مغلوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دورگردیده. (آنندراج) ، ترسیده. (آنندراج) ، نفرت کرده شده و ناپسند و مکروه. (ناظم الاطباء). مورد نفرت واقعشده. - منفور شدن، نفرت کردن و کراهت داشتن. (ناظم الاطباء). - ، مورد نفرت واقع شده. ناپسند واقع شدن
مغلوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دورگردیده. (آنندراج) ، ترسیده. (آنندراج) ، نفرت کرده شده و ناپسند و مکروه. (ناظم الاطباء). مورد نفرت واقعشده. - منفور شدن، نفرت کردن و کراهت داشتن. (ناظم الاطباء). - ، مورد نفرت واقع شده. ناپسند واقع شدن
غلاف شکوفۀ خرما. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). قافور، غلاف خرمای نورسیده. (منتهی الارب) ، گیاهی است که مرغ سنگخوار آن را چرد. (اقرب الموارد). رجوع به قفورا شود
غلاف شکوفۀ خرما. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). قافور، غلاف خرمای نورسیده. (منتهی الارب) ، گیاهی است که مرغ سنگخوار آن را چرد. (اقرب الموارد). رجوع به قفورا شود
رمنده. گریزنده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نافر. (از اقرب الموارد). چموش. شموس. ذئر. ذائر. انف. آنکه از چیزی بهراسد. (یادداشت مؤلف). متنفر. گریزان: گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش ورم ز دل نستانی نفور گرددجان. فرخی. در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور کالبد تو ز نور کالبد ما ز لاد. منوچهری. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آنکس که ز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو. اندر او بر مثال جانوران مردمانند از اهل علم نفور. ناصرخسرو. جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم همزبان و همنشین و همزمین و همنسب. ناصرخسرو. واگر بیمار از ماءالعسل نفور باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و چون طبع هرمزدر قتالی شناخت از آن نفور گشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99). و همه لشکر را مستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). لشکر چون تفاوت حال هر دو طرف مشاهدت کردند از خدمت الیسع دور و نفور شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290). هردو سوزنده چو دوزخ ضد نور هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور. مولوی. خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو خرم ما در تو گریزان و تو از خلق نفوری. سعدی. چو سال بد از وی خلایق نفور نمایان به هم چون مه نو ز دور. سعدی. گدایانی از پادشاهی نفور به امّیدش اندر گدائی صبور. سعدی
رمنده. گریزنده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نافر. (از اقرب الموارد). چموش. شموس. ذئر. ذائر. انف. آنکه از چیزی بهراسد. (یادداشت مؤلف). متنفر. گریزان: گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش ورم ز دل نستانی نفور گرددجان. فرخی. در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور کالبد تو ز نور کالبد ما ز لاد. منوچهری. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آنکس که ز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو. اندر او بر مثال جانوران مردمانند از اهل علم نفور. ناصرخسرو. جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم همزبان و همنشین و همزمین و همنسب. ناصرخسرو. واگر بیمار از ماءالعسل نفور باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و چون طبع هرمزدر قتالی شناخت از آن نفور گشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99). و همه لشکر را مستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). لشکر چون تفاوت حال هر دو طرف مشاهدت کردند از خدمت الیسع دور و نفور شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290). هردو سوزنده چو دوزخ ضد نور هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور. مولوی. خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو خرم ما در تو گریزان و تو از خلق نفوری. سعدی. چو سال بد از وی خلایق نفور نمایان به هم چون مه نو ز دور. سعدی. گدایانی از پادشاهی نفور به امّیدش اندر گدائی صبور. سعدی
ارند گجستک لهاش گراز خرده بینان بخرد نباشم نباشم هم از ابلهان لهاشم (نزاری) دشمنروی بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت دشمنروی و گرانجان (کلیله و دمنه) ناپسند مورد نفرت واقع شده ناپسند دور شده، جمع منفورین
ارند گجستک لهاش گراز خرده بینان بخرد نباشم نباشم هم از ابلهان لهاشم (نزاری) دشمنروی بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت دشمنروی و گرانجان (کلیله و دمنه) ناپسند مورد نفرت واقع شده ناپسند دور شده، جمع منفورین