جدول جو
جدول جو

معنی قوال - جستجوی لغت در جدول جو

قوال
کسی که در محافل به آواز خوش اشعار بخواند، آوازه خوان، نغمه گر
تصویری از قوال
تصویر قوال
فرهنگ فارسی عمید
قوال
بسیارگوی همه بسیارگوی کم دانند همه چون غول در بیابانند (سنائی) سرود گوی
فرهنگ لغت هوشیار
قوال
((قَ وّ))
بسیارگو، خوش صحبت، آواز خوان، کسی که در محافل اشعار را به آواز خوش بخواند
تصویری از قوال
تصویر قوال
فرهنگ فارسی معین
قوال
خواننده، سرودخوان، سرودگو، مطرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قوال
چیز حجیم و سنگین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جوال
تصویر جوال
بسیار جولان کننده، بسیار گردش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طوال
تصویر طوال
طویل ها، دراز ها، جمع واژۀ طویل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قذال
تصویر قذال
پس سر، پشت گردن میان دو گوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قوالب
تصویر قوالب
قالب ها، ظروفی که در آن فلز گداخته یا چیز دیگر را می ریزند تا به شکل ها و اندازه های آن درآید، تکه های چوب تراشیده به اندازه های پای انسان که درون کفش می گذارند، شکل ها، هیبت ها، جسم ها، تن، بدن، کالبدها، واحد شمارش برای قطعات بریده شده از قبیل صابون و کره، جمع واژۀ قالب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقوال
تصویر اقوال
قول ها، قلب سپاه در میدان جنگ ها، جمع واژۀ قول
فرهنگ فارسی عمید
(قَ لِ)
جمع واژۀ قالب. (ناظم الاطباء).
- شکر قوالب،: و مثال این مراتب همچنان است که قنادی از نی شکر قند سفید بیرون آورد. اول که بجوشانند نبات سفید بیرون آورد، دوم مرتبه که بجوشانند شکر سفید بیرون آورد، سیم مرتبه شکر سرخ، چهارم مرتبه طبرزد، پنجم مرتبه شکر قوالب و ششم مرتبه دردی ماند که آن را قطاره نامند بغایت سیاه و کدر باشد و در هر مرتبه صفا و سفیدی کم شود تا سیاهی و تیرگی بماند و باید که ظلمت وکدورت در اجزاء وصف قند سفید تعبیه باشد تا آنکه قند در مقام قندی از خاصیتی که در ظلمت و کدورت است بقدر احتیاج بهره داشته باشد و چون بمقام نباتی رسد، نبات از آن بهرۀ خود را بردارد... و چنانکه در نبات ظلمت و کدورت مرئی نمیشود در قطاره سفیدی و صفا مرئی نمیشود... و هر یک در مقام خود کمالی و خاصیتی دارند که در دیگری یافت نمیشود، آنجا که نبات مفید است شکر به کار نیاید و جائی که شکر نافع است، نبات فائده ندهد. در این مثال قند صافی روح پاک محمدی است... پس ارواح انبیا را نبات صفت از قند روح محمدی بیرون آوردند. (منتخب مرصاد العباد نجم الدین رازی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بربستن بر کسی سخن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قولی بکسی منسوب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بربستن گفتاری ناگفته بر کسی. بربستن بر کسی سخنی را که نگفته است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَقْ)
جمع واژۀ قول. (آنندراج) (اقرب الموارد). قولها و گفتارها و سخنها. (ناظم الاطباء) :
اقوال مرا گر نبود باورت این قول
اندر کتب من یک یک بشمر و بنگر.
ناصرخسرو.
او بیان میکرد با ایشان فصیح
دائماً ز افعال و اقوال مسیح.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(قَوْ والَ)
مبالغه است. گویند: رجل قواله، مرد نیکوگفتار. (ناظم الاطباء). بسیارگوی و زبان آور. قوّال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به قوال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوال
تصویر بوال
شاشریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوال
تصویر شوال
ماه عید فطر، ماه دهم از سال قمری شلوار و تنبان، زیر جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوال
تصویر خوال
خوردنی، دوده ای که برای ساختن مرکب سیاه از دود چراغ گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوال
تصویر حوال
انقلاب و تغییر، گردش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوال
تصویر جوال
گردنده، بسیار جولان کننده
فرهنگ لغت هوشیار
بگشتن، گشتن و دور شدن ازجایی، نیست شدن، از بین رفتن، بر طرف شدن، نیستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روال
تصویر روال
آب دهان، آب دهان ستور روش سیرت، نظم ترتیب. آب دهان (ستور و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوال
تصویر دوال
تازیانه که از چرم حیوانات درست می شود، تسمه ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قواله
تصویر قواله
بسیار گوی، زبان آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوالب
تصویر قوالب
جمع قالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقوال
تصویر اقوال
جمع قول، سخنها، گفتارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوالب
تصویر قوالب
((قَ لِ))
جمع قالب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقوال
تصویر اقوال
جمع قول، گفتارها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قوام
تصویر قوام
پایداری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوال
تصویر دوال
آسره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زوال
تصویر زوال
فروپاشی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سوال
تصویر سوال
پرسش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قوای
تصویر قوای
نیروهای
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روال
تصویر روال
روش
فرهنگ واژه فارسی سره
خنیاگری، خوانندگی، رامشگری، سرودخوانی، مطربی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قباله سند
فرهنگ گویش مازندرانی