورقه شدن جسمی، برگ خوردن شتر و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زورق
تصویر زورق
((زُ رَ))
قایق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قوری
تصویر قوری
ظرفی کوچک، کمابیش استوانه یا کروی برای دم کردن چای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قورت
تصویر قورت
فرو دادن چیزی در گلو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قوری
تصویر قوری
غوری
فرهنگ واژه فارسی سره