خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی تشی، سیخول، زکاسه، سکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی تَشی، سیخول، زُکاسه، سُکاسه، رُکاشه، اُسگُر، اُسغُر، سَنگُر، سُگُر، پَهمَزَک، پیهَن، بیهَن، روباه تُرکی، کاسجوک، جَبروز
. موش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، جای خوی پس دو گوش شتر. (منتهی الارب). ذفری البعیر وفی المحکم: مسیل العرق من خلف اذنی البعیر. (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ فراهم آمدۀ بلند، درختی که در وسط ریگ رسته باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، جایی که در وی گیاه درهم و انبوه روید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جوجه تیغی. خارپشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بعضی گفته اند خارپشت ماده را قنفذه گویند و نر را شیهم یا دلدل. (ناظم الاطباء). ج، قنافذ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). - قنفذالدراج، رجوع به این کلمه شود. - قنفذ بحری، یک قسم ماهی است دارای صدف که پوست آن در داروهای جرب به کار رود و گوشت آن در بیماری خنازیر سودمند افتد و خاکستر پوست آن در مداوای قروح چرکین نافع است و گوشت زاید را از میان میبرد. (قانون بوعلی، ادویۀ مفرده). - قنفذ جبلی، دلدل. خارپشت. (قانون ابوعلی، ادویۀ مفرده). - قنفذ لیل، مرد سخن چین. (منتهی الارب). نمام. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
. موش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، جای خوی پس دو گوش شتر. (منتهی الارب). ذفری البعیر وفی المحکم: مسیل العرق من خلف اذنی البعیر. (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ فراهم آمدۀ بلند، درختی که در وسط ریگ رسته باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، جایی که در وی گیاه درهم و انبوه روید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جوجه تیغی. خارپشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بعضی گفته اند خارپشت ماده را قنفذه گویند و نر را شیهم یا دلدل. (ناظم الاطباء). ج، قنافذ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). - قنفذالدراج، رجوع به این کلمه شود. - قنفذ بحری، یک قسم ماهی است دارای صدف که پوست آن در داروهای جرب به کار رود و گوشت آن در بیماری خنازیر سودمند افتد و خاکستر پوست آن در مداوای قروح چرکین نافع است و گوشت زاید را از میان میبرد. (قانون بوعلی، ادویۀ مفرده). - قنفذ جبلی، دلدل. خارپشت. (قانون ابوعلی، ادویۀ مفرده). - قنفذ لیل، مرد سخن چین. (منتهی الارب). نمام. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
خارپشت خار انداز تشی (گویش شهریاری) از جانوران خارپشت، جمع قنافذ: که خنوسش چون خنوس قنفذست چون سرقنفذ ورا آمد شدست. یا قنفذ جبلی. تشی را گویند که به نام خار پشت جبلی و دلدل نیز موسوم است
خارپشت خار انداز تشی (گویش شهریاری) از جانوران خارپشت، جمع قنافذ: که خنوسش چون خنوس قنفذست چون سرقنفذ ورا آمد شدست. یا قنفذ جبلی. تشی را گویند که به نام خار پشت جبلی و دلدل نیز موسوم است
قنفذها، خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد ها و آن ها را مانند تیر می اندازدها، جوجه تیغی ها، تشی ها، سیخول ها، زکاسه ها، سکاسه ها، رکاشه ها، اسگرها، اسغرها، سنگرها، سگرها، پهمزک ها، پیهن ها، بیهن ها، روباه ترکی ها، کاسجوک ها، جبروزها، جمع واژۀ قنفذ
قنفذها، خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد ها و آن ها را مانند تیر می اندازدها، جوجه تیغی ها، تَشی ها، سیخول ها، زُکاسه ها، سُکاسه ها، رُکاشه ها، اُسگُرها، اُسغُرها، سَنگُرها، سُگُرها، پَهمَزَک ها، پیهَن ها، بیهَن ها، روباه تُرکی ها، کاسجوک ها، جَبروزها، جمعِ واژۀ قنفذ
درگذشتن از قوم و خلاف ورزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درگذشتن از قوم و پشت سر گذاشتن ایشان را. نفاذ. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (المنجد). نفوذ. (المنجد) ، درگذشتن تیر از جائی که رسد یا بیرون آمدن سر تیر به طرف دیگر و تمام آن در اندرون بودن. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نفاذ. نفوذ. (منتهی الارب) (المنجد) ، گذشتن چیزی از چیزی و رها شدن آن از آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نفاذ. نفوذ. (منتهی الارب). رجوع به نفاذ شود
درگذشتن از قوم و خلاف ورزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درگذشتن از قوم و پشت سر گذاشتن ایشان را. نفاذ. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (المنجد). نفوذ. (المنجد) ، درگذشتن تیر از جائی که رسد یا بیرون آمدن سر تیر به طرف دیگر و تمام آن در اندرون بودن. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نفاذ. نفوذ. (منتهی الارب) (المنجد) ، گذشتن چیزی از چیزی و رها شدن آن از آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نفاذ. نفوذ. (منتهی الارب). رجوع به نفاذ شود
جای درگذشتن و جای جاری شدن و از این معنی راه مراد است. (غیاث) (آنندراج). موضع نفوذ و درگذشتن چیزی و راه و معبر و سوراخ و مخرج. (ناظم الاطباء). موضع نفوذ چیزی. ج، منافذ. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). جای نفوذ کردن. رخنه. شکاف. ثقبه. روزن. روزنه. گذرگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 792). این گذرها را به تازی ثقبه گویند و منفذ نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 126). سوراخ دیوار را منفذ بگرفت. (مرزبان نامه ایضاً ص 29). اگر به سوراخ روم منفذ بگیرد. (مرزبان نامه ایضاً ص 232). از گوش سر ندای ازل استماع کن نز گوش سر که منفذ او بر صواعق است. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 289). تیری که چون ز منفذ سفلی گشاد یافت در سنگ خاره قوت زخمش نشان کند. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 434). پاره ای از ریش فرعون است در دست کلیم منفذی از دود دوزخ کرده بردارالسلام. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 317). به زخم سنگ سوراخ سوزن را منفذ جمل می ساختند. (جهانگشای جوینی). منفذی یابددر آن بحر عسل آفتی را نبود اندر وی عمل. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 271). منفذی داری به بحر ای آبگیر ننگ دار از آب جستن از غدیر. مولوی. گفت منفذ نیست از گردونتان جز به سلطان و به وحی آسمان. مولوی. منفذش نی از قفص سوی علا در قفسها می رود از جا به جا. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 419). کوه را غرقه کند یک زخم نم منفذی گر باز باشد سوی یم. مولوی. طایفۀ دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته. (گلستان سعدی)
جای درگذشتن و جای جاری شدن و از این معنی راه مراد است. (غیاث) (آنندراج). موضع نفوذ و درگذشتن چیزی و راه و معبر و سوراخ و مخرج. (ناظم الاطباء). موضع نفوذ چیزی. ج، منافذ. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). جای نفوذ کردن. رخنه. شکاف. ثقبه. روزن. روزنه. گذرگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 792). این گذرها را به تازی ثقبه گویند و منفذ نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 126). سوراخ دیوار را منفذ بگرفت. (مرزبان نامه ایضاً ص 29). اگر به سوراخ روم منفذ بگیرد. (مرزبان نامه ایضاً ص 232). از گوش سر ندای ازل استماع کن نز گوش سر که منفذ او بر صواعق است. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 289). تیری که چون ز منفذ سفلی گشاد یافت در سنگ خاره قوت زخمش نشان کند. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 434). پاره ای از ریش فرعون است در دست کلیم منفذی از دود دوزخ کرده بردارالسلام. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 317). به زخم سنگ سوراخ سوزن را منفذ جمل می ساختند. (جهانگشای جوینی). منفذی یابددر آن بحر عسل آفتی را نبود اندر وی عمل. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 271). منفذی داری به بحر ای آبگیر ننگ دار از آب جستن از غدیر. مولوی. گفت منفذ نیست از گردونتان جز به سلطان و به وحی آسمان. مولوی. منفذش نی از قفص سوی علا در قفسها می رود از جا به جا. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 419). کوه را غرقه کند یک زخم نم منفذی گر باز باشد سوی یم. مولوی. طایفۀ دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته. (گلستان سعدی)
در فارسی: روزن پنجره پتنگ روزنه سوراخ، گذرگاه راه سوراخ، پنجره، جمع منافذ. موضع نفوذ چیزی، جمع منافذ. توضیح در عربی بکسر فاء ولی در تداول فارسی بفتح فاء تلفظ شود
در فارسی: روزن پنجره پتنگ روزنه سوراخ، گذرگاه راه سوراخ، پنجره، جمع منافذ. موضع نفوذ چیزی، جمع منافذ. توضیح در عربی بکسر فاء ولی در تداول فارسی بفتح فاء تلفظ شود